اسدی توسی

پند دادن اثرط گرشاسب را

به هنگام رفتن چو ره را بساخت

نشاندش پدر پیش و چندی نواخت

بدو گفت هر چند رأی بلند

تو داری، مرا نیست چاره ز پند

جوان گرچه دانادل و پرفسون

بود، نزد پیر آزمایش فزون

جوان کینه را شاید و جنگ را

کهن پیر تدبیر و فرهنگ را

خردمند به پیر و یزدان پرست

جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست

کنون چون به شاهی رسیدی زبخت

بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت

نگه کن که چون کرد باید شهی

بیآموز آیین و راه مهی

چهارست آهوی شاه آشکار

که شه را نباشد بتر زین چهار

یکی خیره رأیی دوم بددلی

سوم زفتی و چارمین کاهلی

خرد شاه را برترین افرست

هش و دانشش نیک تر لشکرست

بهین گنج او هست داننده مرد

نکوتر سلیحش یلان نبرد

دگر نیک تر دوستداران او

کدیور مهین پایکاران او

شه آن به که هر دانش و دسترس

همه زو گرند، او نگیرد زکس

چنان دارد از هر دری پیشه کار

که در پیشه هر یک ندارند یار

دل شاه ایمن بر آن کس نکوست

که در هر بد و نیک انباز اوست

شه از داد و بخشش بود نیکبخت

کرا بخشش و داد نیکوست بخت

چو خواهی که شاهی کنی راد باش

به هر کار با دانش و داد باش

کهن دار دستور و فرزانه رای

به هر کار یکتا دل و رهنمای

سپه دار و گنج آکن و غم گسل

کدیور به طبع و سپاهی به دل

نکوکار و با دانش و داددوست

یکی رسم ننهد که آن نانکوست

خردمند کن حاجب و خوب کار

طرازندهً درگه و بزم و بار

به دیدار باید که نیکو بود

کجا پردهً روی کار او بود

به هنگام گوید سخن پیش شاه

سزا دارد انداز هر کس نگاه

نکو خط و داننده باید دبیر

شمارنده چابک دل و یادگیر

ز دل بندهً شاه و دارنده راز

به معنی از اندیشه دوشیزه ساز

چو این هرسه زین گونه آری به دست

سپه ساز گردان خسرو پرست

یلانی کشان پیشه کین آختن

شبان روز خو کرده برتاختن

که در جنگ بر چشم کشته پسر

نهد پای و، از کین نتابد پدر

همه روز فرمایشان دار و برد

سواری و شور سلیح و نبرد

نباید که بیکار باشد سپاه

نه آسوده از رنج و تدبیر شاه

نکودار مر مردم خویش را

همان پارسا مرد درویش را

همه کار سازانت از کم و بیش

نباید که ورزند جز کار خویش

کند هرکس آن کار کاو برگزید

بدان تا بود کار هرکس پدید

سلیح ایچ در دست شهری گروه

نشاید،که شه را نباشد شکوه

نباید مهان سپه سربه سر

که پیوند سازند با یکدیگر

نشاید که هم پشت باشند هیچ

مگر در گه رزم کردن پسیچ

کسی کاو به جایت سزد شهریار

ورا از بر خویشتن دور دار

به هر کهتر اندر خورش کن نگاه

سزای هنر ده ورا پایگاه

گرت کهتری بر دل آید گران

چو دارد هنر ورگران منگر آن

که را دوست داری و کام تو اوست

هر آهوش را همچنان دار دوست

به بیداد مستان تو چیزی ز کس

به دادو ستد راستی جوی و بس

میان سپاهت هر آن کز مهان

بترسی ازو آشکار و نهان

چو پیدا نیاری بدش کینه جوی

نهانی به دارو بپرداز ازوی

دروغ و گزافه مران در سخن

به هر تندیی هرچه خواهی مکن

که شه برهمه بدبود کامکار

چو گردد پشیمان نیاید به کار

میان دو تن چو کنی داوری

به آزرم کس را مکن یاوری

نشاید زهی گاو دوشای و رز

که بکشی چو مانی تو درکار وارز()

