مژگان فرامنش

چشم‌هایم را به آغوش خیابان داده‌ام!

گیسوانم را به دست باد و باران داده‌ام
چشم‌هایم را به آغوش خیابان داده‌ام

آرزوهای بزرگی را به سر پرورده‌ام
بعد٘ یک‌باره تمامش را به طوفان داده‌ام

تا بدانند اندکی از روزهای تلخ را
شرح دردم را فقط دیوان‌به‌دیوان داده‌ام

دختر بدروزگارِ سرزمین وحشتم
زندگی را در درون این قفس، جان داده‌ام

مشت درد از اول تاریخ می‌کوبد مرا
ناله‌های سرد بر لب‌های خندان داده‌ام

با وجود این‌که شعری می‌نویسم گاه‌گاه
بر مسیر زندگی و عشق پایان داده‌ام

...

غزل, مژگان فرامنش نظر دهید...

بن بست، انتهای من و توست بعد از این!

این حرف ابتدای من و توست بعد از این
بن بست، انتهای من و توست بعد از این

در سطر سطر داغ‌ترین روزنامه‌ها
هر روز ماجرای من و توست بعد از این

می‌خواستم کنار تو باشم ولی نشد
تن‌ها شدن جزای من و توست بعد از این

تقدیر بوده آنچه که تا حال رفته است
این ماجرا به پای من و توست بعد از این

آیینه در جواب سکوتم سکوت کرد
آیینه هم صدای من و توست بعد از این

...

جدایی, غزل, مژگان فرامنش نظر دهید...

عاشق نباشی حس باران را نمی‌فهمی!

عاشق نباشی حس باران را نمی‌فهمی
فرق قفس با یک خیابان را نمی‌فهمی

عاشق نباشی می‌روی در جاده‌ها؛ اما
معنای فصل برگ‌ریزان را نمی‌فهمی

عاشق نباشی زندگی بی‌رنگ و بی‌معناست
درد درون چشم انسان را نمی‌فهمی

در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است
عاشق نباشی راز پنهان را نمی‌فهمی

عاشق نباشی فصل پاییز و بهار، اصلا
زیبایی فصل زمستان را نمی‌فهمی

...

باران, غزل, مژگان فرامنش نظر دهید...

سرزمینِ غم‌دیده، خطّه‌ی خراسانم!

کم‌ نمی‌شود بی‌تو رنج روزگارانم
ای شکفته در جسم و رخنه‌کرده در جانم

بی‌تو گم‌شدم در خویش؛ بادهای سردرگم
خانه‌کرده در لای گیسوی پریشانم

سرزمینی‌ام دور از کوه و جنگل و دریا
مزرعی که خالی از قطره‌های بارانم

قلعه‌ای که نابودی رشد‌کرده در خونش
پاسبان به دست خویش کرده‌است ویرانم

من زنی که از اندوه سیب چیده در دامن
شبنمی که یخ‌بسته‌ست روی نقش مژگانم

چشم‌های نم‌دیده، مادرِ ستم‌دیده!
سرزمینِ غم‌دیده، خطّه‌ی خراسانم!

...

غزل, مژگان فرامنش نظر دهید...

ز رقص خون حسین کربلا به خون ترشد

ز رقص خون حسین کربلا به خون ترشد
دل تمامی ما بی‌صدا به خون تر شد

کشیده پرده‌ی خونین به‌ صورتش دنیا
که عاشقان حسین هرکجا به خون ترشد

چگونه داغ دل تنگ ما شفا یابد
ز بی‌گناهی او چشمه‌ها به خون تر شد

نبوده کوزه‌ی آبی به کودکان حسین
لبان تشنه‌ی او، ای خدا به خون تر شد

ز بس که خون حسین ریخت در دل صحرا
چه لاله‌ها که در این ماجرا به خون تر شد

...

حضرت سیدالشهدا (ع), غزل, مژگان فرامنش نظر دهید...