فرزانه خجندی

مرا فرشته كن، آری مرا هم انسان كن

صدای عشق! دوام رهم چراغان كن
مرا فرشته كن، آری مرا هم انسان كن

بیا به چشم غزالم، نبیره ی مجنون!
مرا به بر كش و خوشبخت چون بیابان كن

كجا روم كه رها یابم از جهالت خصم؟
مرا بگیر و به صندوقِ سینه پنهان كن

چه شبنمانه به روی كف تو می لرزم
چو من حقیقتِ شفّاف خویش، عریان كن

نشان خانه ی من را ز باد و باران پرس
برای دیدن من یاد باد و باران کن

اگر به دیدن من آیی ای مسیح نفس!
هزار سوزنِ خورشید در گریبان كن

تو، به ز من بشناسی طریقت رفتن
صلاح توست، هر آن چه تو خواستی، آن كن

...

غزل, فرزانه خجندی نظر دهید...

چون جزیره ی بی كس خو كنم به خاموشی

چون جزیره ی بی كس خو كنم به خاموشی
شهرتم به پابوست آید ای فراموشی!

لذّّتی ست تنهایی، لذّّتی كه دریابی
بعد از آن نمی خواهی لذّّت هماغوشی

چون فلك نمی خواهم جامه ی ریا پوشم
از چنین قبای نحس به بود كفن پوشی

کودکانه می گرید قلب سی و شش ساله
دیر شد كه آغازد فصل آرزوجوشی

می كشد دل نازك مرده ی محبّت را
زین وظیفه ی وزنین كی دهی سبك دوشی

گفتی ام؛ نمی دانی طعمِ سیب ِممنوعی
كز دكان شربت ها آب سیب می نوشی

شش جهت مخنّث شد زیر چرخ بدگوهر
از كه می توان جُستن مردی و سیاووشی

...

غزل, فرزانه خجندی نظر دهید...

تیرگی‌ام را نگر، رنگ رفاهم بده

من که درخت شبم میوه‌ ما هم بده
ورشفق آغشته‌ام بوی صباحم بده

روشنی‌ام را ببین، عینک شامم ببر
تیرگی‌ام را نگر، رنگ رفاهم بده

هیچ شناسی که من داغ سویداستم؟
در دلک لاله‌ای پشت و پناهم بده

رود روان را ببین لب به نیایش برد
کز صدف و از حباب، کف و کلاهم بده

رود روانم ولی بی سر و پا می‌روم
راست مگو کج مگو روحم و راهم بده

این حرم شش دره پر بود از منظره
چشم که دادی مرا ذوق نگاهم بده

در قفس سینه‌ام روزنه‌ای باز کن
تنگ شد آخر نفس رخصت آهم بده

بر هدر و رایگان هیچ مده ‌ای عزیز
مهر گیاهم بگیر مهر گیاهم بده

...

غزل, فرزانه خجندی نظر دهید...

و من دوباره به دنیا سلام می گویم

و من دوباره به دنیا سلام می گویم
به آفتاب و به دریا سلام می گویم

دلم چو حجّت سرخ بهار پیش شماست
به مهرِ آن گل مینا سلام می گویم

بهارتر ز بهارم میان چلّه ی دی
به غنچه غنچه، تمنّا سلام می گویم

به احترام نگاه هنوز شفّافت
به صبح آینه پالا سلام می گویم

غبار پشتِ خم سفله گان بیفشاندم
به آن بلند و مبرّا سلام می گویم

ز چشم نحس پذیرا امید خیرم نیست
به چشم نغزپذیرا سلام می گویم

به كلك عیب، ره كلك غیب نتوان بست
به دست یاری بالا سلام می گویم

بپرس ترجمه ی عشق را ز كفترها
به مسجد و به كلیسا سلام می گویم

دو صد علیك تو آمد به یك سلام از من
به لطف های تعالی سلام می گویم

به شادبادِ تو ای وحی جاودانی عشق
به زندگی و به فردا سلام می گویم

...

غزل, فرزانه خجندی نظر دهید...

از قالبم برآیم و خواهم که جان شوم

از قالبم برآیم و خواهم که جان شوم
وارسته‌تر ز قافله‌ لولیان شوم

خورشید، خامش است بدان سرخی زبان
من حرف او بگویم و او را زبان شوم

آیینه‌ام که بین تو و تو نشسته‌ام
بگذار تا همیشه چنین ترجمان شوم

تا همچو نی ز مغز جگر ناله درکشم
باید ز پوست بگذرم و استخوان شوم

گاهی بقاستم گه دیگر فناستم
گاهی یقین شوم گه دیگر گمان شوم

بر قصد پیر زال سیه کینه قضا
این عمر پنج روزه تو را مه ربان شوم

من آرزوی در گذری نیستم بمان
تا بر دل تو مهر زنم مهربان شوم

روزی مرا به روی کفت گیر و سوره خوان
تا از صدف برآیم و لؤلؤی جان شوم

...

غزل, فرزانه خجندی نظر دهید...

ابرها را بیا به پشت افقها رانیم

دوست! بادسته مژگان
ابرها را بیا به پشت افقها رانیم
در تبسمکدۀ نرگس و نیلوفر صبح
گیمن خورشید را بیا خوانیم.
این سحر جویبار نوخط
می برآرد سواد روشن
اولین بار در برابر ناز عفیف یک گل پیچک به لرزه می آید
در سینه کسی دل تهمتن
مینۀ** شرینکامی
در سر شاخۀ آلوبالو
قصیدۀ نشاط می گوید.
در سر گور نوی می روید
علف نورس سلام وعلیک
علف خیروخوش نمی روید

من به تالار سایه و روشن خواهم رفت
که در آنجا نیم مردم شاید
زندگانِی قیمتی خود را بهر بد دیدن من می بخشند.
نیم دیگر شاید
به نغز دیدن من
من به هر یک گل سپاس هدیه خواهم کرد
گل سپاس به آنی که دوست می دارد
برای چشم حبیب اش که چشمهای مرا
درود روشن گفت
برای پیک نجیبش که به دی ماه بی نجابت من
سلام گرم گل بهمن گفت

برای خانم دلاوری که چندین ماه
می نهد درم به درم
عاقبت می خرد کتابک کم ظرف مرا.
ضامن کفش کودکان وی ام
ضامن جامۀ پشمین زمستانۀ او.
سحر خوش بختی
که مستجاب شود در زمین تشنه دعای باران
می روم با سخن می گیرم
بار نه چرخ را ز شانۀ او.

گل سپاس هدیه خواهم کرد
به همانی که بدم می بیند
برای یاد مرا در دلش گذر دادن
برای سوز مرا جای در جگر دادن.
برای آن که با بدی هم باشد
می کند ذکر نام من
یعنی می برارد مرا به عالم روشن
ز قعر دخمۀ خاموشی.
برای روح مرا بردنش به سوی نافراموشی.
گل سپاس هدیه خواهم کرد

گل سپاس هدیه خواهم کرد
به تمام سپاسمند و ناسپاسان
به شناش و ناشناشان.
به همانی که چشمهای مرا
شیوۀ دگر دیدن آموخت
با نگاهم چقدر تجربۀ زیبا کرد
به دل تو که با دل من بعد از این
رابطه مستقیم
پیدا کرد
گل سپاس هدیه خواهم کرد
به کسی که تمام نیکی عالم
صفات اصلی اوست.
به تو
آری به تو
تنها به تو
ای دوست.

...

فرزانه خجندی نظر دهید...