به کشت و به ورز کشاورزیان

چنان کن که ناید به کشور زیان

ممان کس به بازی و خنده زپیش

تو نیز این مجوی و مبرآب خویش

گه خشم چون چهره کردی نژند

دژم باش و باکس به زودی مخند

کسی را که دادی بزرگی و جاه

همان جاه مستان ازو بی گناه

چو نیکی نمایدت گیتی خدای

تو با هرکسی نیز نیکی نمای

کرا با تو گویند بد بیشتر

چو نبود گنه دان که هستش هنر

درختی که دارد فزونتر براوی

فزون افکند سنگ هرکس براوی

منه نو رهی کان نه آیین بود

که تا ماند آن بر تو نفرین بود

همه راهی از رهزنان پاک دار

مدار از در دزد جز تیغ و دار

چو بنشینی از گردت آن را نشان

که دارند دردل ز مهرت نشان

به جفت کسان چشم خود را مروش

بترس از خدا وآن جهان را بکوش

بود مه گناهی که نامد تباه

ازو کاو بود داور هرگناه

در داد بردادخواهان مبند

زسوگند مگذر نگه دار پند

چو نیکی کنی و نیاید به بار

بدی کن مگر بهتر آید به کار

کسی دار کز دفتر باستان

همی خواندت گونه گون داستان

ببین تازکردار شاهان پیش

چه به بُد همان کن توآیین خویش

مده نزد خود راه بدگوی را

نه مرد سخن چین دوروی را

همه کارمردان با داد کن

سخنشان به هر انجمن یادکن

پژوهندگان دار بر راه رو

همی دان نهان جهان نو به نو

بدان کار ده کاو نجوید ستم

نه آن را که افزون پذیرد درم

کسی را مگردان چنان سرفراز

که نتوانی آورد از آن پایه باز

ز دانندگان فیلسوفی گزین

ازو پرس هر چیز و با او نشین

مفرمای کاری بدان کارگر

کز آن کار نتواند آمد به در

ممان خیره بدخواه را گرچه خوار

که مار اژدها گردد از روزگار

بکش آتش خرد پیش از گزند

که گیتی بسوزد چوگردد بلند

مکن هیچ بدبینی از دیگران

وگر نیک بینی توخو کن برآن

خورش پاک ازآن خور که نگزایدت

به اندازه و آن گه که به بایدت

پزشکان گزین دار و فرزانه رأی

به هردرد دانا و درمان نمای

بسی گرد آمیغ خوبان مگرد

که تن سست و جان کم کند،روی زرد

چوخواهی کهی را همی کرد مه

بزرگیش جز پایه پایه مده

که چون از گزافش بزرگی دهی

نه ارج تو داند نه آن مهی

چنان کن که همواره برتخت خویش

اگر تیغ اگر گرز باشدت پیش

گه بار مگذار و مگمار کس

به شمشیر از افراز سر یا زپس

به کس راز مگشای درهرپسیچ

بداندیش را خوار مشمار هیچ

کرا ترس و بیمی کنی گونه گون

به سوگند کن تا بترسد فزون

چو با مؤبدان رأی خواهی زدن

به همشان مخوان جز جدا تن به تن

ز هریک شنو پس مهین برگزین

چنان کاین نه آگاه از آن آن از این

به کس روی منمای جز گاه گاه

به هر هفته ای برنشین با سپاه

به ره دادخواهی چو آید فراز

بده داد و دارش هم از دور باز

به ناآزموده مده دل نخست

که لنگ ایستاده نماید درست

ز بن با زنان با ستیزه مکوش

وزیشان نهان خویشتن دارگوش

به نیکویی آکن چو گنج آکنی

به دانش پراکن چو بپراکنی

ازآن کش روان باخرد بود جفت

کسی باد دستی ز رادی نگفت

به نامه درشتی فراوان مگوی

که تنگی دل شاه دانند ازوی

فرستادگان را مخوان زود پیش

بجوی از نهان،پس بخوان نزد خویش

به اندازه کن با همه گفتگوی

به ایشان به گفتار پیشی مجوی

که گر بشکنیشان نباشدت نام

وگر بشکنندت شود کارخام

فرسته گُسی ساز دانش پذیر

نهان بین وپاسخ ده و یاد گیر

کسی کز نهانت نه آگه که چیست

ور آگه نداند به جز با تو زیست

نه دوروی باید نه پیکار جوی

نه می دوست از دل نه بیکار پوی

چو دیر آیدت پاسخ نامه باز

بدان کاو فتادست کاری دراز

به هر جای بی دُر و گوهر مگرد

نه بی اسپ نیک و سلیح نبرد

چو پیدا شود دشمنی کینه جوی

نهان هر زمان پرس از کار اوی

چو با او نشاید نبرد آزمود

به چیز فراوانش بفریب زود

سپه را چو دادی به چیزی پسیچ

رسانشان به زودی و مفزای هیچ

چنان دان که در دادن زرّوسیم

ندانند کز دشمنت هست بیم

بدان سازها جوی هرروز جنگ

که دشمنت را چاره ناید به چنگ

پراکنده فرمای شب جای خواب

مخور هیچ بی چاشنی گیر آب

طلایه دلاور کن و مهربان

بگردان به هر پاس شب پاسبان

به لشکر در از خیل تنها مباش

به خیمه درون هیچ یکتا مباش

گریزان چوباشی به شب باش وبس

که تا بر پی از پس نیایدت کس

زگردت مکن دور مردان مرد

که باشند ایشان حصار نبرد

چو پیروز گردی بترس خدای

همان از کمین مر سپه را بپای

گرفتن ره دشمن اندر گریز

مفرمای و خون زبونان مریز

گر آری به کف دشمنی پرگزند

مکش در زمان بازدارش به بند

توان زنده را کشتن اندر گداز

نکردست کس کشته را زنده باز

بود کت نیاز افتد از روزگار

به از دوست آن دشمن آید به کار

بیندیش شب کار فردا نخست

بدان رای روپس که کردی درست

نژاد شهان از بُنه کم مکن

مکن خاندانی که باشد کهن

...

اسدی توسی نظر دهید...

پذیره شدن شاه روم گرشاسب را

سه منزل پذیره شدش با سپاه

زد آذین دیبا و گنبد به راه

بیاراست ایوان چو باغ ارم

نثارش گهر کرد و مشک و درم

به شادیش بر تخت شاهی نشاست

بسی پوزش از بهر دختر بخواست

بدش نغز رامشگریچنگ زن

یکی نیمهمرد و یکی نیمه زن

سر هر دو از تن به هم رسته بود

تنان شان به هم باز پیوسته بود

چنان کآن زدی، این زدی نیز رود

ورآن گفتی، ایننیز گفتی سرود

یکی گر شدی سیر از خورد و چیز

بدی آن دگرهمچنوسیر نیز

بفرمود تا هر دو می خواستند

رهچنگ رومی بیاراستند

نواشان ز خوشی همی برد هوش

فکند از هوا مرغ را در خروش

ببودند یک هفته دلشاد و مست

که ناسود یک ساعت از جام دست

سر هفته با پهلوان شاه شاد

یکی کاخ شاهانه را در گشاد

سرایی پدید آمد آراسته

به از نو بهشتی پر از خواسته

دراو خرّم ایوان برابر چهار

ز رنگش گهرها چو باغ بهار

یکی قصرش از سیم و دیگر ز زرّ

سیم جزعو چارمبلورین گهر

درشبر شبه درّ و بیجاده بود

زمینش همه مرمر ساده بود

دو صد خانه هم زین نشان در سرای

سراسر به سیمین ستون ها بپای

به هر خانه در تختی از پیشگاه

بر تخت زرّین یکی زیرگاه

به هر تختبر خسروی افسری

سزاوار هر افسری پرگری

در آن روشن ایوان که بود از بلور

دو بت کرده زرین چو ماه و چو هور

یکی چون از چهره، دیگر چو مرد

ز یاقوتشان تاج واز لاژورد

دو صد گونه کرسی در ایوان ز زرّ

بتی کرده بر هر یکیاز گهر

یکی خادماز پیش هر بت شمن

بر آتش دمان مشک و عنبر به من

یکی میل ازسیم بفراخته

یکی چرخ گردان بر آن ساخته

ز زرّ برج ها و اختران سپهر

روان کرده از چرخبا ماه و مهر

شب و روز با ساعت و سال و ماه

بدیدی دراو هرکه کردی نگاه

به پدرام باغی شد اندر سرای

چوباغ بهشتی خوش و دلگشای

برآورده دیوارها ازرخام

رهش مرمر و جوی ها سیم خام

بهدیواربر جوی ها ساخته

به هر نایژه آب رزتاخته

همه باغطاووس و رنگین تذرو

خرامنده در سایۀ نوژ و غرو

گلی بد که شب تافتی چون چراغ

به روزی دو ره بشکفیدی به باغ

دو صد گونهگلبدمیان فرزد

فروزان چو در شب ز چرخ اورمزد

گلی بد که همواره کفته بدی

به گرما و سرما شکفتهبدی

درخت فراوان بد از میوه دار

به هر شاخ بر پنج شش گونه بار

قفس ها ز هرشاخی آویخته

دراومرغ دستان برانگیخته

به هر گوشه از زرّ یکی آبگیر

گلاب آبش و ریگ مشک و عبیر

بسی ماهی از سیم و از زرّ ناب

به نیرنگ کردهروان زیر آب

در آن باغ یک ماه دیگر به ناز

ببودند وبا باده و رود و ساز

سَر مه یکینامه آمد پگاه

ز جفت سپهبد به نزدیک شاه

بسی لابه ها ساخته زی پدر

که از پهلوان چیست نزدت خبر

ز هرچ آگهی زو سود ار گزند

بدان هم رسان زود نزدم نوند

که هست از گه رفتنشسال پنج

من اندر جداییش با درد و رنج

تنم گویی از غم بهخار اندرست

دل از تف به خونین بخار اندرست

ازآن روز کم روشنی بهره نیست

مرا باری آن روز با شب یکسیت

مدان هیچ درد آشکار و نهفت

درد جدایی ز شایسته جفت

بجوشید مغز سپهبد ز مهر

به خون زآب مژگان بیاراست چهر

کهن بویۀ جفت نو باز کرد

هم اندر زمان راه را ساز کرد

به شهر کسان گر چه بسیار بود

دل از خانه نشکیبد و زاد و بود

بدانست رازش نهان شاه روم

شد از غم گدازنده مانند موم

سبک هدیۀ دختر از تخت عاج

بیاراست با افسر و طوق و تاج

هم از یاره و زیور و گوشواره

دو نعلین زرین گوهر نگار

ز دیبا و پرنون شتروار شست

ز پوشیدنی جامه پنجاه دست

پرستار تیرست و خادم چهل

طرازی دو صد ریدک دلگسل

ز زرّینه آلت به خروارها

ز فرش و طوایف دگر بارها

عماری ده از عود بسته به زر

کمرشان براز رستهای گهر

از استر صد آرایش بارگاه

یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه

همیدون سزاوار داماد نیز

بیاراست از هدیه هر گونه چیز

ز دیبا و دینار و خفتان و تیغ

هم از تازی اسپان چو پوینده میغ

بی اندازه سیمین و زرین دده

درون مشک و بیرون به زر آزده

روان کوشکی یکسر از عود خام

به زرّین فش و بند زرین قوام

یکی ماه کردار زرّین سپر

کلاهی چو پروین ز رخشان گهر

هم از بهر ضحاک یک ساله نیز

بدو داد باژ و ز هرگونه چیز

ببخشید گنجی به ایران سپاه

برون رفت یک روزه با او به راه

ورا کرد بدرود و زاو گشت باز

سپهدار برداشت راه دراز

فرستاد کس نزد عم زاد خویش

که در طنجه بگذاشت بودش ز پیش

بفرمود تا نزد او بی هراس

به راه آورد لشکر و منهراس

به طرطوس شد کرد ماهی درنگ

سپه برد از آنجا به دژهوخت گنگ

چو شد نزد ضحاک شاه آگهی

بیاراست ایوان و تخت شهی

سپه پاک با سروان سترگ

همان پیل و بالا و کوس بزرگ

...

