شمارۀ ۹۳
سه تایی که گذشت از کنارم
من از یار میانی گله دارم
شوم قربان آن یار جلوکش
دو دست برگردن دنبالی دارم
سه تایی که گذشت از کنارم
من از یار میانی گله دارم
شوم قربان آن یار جلوکش
دو دست برگردن دنبالی دارم
منم باقر ولی اسمم نظامی
به دلبر داده ام خط غلامی
همه دارن غلام زرخریدی
من باقر غلام بالتمامی
زتو امر و اطاعت کردن از من
زتو فرمان و فرمان بردن از من
تو شیرینی و باقر همچو فرهاد
زتو جان خواستن جان دادن از من
به دعوت مهوشان رنگانه امروز
درآمد از همه بیگانه امروز
بلند بالای باقر جات خالی
نشینم با دل تنگانه امروز
گلستان بی رخت سیلی ندارد
جمال و حسن تو لیلی ندارد
رفیقان می زنند طعنه به باقر
که دلبر با تو یک میلی ندارد
نگارا بخت من کج زلف ول کج
فلک کج مدخل و مخرج بود کج
عجب بختی به باقر رونهاده
که مسکین را میسر کی شود حج
به دور قلعه می گردم چو بلبل
میان قلعه دارم خرمن گل
دو تا دشمن به کار من حریفند
نمی گذارند بچینم غنچه ار گل
بلند بالا ندیدم چون تو یاری
شدم مشتاق دیدار تو باری
فراوان انتظارت داشت باقر
بت کافر نیاوردی گذاری
سرم گر درد گیره با که گویم
رخم گر زرد گرده با که گویم
دوای درد باقر دست یاره
کنون که غیض کرده با که گویم
مو که مردم به شهر آوازه منداز
نمک شوره به زخم تازه منداز
نمک شوره به جسم و جان باقر
تن باقر دم دروازه منداز