اسدی توسی نظر دهید...

رفتن نریمان به شهر فغنشور

نریمان از آن پس چو یک مه نشست

هر آنچ آمدش گنج خاقان به دست

به سالار شهر کجا برشمرد

بنه نیز هرچ آن نشایست برد

بدو گفت چون عمم آید فراز

همیدون بدو پاک بسپار باز

وز آنجا دو هفته بیابان و دشت

سپرد و ز مرز کجا بر گذشت

به شهر فغنشور شد با سپاه

بزد خیمه گردش هم از گرد راه

فرستوه شاه فغشور بود

کز اختر به شاهیش منشور بود

بفرمود پیکار و بر باره شد

همه شهر با او به نظاره شد

نریمان همان روز در مرغزار

همی گشت بر گرد لشکر سوار

چو پیل دونده یکی گاو میش

همی تاخت خیلی در افکنده پیش

چپ و راست حمله برآراسته

همه باره زو خنده برخاسته

نریمان چو دیدش پس از اسپ جست

سروهاش بگرفت هر دو به دست

به یک زور گردنش بر تافت تفت

سرش را بکند و بیفکند و رفت

شد از بیم بر چشم شه تیره هور

به دل گفت با این که شورد به زور

بشد جان جرماس و جنگی قلا

چرا من شوم خیره پیش بلا

چو تازه گل روز پژمرده شد

چراغ سپهر از پس پرده شد

بسازید صد تخت زیبا ز گنج

ز دینار چین بدره پنجاه و پنج

ستاره سرا پردۀ زرّبفت

به بر گستوان و زره پیل هفت

چهل خیمه ساده ز چرم پلنگ

ستاره ده از دیبۀ رنگ رنگ

هزار اشتر از بختی و جنگلی

دو صد اسپ تاتاری و جز غلی

صد از ریدگ ترک و دلبر کنیز

سلیح و طرایف ز هر گونه چیز

چو خورشید بر شیر بنهادگاه

میان پیشش اندر بخم کرد ماه

همه برد پیش نریمان گرد

به مهر آفرین کرد و بر وی شمرد

بدو گفت ما پیش تو بنده ایم

کِه و مِه دل از مهرت آکنده ایم

به شهر اندرون هر چه خواهد سپاه

به داد و ستد برگشادست راه

از آغاز کن کار فغفور راست

پس آنگه ز ما هر چه خواهی تراست

سپهبد پسندید و بگشاد چهر

بپیوست با او به یک جای مهر

به بزم و به نخچیر و چوگان و گوی

زمانی نبودی جدا هیچ از وی

چنین گفت یک شب فرستوه شاه

که دارم یکی خوب نخچیر گاه

کُه و دشتش آهو گله به گله

همان یال پرورده گور یله

گوزنان و غُرمان شده تیز دَن

به شورش درون شیر با کرگدن

چو فردا شود چاک روز آشکار

سزد گر بدان جای جویی شکار

می و بزم و نخچیر در هم زنیم

دمادم نبید دمادم زنیم

به هر باده ز آغاز شب تا به بن

از آن دشت نخچیرشان بُد سخن

ببودند مست و بخفتند شاد

به آرامگه جمله تا بامداد

چو از دیدۀ روز پالود خواب

درنگ شب قیرگون شد شتاب

پگه دشت نخچیر برداشتند

ز گردون مه گرد بگذاشتند

خزان بد گه برگ ریزان رزان

جهان سبز بیرم به زردی رزان

ز درّ و گهر تاک رشته نمای

زمین زرّ گداز و هوا سیم سای

سر که سپید و رخ دشت زرد

خم باده لعل آبدان لاژورد

رسیده به جای سمن بادرنگ

سترده ز چهر سمن باد رنگ

کلنگان ز پر ساخته دستبند

خروشان زده صف در ابر بلند

شکاری برآمد ز بالا و زیر

صف غرم و آهو بُدو گرگ و شیر

ز شاخ گوزنان رمه در رمه

زمین بیشه ای گشته عاجین همه

ز باران هوا همچو ابر بهار

ز خون تذروان زمین لاله زار

دمان یوز بازان بر آهو بره

نگون ساخته چرخ بر کودره

به ناورد هر جای خرگوش و سگ

ستوران به خوی غرقه مانده ز تگ

گرفته سوی کبک شاهین شتاب

ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب

فتاده غو طبل طغری در ابر

گریزان ز گرد سواران هژبر

ز کُه دیده بان نعره برداشته

کمین آوران گوش بفراشته

چو گردی شده یوز کش در نبرد

بود ترگ زرّین و خفتانش زرد

همه زرد خفتانش در رزمگاه

ز خون گشته پر نقطهای سیاه

نهاده بر آهو سیه گوش چشم

جهان چون درخش از کمینگه به خشم

سر گوش قیرین چو نوک قلم

نشان پی اش بر زمین چون درم

سپهدار در حمله بر شیر و گرگ

به پیکان همی ریخت الماس مرگ

گه افکند نخچیر بر دشت و راغ

گهی زد به غالوک در میغ ماغ

سر گور بود از کمندش به دام

دلِ شیر شمشیر او را نیام

بیفکند شش گرگ و جنگی دو شیر

دل تشنه هامون ز خون کرد سیر

نشستند از آن پس میان فرَزد

همی بر گرفتند کار از میزد

به زیر آب و زافراز بارنده برگ

میانشان سر شیر و دندان کرگ

به کف جام و در گوش بانگ رباب

بر آتش سرین گوزنان کباب

همان جا که مرز فرستوه بود

دزی جای دزدان نستوه بود

دزی سرش بر اوج رخشنده مِهر

رَه پُر خمش نردبان سپهر

ز بالاش گفتی که در ژرف چاه

فلک چشمه و چشم ماهیست ماه

به سالی شدی مرغ از او بر فراز

به ماهی رسیدی از او زیر باز

نریمان بپرسید کاین دز کراست

فرستوه گفت ای رذ راه راست

یکی دزد رهدار با مرد شست

درین دز بر این کوه دارد نشست

ز گاوان و از گوسفندان همه

ز شهرم ربودست چندین رمه

زمان تا زمان کاروان ها برد

پیی جز به تاراج و خون نسپرد

بر این کوه ره نیست از پیش و پس

همین یک تنه راه تنگست و بس

همه ساله خیلی برین کوهسار

نشینند و ندهند کس را گذار

سپهدار گفتا رهمانت ازین

کنم راست این کوه و دز با زمین

کمین را دو صد گرد سرکش بخواند

به بیغولها در نهان در نشاند

ز هر گوشه ای گفت دارید گوش

چو من زین سر کُه بر آرم خروش

شما سر همه سوی بالا نهید

مترسید از راست وز چپ دهید

همان گه بپوشید خفتان کین

ز بالا قبا کرده زربفت چین

به دستار شاره بپوشید ترگ

نهان زیر در گرز بارنده مرگ

بیآمد چو شد تنگ با تیغ کوه

زدند از برش بانگ تند آن گروه

کزاین سان براین کُه چه پویی دلیر

مگر هستی از سرت یک باره سیر

برین رای تو چیز دُزدیدنیست

و یا رای این کوه و دِز دیدنست

چنین گفت کز دشت نخچیر گاه

به سالارتان نامه دارم ز شاه

از آن شاره سربند و چینی قبای

نهانش نیاورد کس را بجای

چو آمد بَر تیغ کهسار و بُرز

بزد نعرۀ تند و بفراخت گرز

سپه یکسر آواش بشناختند

خروشان سوی تیغ کُه تاختند

ز دز نیز دزدان همه پیش باز

دویدند و پیوست رزمی دراز

ز تفّ تَبر و آتش تیغ و تاب

برون تاخت از خاره آهن چو آب

چنان هر کمر جوی خون در گرفت

کِه کُه چادر لعل در سر گرفت

بر آن راه داران چو شد کار تنگ

برفتند در دز گریزان ز جنگ

سپه صف زد از گِرد دِز چار سو

دل مِهر و مه رزم کرد آرزو

ز پیکان کین آتش انگیختند

به هر جای لاتو در آویختند

هوا گشت زنبور خانه ز تیر

شد از سنگ باران رخ خور چو قیر

همی جنگ عراده از هر کران

ببارید بر مغز سنگ گران

همان ابر که بار() پیکار ساز

که بارانش از زیر بُد بر فراز

درختیست گفتی روان قلعه کن

ازآهن ورا برگ و شاخ از رسن

براو آشیان کرده مرغان جنگ

چه مرغان کشان مرگ منقار و چنگ

هرآن مرغ کز وی به پرواز شد

ز زخمش سر کوه پُر ماز شد

بُن باره سر تا سر آهون زدند

نگون باره بر روی هامون زدند

به رخنه سپه سر نهادند زود

ز دزدان بکشتند هر کس که بود

به سالار دزدان چو بشتافتند

به کنجیش در خانه ای یافتند

تنی ده ز یارانش با او به هم

به دشنه دریدند دل در شکم

نریمان یل هر چه چیزی شگفت

در آن دز بد از خواسته ، بر گرفت

دِز آن گه فرستوه را داد باز

کشیدند زی شهر با کام و ناز

...

اسدی توسی نظر دهید...

گردیدن گرشاسب و عجایب دیدن

سپهبد چو از طنجه برگاشت باز

بگشت اندر آن مرز شیب و فراز

همی خواست تا یکسر آن بوم و بر

ببیند که کم دید بار دگر

چو یک هفته شد دید کوهی چو نیل

بدو رودی از آب پهنا دو میل

درختان رده کرده بر گرد رود

تنه لعلگون شاخهاشان کبود

بدان شاخ ها برگ ها سبز و تر

نه آهن نه آتش بر او کارگر

وزو هر که کندی به دندان برش

نبردی دگر درد دندان سرش

ز بهر شگفتی بزرگان و خُرد

به نی ز آن فراوان بریدند و برد

از آن پس بر سبزدشتی رسید

همه کو کنار و گل و سبزه دید

چنان بُد بزرگیّ هر کوکنار

که پر گشتی از گوشه او کنار

دگر دید مرغی به تن خوب رنگ

بزرگیش هم برنهاد کلنگ

یکی مرغ کوچکتر از فاخته

همیشه پسش تاختن ساخته

همه ساله بر طمع پیخال اوی

بدی مانده در سایه بال اوی

هر آن گه که پیخال بنداختی

وی اندر هوا آن خورش ساختی

سپهدار از اندیشه شد خیره سر

همی گفت کاین بخش یزدان نگر

بدین آن دهد کآید آن را برون

درین بخش او راه داند که چون

یکی گفت مرغی چو رنگی تذرو

همانجاست در بیشه بید و غرو

نداند ز بن برچدن دانه چیز

که کورست وکور آید از خایه نیز

همه روز نالان و جوشان بود

به یک جای تا شب خروشان بود

دگر مرغکی کوچک آید فراز

دهدش آب و چینه به روز دراز

چو از بس چنه پرشود ژاغرش

گرد زورمندی تن لاغرش

خروشنده از جای بجهد دژم

مرین کوچکک را بدرّد ز هم

برین بوم و بر هر کس از راستان

زند بی وفا را از او داستان

دهی دید جای دگر چون بهشت

ز پیرامنش باغ و بسیار کشت

برآورد بت خانه ای زو به ماه

درش جزع رنگین سپید و سیاه

زمینش به یکپاره از لاژورد

همه بوم و دیوار مینای زرد

درو شیری از سیم و تختی به زیر

بتی کرده از زرّ بَرِ پشت شیر

به دست آینه چون درفشنده مهر

بدآن آینه درهمی دید چهر

هرآن دردمندی که بودی تباه

چو کردی بدآن آینه در نگاه

چو چهرش ندیدی شدی زین سرای

ورایدون که دیدی، شدی باز جای

شب تیره بی آتش تابناک

بُدی روشن آن خانه چون روز پاک

بت آرای خیلی در آن انجمن

که بودندی از پیش آن بت شمن

جدا هر یکی هدیه ای کرده ساز

ببردند پیش سپهبد فراز

بپرسید از ایشان جهان پهلوان

کزینسان دهی و آب هر سو دوان

سرا و دز و کشتش ایدون بسی

چرا جز شما نیست ایدر کسی

دژم هر کسی گفت کز راه راست

یکی بیشه نزدیک این مرز ماست

ددی در وی از پیل مهتر به تن

چو تند اژدها زهر پاش از دهن

تن او یکی هشت پای و دو سر

سرش از دو سو، پای زیر و زبر

چو شد پای زیرینش از کار و ساز

بگردد برآن پای کش از فراز

همش چنگ شیرست و هم زور پیل

بدرّد به آواز کوه از دو میل

شگفتیست جویان خون آمده

ز دریای خاور برون آمده

به چنگ از کُه و بیشه شیر آورد

به دَم کر کس از ابر زیر آورد

کمینی نهد هر زمان از نهان

برد هر که یابد ز ما ناگهان

به راهش بویم از نهان دیده دار

گریزیم چون او شود آشکار

تهی شد ده از مردم و چارپای

نماندست جز ما کس ایدر به جای

همی شد نشاییم زن بوم و رست

که این جای بُد زادن ما نخست

برین بام بتخانه دلفروز

نشسته بود دیده بانی به روز

که تا چونش بیند زند نعره زود

ز هامون گریزیم در ده چو دود

سپهدار پذرفت کامروز من

رهایی دهمتان از این اهرمن

سپه برد تا نزد بیشه رسید

بَر بیشه صفّ سپه برکشید

چنان تنگ درهم یکی بیشه بود

که رفتن درو کار اندیشه بود

درختانش سر در کشیده به سر

چو خطّ دبیران یک اندر دگر

همه شاخ ها تا به چرخ کبود

به هم برشده تنگ چون تار و پود

تو گفتی سپاهیست در جنگ سخت

وزو هست گردی دگر هر درخت

کشان شاخ ها نیزه و گرز بار

سپر برگ ها و سنان نوک خار

ز بس برگ ریزش گه باد تیز

گرفتی جهان هر زمان رستخیز

نتابیدی اندر وی از چرخ هور

ز تنگی بسودی درو پوست مور

نی اش گفتی از برگ و خار از گره

مگر تیغ این دارد و آن زره

به پهلوی بیشه یکی آب کند

برش خفته دد همچون کوهی بلند

بپوشید خفتان کین پهلوان

برافکند بر پیل برگستوان

به صندوق در رفت با ساز جنگ

همی راند تا نزد او رفت تنگ

سوی روشن پاک برداشت دست

از او خواست زور و به زانو نشست

زه آورد بر چرخ پیکار بر

ز دستش گره زد به سوفار بر

یکی فیلکی سود سندان گذار

بزد دوخت بر هم ز فرش استوار

دد آن گه سر از جای بر کرد تیز

به پیل اندر آمد به خشم و ستیز

به چنگال بفکند خرطوم اوی

به دندان بکندش سر از تن چو گوی

زدش نیزه بر سینه گرد دلیر

ز صندوق با گرز کین جست زیر

چنان کوفت بر سرش کز زخم سخت

در آن بیشه بی برگ و بر شد درخت

همی چند زد بر سرش گرز جنگ

تن پیل خست او به دندان و چنگ

چنین تا همه ریخت مغز سرش

به زهر و به خون غرقه گشته برش

بمالید رخ پهلوان بر زمین

گرفت آفرین بر جهان آفرین

که کردش بر آن زشت پتیاره چیر

که هم اژدها بود و هم پیل و شیر

همان گه بیاکند چرمش به کاه

برافکند بر پیل و برداشت راه

به سوی بیابانی آمد شگفت

شتابان بیابان به پی برگرفت

به نزدیکی بادیه روز چند

چو شد، دید در ره حصاری بلند

هم سنگ دیوارِ برج و حصار

ز گردش روان ریگ و جای استوار

بر او نردبانی هم از خاره سنگ

یکی راهش از پیش دشوار و تنگ

از آهن دری بر سر نردبان

بر او مردی از چوب چون دیده بان

بر آیین تیرافکنانش نشست

کمانی و تیری گرفته به دست

بر آن پایه نردبان هر که پای

نهادی، سبک مرد چوبین ز جای

به تیرش فکندی هم اندر زمان

شدی تیر او بازسوی کمان

به درع و سپر چند کس رفت تفت

همین بود و شد کشته هر کس که رفت

جهان پهلوان خواست درع نبرد

خدنگی بینداخت بر چشم مرد

چنان زد که یک نیزه بفراختش

ز بالا به ریگ اندر انداختش

هم اندر پی آهنگ افراز کرد

ز بر قفل بشکست و در باز کرد

یکی شیر دید از پس دَر بپای

ز روی و ز مس کرده جنبان زجای

به کردار کوره پر آتش دهان

دمادم درخش از دهانش جهان

سپهبد ز فرازنگان باز جُست

طلسمش که چون بود شاید درست

یکی گفت هست آتش تیز تفت

درین سنگ¬ کش¬زیرچاهست ونفت

ز چشمه همی زاید آن نفت زیر

وزاو گیرد آتش همی کام شیر

همان جنبش مرد و تیر و کمان

ازین آتش و نفت بُد بی گمان

چنان ساخت فرزانه پیش بین

که تا گیتیست این بود هم چنین

به چاره شدند اندر آن جای تنگ

همه بوم و دیوار بُد خاره سنگ

ز مرمر برافراز بام و حصار

یکی قبه جزعین ستونش چهار

دراو تختی از زرّ و مردی دراز

برآن تخت بُد مرده از دیرباز

گرفته همه تنش در قیر و مشک

گهر برش و از زیر کافور خشک

به طمع آنکه رفتی برش ز آزمون

زدی بانگ و بی هُش فتادی نگون

چنان کرد فرزانه ز آن مرد یاد

کز اختوخ پیغمبرش بد نژاد

کجا نام اختوخ دانی همی

دگر نامش ادریس خوانی همی

دژم پهلوان با دلی پرشگفت

تهی رفت از آن جا و ره برگرفت

...

اسدی توسی نظر دهید...

رفتن گرشاسب به ساختن سیستان و اتمام آن

سپهبد گرفت از پدر پند یاد

وزآنجا سوی سیستان رفت شاد

اسیران که از کابل آورده بود

به یک جایگه گردشان کرده بود

بفرمود خون همه ریختن

وزیشان گل باره انگیختن

یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر

دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر

ازآن خون به ریگ اندرون خاست مار

کرا آن گزیدی بکردی فکار

چو آن شهر پردخت و باره بساخت

برو پنج درآهنین برنشاخت

چوباد آمدی ریگ برداشتی

همه شهر و برزن بینباشتی

چنان کان برهمن ورا داد پند

که از چوب و ازخاره ورغی ببند

یله کرد ازآن سوکه بدآب مرغ

ببست از سوی دامن ریگ و رغ

زیک سوش بدریگ ده جافره

دگر سوش دریا که خوانی زره

میانش دری باد را برگشاد

ازآن پس نبد بیم اش ازریگ وباد

بُد از طوس وکرمان فراوان گروه

به لشکر در از پایکاری ستوه

زتاراج کابل زنان داشتند

به خوالیگریشان همی داشتند

همه روز مردان ایشان دوبهر

به مزدور کاری بدندی به شهر

چو گشتندی ازکار پرداخته

بدندی زنان دیگ ها ساخته

خورش ها یکی روز بفروختند

دگرباره باز آتش افروختند

به مردان سپردند یکسر درم

همین پیشه کردند مردان به هم

به بازار خوالیگری ساختند

شتالنگ با کعبتین باختن

همه کار ایشان بُدست از نخست

همان از بلایه زنان کار سست

بدان در کزاین کار جستند نام

همان از بلایه زنان کار سست

زهر شهر و کشور بدو داد روی

شد آن شهر پردخته در هفت سال

تو گفتی بهشتی بری سیستان

یکی نیست از خرمی سیست آن

ازو نیز برخاست مردان مرد

که بُد هریکی لشکری در نبرد

ازآن پس به شاهی سپهدار گرد

نشست و به دادودهش دست برد

فراوان برآمد بروسالیان

هواش آنچه بُدیافت هرسالی آن

چنان پیلتن شدکه از گام پنج

نبردش فزون هیچ اسپی به رنج

نشستن همه بودبرزنده پیل

همش پیل بارنج بردی دومیل

چنین آمد این گنبد تیزپوی

بگردد همه چیز از گشتِ اوی

یکی جامه دارد جهان سال وماه

برونش سپید و درونش سیاه

بگردانداین جامه هرگه برون

بدان تا بگردیم ما گونه گون

توای خفته از خواب بیدار گرد

که شد پاک عمرت به خواب و به خورد

به خانه درون خواب و در گور خواب

به بیداریت پس کی آید شتاب

کنی خانه تا زنده ای سال و ماه

درو پس کی ات باشد آرامگاه

تو خوش خفته و مرگ برخاسته

شبیخونت را لشکر آراسته

به دیگرجهان دارازاین جای گوش

چو کوشیدی این را مرآن را بکوش

ازایدر بخواهی شدن بی گمان

که اینجات خانست و آنجات مان

شود زندهً این جهان مرده زود

بدان جا توان جاودان زنده بود

...

اسدی توسی نظر دهید...

بازگشت گرشاسب به ایران

پذیره فرستاد بر چند میل

بر آراست گاه از بر زنده پیل

ز دیبا زده سایبان بر سرش

بزرگان پیاده به پیش اندرش

چو نزدیک شد شادمان رفت پیش

نشاندش سوی راست بر تخت خویش

ببوسیدش از مهر و پرسید چند

گرفت آفرین پهلوان بلند

خراج همه خاور و باژ روم

هرآنچ آورید از دگر مرز و بوم

همه با دگر هدیه ها پیش برد

همه سرگذشتش براو برشمرد

سخن راند از افریقی و منهراس

بسی یاد کرد از جهانبان سپاس

مر آن دیو را بسته پیش سیاه

بیاورد، تا دید ضحاک شاه

دو دندانش از یشک پیلان فزون

بیفکند پیشش چو عاجین ستون

سپاه و شه از سهم آن نره دیو

بماندند با یاد کیهان خدیو

که پاکا توانا خدای بزرگ

که دیوی چنین آفریند سترگ

هم او سرکشی زورمند آورد

کزاین گونه دیوی به بند آورد

بفرمود شه چاردار بلند

مر آن زشت پتیاره کرده به بند

همه تن به زنجیرهای دراز

به میدان بدآن دارها بست باز

ز نظاره کشور پر از جوش گشت

بسا کس ز دیدارش بی هوش گشت

بی اندازه هر کس خورش ز آزمون

همی تاخت از پیش او گونه گون

دو چندان که یک مرد برداشتی

وی آسان به یک دَم بیوباشتی

وزآن پس مهان را همه خواند شاه

به بگماز با پهلوان سپاه

نشاندش بر خویش بر دست راست

به شادیش با جام بر پای خاست

بفرمود تا هر که جستند نام

همیدون به یادش گرفتند جام

یکی مهش هر روزنوچیز داد

جدا هر دمی پایه ای نیز داد

سَر ماه دادش کلاه و کمر

یکی مهر مجوق و زرین سپر

خراج همه بوم خاور زمین

دگر هرچه آورده بد همچنین

سراسر بدو داد بسیار چیز

به طنجه دگر هر چه بگذاشت نیز

فرستاد بازش سوی سیستان

بشد شاد دل گرد گیتی ستان

به دیدار جفت و پدر چند گاه

همی زیست آسوده از رنج راه

...

اسدی توسی نظر دهید...

خبر یافتن فغفور از کشتن جرماس و قلا

وز آن روی جرماس و جنگی قلا

چو ماندند بی جان به چنگ بلا

ز هر در خبر نزد فغفور شد

دژم گشت و ز آرام دل دور شد

یکی هفته با درد و با سوک بود

از آن پس تکین تاش را خواند زود

دوباره چهل بار بیور هزار

گزین کرد گُردان خنجر گذار

برایشان ز خویشان دو سالار کرد

دو صد پیل با هر یکی بار کرد

شتابنده فرمود تا رزم ساز

همه پیش گرشاسب رفتند باز

دگر لشکری بی کران بر شمرد

که آید به جنگ نریمان گرد

بد اندر کجا پهلوان سپاه

که آمد نوند نریمان ز راه

خبر داد کز نزد فغفور چین

سپاهی بی اندازه آید به کین

درازای لشکرگه آن سپاه

به نزد عقاب ار بپّرد دو ماه

بیابان یکی گام بی مرد نیست

همه چرخ یک برج بی گرد نیست

سوی من دگر لشکری رزم ساز

برون کرد خواهم شدن پیش باز

ز دو روی پیشست پیکار سخت

بکوشیم تا مر کِرا یار بخت

به پاسخ سپهدار گفتش که هیچ

مبر غم تو رزم آر و مردی پسیچ

به هر کار بیدار و بشکول باش

به شب دشمن خواب فرغول باش

دو چندان اگر لشکر آید به جنگ

به یک حمله شان بیش ندهم درنگ

کنم کارزای به روز ستیز

کز او باز گویند تا رستخیز

ده و شش هزار دگر نامجوی

به یاری فرستاد نزدیک اوی

یکی نامه شاه کجا در نهان

بیآورد زی پهلوان جهان

که سالار فغفور چین داده بود

نهفته پیامش فرستاده بود

که چون با سپه گردن افراخته

بیایم ، کنم صفّ کین ساخته

تو زآن سو بزن بر بُنه با سپاه

به شمشیر از ایرانیان کینه خواه

سپهبد ورا گشت از آن مِهر دوست

بدانست کز دل هواخواه اوست

بسی دادش امید و چندی نواخت

هم آنجا که بُد کار لشکر بساخت

که بُد شهر با لشکری یار او

همه خشنو از خوب کردار او

چو بدخواه با لشکر اندر رسید

برابر ستاره به مه بر کشید

یکی پیل بُدش از سپیدی چو عاج

ببست لز برش تخت صندوق ساج

گزین کرد گردی هزار از سران

برافراخت از کوهه گرز گران

سوی چینیان رفت تا بنگرد

درفش سران یک به یک بشمرد

جهان دید یک سر رده در رده

شراع و درفش و ستاره زده

ز هر سو سرا پرده از رنگ رنگ

همان خرگه و خیمهای پلنگ

طلایه چو دیدش سبک تاختند

به یک جای پیکار برساختند

سپهبد برانگیخت پیل از نخست

ز ترکش خدنگی دو شاخه بجست

یکی را زد افتاد بر گردنش

سرش را چو گویی ربود از تنش

دگر دید تازان سواری دلیر

سبک جست با خنجر از پیل زیر

زدش بر سر و ترگ و خفتان کین

به دو نیم شد مری با اسپ و زین

طلایه چو دیدند بگریختند

کس از بیم جان در نیاویختند

جهان پهلوان نیز برگشت باز

که شب تنگ بُد نبد رزم ساز

تن کشتگان هر دو زآن دشت کین

به سالار بردند ترکان چین

دل هر دو سالار از آن خیره شد

جهان پیش چشم یلان تیره شد

بر افکند هر یک نوندی به راه

یکی نامه با کشتگان پیش شاه

که گفتند گرشاب سست است و پیر

ببین زخمش اینک به تیغ و به تیر

به پیکان سر از تن رباید همی

به تیغش ز یک تن دو آید همی

از ایران سپاهست بسیار مر

همه جان فروشان پیکارخر

سوارانش چونان که روز نبرد

ز دریا به گردون برآرند گرد

به نوک سنان روم بر چین زنند

به گرد مه از نیزه پرچین زنند

پیاده چو بندند درهم سرای

نه پیچند اگر موج خیزد ز جای

تو گویی که دیوار صف بسته اند

اگر چون درخت از زمین رسته اند

به آهون زدن در زمان از شتاب

سبکتر ز ماهی روند اندر آب

اگر در بیابان بَر ریگ و سنگ

نشان سازی از حلقۀ خرد تنگ

به زودی ز صد میل ره بیشتر

بر آن حلقه ز آهون برآرند سر

سپهکش چو گرشاسب گرد دلیر

که نخچیر او گرگ و دیوست و شیر

ز هامون به پیل اندرون روز کین

درآید چو چابک سواری به زین

یکی نیزه زآهن به چنگ اندرون

تو گویی که هست آسمان را ستون

کجا کوفت برکوه گرز گران

در آن زخم کُه بگذرد کاروان

پیاده کند بیش جنگ و نبرد

بر آرد ز گردان گه حمله گرد

ولیکن به بخت تو شاه بلند

پَس نامه نزد تو باشد به بند

چو شب تیغ مَه برکشید از نیام

به ادهم برافکند زرین ستام

ز هر دو سپه خاست بانگ جرس

طلایه همی گشت بر پیش و پس

همه شب دلیران ایران و چین

در آرایش رزم بودند و کین

...

اسدی توسی نظر دهید...

باز گشت گرشاسب به ایران ص۳۹۸

به ایران سوی شاه با فرّهی

چو آمد به شاه کیان آگهی()

پذیره شدش منزلی بیش و کم

نشست از بر تخت با او به هم

ببوسید و پرسید چیزی که دید

سپهبد همی گفت و شه زو شنید

پس آن چرم پتیاره کآورده بود

بیآورد و شاه و سپه را نمود

کهی بد دو سر بر وی و هشت پای

که ده زنده پیلش نبردی ز جای

همه کام دندان پیل و نهنگ

همه پنجه چنگال شیر و پلنگ

ازو خیره شد شاه با هر که بود

همی هر کسی پهلوان را ستود

فکندند بر درگه شهریار

بر او مردم انبوه شد صد هزار

پس از پهلوان باز پرسید شاه

که چون طنجه کندی و بردی سپاه

چرا کردی آباد بار دگر

چنین داد پاسخ یل پرهنر

که هنگام ضحاک گیتی ستان

نهادم یکی شهر چون سیستان

نشایستی اکنون که شاهی تراست

شدی شهری از بنده با خاک راست

چو پولی است زی آن جهان این جهان

در او عمر ماه راه و ما کاروان

چو از بهرم آن کاو شد آباد داشت

به دیگر کس آباد باید گذاشت

پس از گنج طنجه سخن کرد یاد

هر آنچ از ره آورد شه را بداد

نپذرفت شه زان همه هیچ چیز

دگر چیز بخشیدش از گنج نیز

از آن پس یکی مه ز شادیّ و می

نیاسود با وی جهاندار کی

همی خواست کآسوده گردد ز رنج

که تا رفت زی طنجه بُد سال پنج

چو شد چهره ادهم شب سپید

به زربفت روزش بپوشید شید

سر مه رسید از نریمان پگاه

دو نامه به نزد سپهدار و شاه

بسی آفرین کرد بر شاه و داد

بسی بویه پهلوان کرده یاد

چو برخواند نامه یل نامجوی

براند از دو دیده به رخ بر دو جوی

شدش موی کافوری از اشک پر

چو بر شفشه سیم خوشاب دُر

بدانست شه کآرزو راز کرد

دگر روز کار رهش ساز کرد

ز گنجش بسی گونه گون هدیه داد

سوی سیستانش فرستاد شاد

نریمان چو زاین مژده آگاه گشت

زد آیین و گنبد همه کوه و دشت

زمین رنگ باغ بهاران گرفت

هوا از درم ریز باران گرفت

ز دیبا تو گفتی بر آن شهر بر

بگسترد همواره سیمرغ پر

دو فرسنگ بد لشکر آراسته

غو کوس و نای از جهان خاسته

پیاده ز دو سوش دیوار بست

سپر در سپر تیغ و نیزه به دست

برافکنده بر پیل بر خیل خیل

چه برگستوان و چه دیبا جلیل

میان اندر آراسته پیل سام

به دیبای چینیّ و زرین ستام

بر او سام بر کتف کوبال خویش

زره از پس و گرز و خفتانش پیش

درفش نریمان ز بالای سر

فروهشته از پیل گرز و سپر

نریمان ز پس با همه سروران

تبیره زنان پیش و رامشگران

خزان و بهاریست گفتی به هم

ز دینار باریدن و از درم

چو آمد به تنگی سپهدار شیر

سبک سام گرد آمد از پیل زیر

گرفتش به بر پهلوان گزین

نریمان فرخنده را همچنین

همه راه بودند با می به دست

شدند اندر ایوان به هم شاد و مست

بیاسود هر کس ز شادی و کام

ز کف پهلوان نیز ننهاد جام

هر آنچ از ره آورد بُد نام را

سراسر ببخشید مر سام را

سپاس جهانبان بسی یاد کرد

که جانش به دیدار او شاد کرد

دل و رای از آن پس برافروختش

شکار و سواری بیاموختش

بدان گه که سالش ده و چار شد

سوار و دلیر و صف آوار شد

به هم برزدی لشکری در نبرد

ربودی به نیزه ز زین کوهه مرد

بدی پیل در صفّ کین رام او

شدی غرقه غوّاص در جام او

...

اسدی توسی نظر دهید...

آمدن ضحاک به دیدن گرشاسب و صفت نخچیرگاه

چو بر سیستان پهلوان گشت شاه

براوج سپهر مهی گشت ماه

همه ساز شهرش نکو کرده شد

برو دست فرمانش گسترده شد

زکارش بد ونیک بی گاه و گاه

همی شد خبر نزد ضحاک شاه

بدو تیره شد رایش اندر پسیچ

ولیکن نیارستش آزرد هیچ

سوی سیستان رفت تا بنگرد

یکی پیش آب زره بگذرد

زنزل و علف آنچه بایست ساز

سپهبد برون برد و شد پیشباز

چوشه را بدید آمد از پیل زیر

گرفتش به بر شاه و پرسید دیر

سپهبد رکابش ببوسید و جست

به دندان پیل اندر آویخت دست

چو چابک سواری به اسپ نبرد

زهامون به پیل اندرآمدچو گرد

نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز

به کف کوه کوب اژدها سارگرز

به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه

زبس بار خفتان وترکش ستوه

به دل چاره ای گفت باید گزید

که این را کند دشمنی ناپدید

جهان بامن ارپاک دشمن بود

ازآن به که این دشمن من بود

بزد خیمه گردلب هیرمند

برآسود با خرمی روزچند

هم اثرط ز زوال شدآراسته

بسی ساخته هدیه و خواسته

چویک هفته گرد گلستان و رود

ببودندبا بزم و رود وسرود

به شبگیر کردند رأی شکار

که بُد روزنخچیر و گاه بهار

رُخ باغ بُد زابر شسته به نم

فشانان ز گل شاخ برسر درم

زدرد خزان در دل زاغ زیغ

هوا بسته از لشکر ماغ میغ

شده لاله از ژاله پُر دُر دهن

زپیروزه پوشیده گل پیرهن

زمیغ روان چرخ چون پرچرغ

برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ

تو گفتی هوانافه کافد همی

زمین حلهً سبز بافد همی

بُد آکنده هامون و گردون همه

زمرغان چفاله زغرمان رمه

بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور

به خم کمند یلان یال گور

سگ از گرد خرگوش اندرستیز

دویک گاه درحمله،گه در ستیز

به چنگال کاروان یکی دشت خشک

یکی خاک بویان چو عطار مشک

گشاده کمین یوز برآهوان

چون دزدی گه حمله بر کاروان

زچنگال پرخونش جای کمین

شده لاله در لاله روی زمین

زسم گوزنان زمین جزع رنگ

وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ

نشسته برآهو عقاب دلیر

چو براسپ گردی ناورد چیر

دل تیهو از چنگ طغرل به داغ

رباینده باز از دل میغ ماغ

زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر

رمان ازغو طبل بازان هژبر

ازافکنده نخچیر بی راه و راه

پراز کشتگان دشت چون رزمگاه

گهی باده برکف به بانگ رباب

گه از ران گوران بر آتش کباب

زهر تیغ کُه دیده بان با غریو

زبس گرد گردان گریزنده دیو

سپهبد پیاده همی تاختی

به راه گوزنان کمین ساختی

چوتنگ آمدندی بجستی زجای

گرفتی سروشان فکندی زپای

سروی دوناگه گرفت ازکمین

همی زدز خشم این برآن آن براین

زبس کوفتن زور تنشان ببرد

سروگردن هردو بشکست خرد

چنین پیش ضحاک چندی گرفت

برو آفرین خواند شاه از شگفت

به دل گفت تا زو نبینم گزند

ازین کشورش دور باید فکند

به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ

که بود از در شادی و بزم باغ

نخستین شکستند برخوان خمار

پس از بزم و رامش گرفتند کار

شداز ناله آن پیر سغدی به جوش

که نافش بخاری برآرد خروش

همان زاغ گون هندون هفت چشم

برآورد فریاد بی درد و خشم

گهی زندواف و چکاوک بهم

سراینده دستان همی زیرو بم

قدح چون مه اندر کف سرکشان

برآن مه زگل شاخ پروین فشان

بزرگان رده ساخته برچمن

میان سنبل و شنبلید وسمن

دودیده به خوبان مشکین کله

به بلبل دوگوش وبه کف بلبله

گه خرّمی شاه با فر و کام

به یاد سپهدار برداشت جام

به نخچیر وبزم وبه نیروی تن

فراوانش بستود درانجمن

توی گفت ازایزد دلم را امید

هماز بخت توفرخی را نوید

به تو دارم ایمن دل خویش را

به گرزتو ترسان بداندیش را

زنام توام کام و آرایشست

زرنج توام نام و آسایشست

زبهرم فدا کرده ای خویشتن

به هرسختیی داشته پیش تن

شکستم به توهرکه بدخواه بود

به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود

کنون نیست بامن گزارنده کین

جز افریقی از بوم خاورزمین

که گوید زشاهان کس ام یار نیست

به مردی چومن نامبردار نیست

چودورم زگفتن بود پرفسوس

چو نزدیک باشم بود چاپلوس

ترا راهزن خواند و مارکش

مرا دید مردم خور خیره هش

کنون باید این رزم را ساختن

توانی مگر کین ازاو آختن

همان دیوکش منهراس است نام

مگر کزکمند توآید به دام

گراین کار بدهد گرو گرترا

زشاهی مرا نام و دیگر ترا

سپهبد چنین گفت با شهریار

که اندرجهان مرترا کیست یار

همی آفتاب فلک فروتاب

زتاج تو گیردچو مه زآفتاب

زمان بنده کردار رنجور تست

زمین گنج و خورشید گنجور تست

زسیصدچو افریقی و منهراس

به فرّت نیارد دل من هراس

هماکنونچوآهنگراهآورم

سر هردوشان پیش شاه آورم

چو از می گران شد سر باده خوار

سته گشت رامشگر و میگسار

زبستان پراکنده شدانجمن

همان باگل و می چمان برچمن

نشست ازنهان با پدر پهلوان

به تدبیرره تا شدن چون توان

زمهرش پدر گشت بادرد جفت

زشاه این نبایست پذرفت گفت

که هرکار کاو با تو گوید همی

زترس تو مرگ توجوید همی

بخوان بر زمهمانت نوگر کهن

زسیصد یکی راست مشنو سخن

نباید بُد ایمن به نیروی خویش

که ناید به هنگام هرکار پیش

گرت زور باشد زپیلان بسی

بودهر به زور از تو افزون کسی

رهی سخت دشوار ششماهه بیش

همه کوه و دریاو بیشست پیش

سپاهی هزاران فزون از هزار

سپهکش چو افریقی نامدار

هم اندرکف منهراس اژدها

گرافتد به چاره نگردد رها

یکی نرّه دیوست پرخاشجوی

که هرکش ببیند شود هوش ازوی

زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ

زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ

چوسه بازیک مرد پهنای اوست

چهل رش درازای بالای اوست

مرا نیز یک باره پیری شکست

شکستی که هرگز نشایدش بست

ربود ازسرمن سمور سیاه

به جایش نهاد از حواصل کلاه

یکی دست پیری بزد بربرم

که تاج جوانی فکند از سرم

به روزجوانی به زور دوپای

چو باد بزان جّستمی من ز جای

زپیری کنون گاه خیز و نشست

همی پای را یار باید دو دست

به تیری زدم سخت گشت زمان

کزآن تیر شدتیر پشتم کمان

نویدیست پیری که مرگش خرام

فرستست موی سپیدش پیام

کسی را کجا زندگانی بود

زخُردی امید جوانی بود

امید جوان تا بود پیر نیز

به جز مرگ امید پیران چه چیز

سپهبد به مژگان شد ابربهار

به پاسخ دژم گفتش انده مدار

ندار غم از پیش دانش پذیر

به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر

سراز پیری ارچه شودخشک بید

زیزدان نباید بریدن امید

نه هرکاو جوان زندگانیش بیش

بسا پیر مانده و جوان رفت پیش

به خانه نشستن بود کار زن

برون کار مردان شمشیرزن

تن رنج نادیده را ناز نیست

که باکاهلی ناز انباز نیست

نشاید مهی یافت بی رنج و بیم

که بی رنج نارد کس از سنگ سیم

به دریای ژرف آنکه جوید صدف

ببایدش جان برنهادن به کف

بزرگی یکی گهر پربهاست

ورا جای درکام نر اژدهاست

چو خواهی سوی آن گهر دست برد

اگر مه شوی گر بخایدت خرد

به یک هفته زآن پس همه کار راه

بسازید وشد پیش ضحاک شاه

ستودش بسی شاه و چندی نواخت

ببایستِ او کارها را بساخت

بدادش هیون دو کوهان هزار

همه بارشان آلت کارزار

هزار دگر خیمه گونه گون

به برگستوان پیل سیصد فزون

دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج

زدیبا شراع وسراپرده پنج

چهل خادم از ریدگان طراز

هزار اسپ جنگی به زرینه ساز

چو پنجه هزار از یلان سپاه

ببد پهلوان شاد و برداشت راه

ز خویشان یکی را به جایش نشاند

سپه زی بیابان کرمان براند

سوی بابل آورد ضحاک روی

دگرسو سپهدار شدراه جوی

همه ره به هرشهر و آبادجای

بُدندش بزرگان پرستش نمای

چنین تا به نزدیک طنجه رسید

همه مرز دریا سپه گسترید

شه طنجه بُدسرکشی نامدار

همش گنج و هم لشکر بی شمار

زبر بر زمین سوی خاور درون

زیک ماهه ره داشت کشور فزون

چوآگه شد از پهلوان شاد گشت

پراکند نزل و علف کوه و دشت

گرامی پسر داشت هشتاد و پنج

همه درخور تاج شاهی و گنج

پذیره فرستادشان سربه سر

بسی گونه گون هدیه با هرپسر

همه شهر از آذین و دیبا و ساز

بیاراست چون گارگاه طراز

درایوانش سازید برتخت جای

میان بست چون بنده پیشش به پای

دو هفته همی داشتش میهمان

برافشاند گنجی دگر هرزمان

زبس گونه گون نیکویی های اوی

دل پهلوان شد بدو مهرجوی

چنین گفت کاین کردی از راه راست

که از کاردانان و شاهان سزاست

خوی هرکس از تخمش آید به بار

زگل بوی باشد خلیدن ز خار

خوی هرکس از گوهر تن بود

زگل بوی و از خار خستن بود

گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی

ترا هست جایی به من بازگوی

که گر هست مه چون نبرد آورم

زگردون سرش زیر گرد آورم

هرآن کار کآن برنیاید به زر

برآید به شمشیر و زورو هنر

بدو گفت کایدر به دریا درون

پّسِ کشورم هفته ای ره فزون

جزیری بزرگست با رنگ و بوی

دو صد میل ره لاقطه نام اوی

دو ره صدهزار از یلان مرد هست

نکو روی لیکن همه بُت پرست

جز از چرم میشان نپوشد چیز

زبانی دگرگونه گویند نیز

گه رزم دارند خفتان و ترگ

زندان ماهی و کمیخت کرگ

بود گرزهاشان سر گوسفند

زده در سر دستواری بلند

به سنگ فلاخن ز صدگام خوار

بدوزند در خره میخ استوار

از ایشان یکی وز ماده به جنگ

زبونشان بود شیر جنگی به چنگ

نه از بیمشان سوی دریاست راه

نه از دستشان کشورم را پناه

به پیکارشان نیستم چاره چیز

نه زآهن سلیحی توان برد نیز

که کهشان همه سنگ آهن کشست

دری تنگ و ره در میان ناخوشست

درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر

بپّرد به کردار مرغ بپر

همه کوهش ازآهن گونه گون

سلیحست آویخته سرنگون

یکی مرد فرزانه زایران زمین

چنین گفت با پهلوان گزین

که گر سیر برسنگ آهن ربای

بمالی،نیاهنجد آهن زجای

به سرکه از آن پس چو شوییش باز

دگر ره کشد نزدش آهن فراز

کنون هرسلیحی که ار آهنست

اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست

به کشتی به سیر اندرون کن نهان

چنان کرد پس پهلوان جهان

ده و دو هزار از سپه بر شمرد

به هفتاد کشتی پراکنده کرد

دگر نزد عم زاده انجا بماند

ببرد انچه بایست و کشتی براند

...

اسدی توسی نظر دهید...

سپری شدن روزگار اثرط

همان روزگار اثرط سرفراز

به بیماری افتاد و درد و گداز

چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج

سرآمد براو ناز گیتی و رنج

دَم زندگانیش کوتاه شد

به جایش جهان پهلوان شاه شد

چنینست، مر مرگ را چاره نیست

بَر جنگ او لشکر و باره نیست

گرامیست تن تا بود جان پاک

چو جان شد،کشان افکنندش به خاک

به جای بلند ار ز مه برتریم

چو مرگ آید از زیر خاک اندریم

جهان کشته زاریست با درنگ و بوی

دراو عمر ما آب و ما کشت اوی

چنان چون درو راست همواره کشت

همه مرگ راییم ما خوب و زشت

بجاییم و همواره تازان به راه

براین دو نوند سپید و سیاه

چنان کاروانی کزاین شهر بر

بودشان گذر سوی شهر دگر

یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز

به نوبت رسیده به منزل فراز

خنک مرد دانندۀ رأیمند

به دل بی گناه و به تن بی گزند

از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت

به جای پدر یافت شاهی و تخت

براین بر دگر چند بگذشت سال

شب و روز گردونش نیکی سگال

برادر یکی داشت جوینده کام

گوی شیردل بود گورنگ نام

همان سال کاثرط برفت از جهان

شد او نیز در خاک تاری نهان

ازاو کودکی ماند مانند ماه

چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه

نریمان پدر کرده بد نام اوی

ز گیتی همان بد دلارام اوی

به کام دلش پهلوان سترگ

همی پرورانید تا شد بزرگ

نبد دیده روی پدر یک زمان

عمش را پدر بودی از دل گمان

کشیدن کمان و کمین ساختن

زدن خنجر و اسب کین تاختن

ره بزم و چوگان و گوی و شکار

بیاموختش پهلوان سوار

یلی شد که چون نیزه برداشتی

سنان بر دل کوه بگذاشتی

به خنجر ببستی ره رود نیل

به کشتی شکستی سر زنده پیل

...

اسدی توسی نظر دهید...