بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۲۸۲۴

تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی

ای آینه بر ما نتوان بست دورویی

ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ

با خاک اگر حشر زند جوش نرویی

هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند

چاک دو جهان را به همین رشته رفویی

ترتیب دماغت به هوس راست نیاید

خود را مگر ای غنچه‌کنی جمع‌ و ببویی

از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب

باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی

زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن

چون نی به نیستان همه تن بند گلویی

حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن

تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی

هر چندکه اظهار جمال از تو نهفتند

اما چه توان‌کردکه پرآینه خویی

گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی

سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی

تا چینی دل‌کاسه به خوان تو نچیند

گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی

تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت

در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی

کو جوش خمستان و تماشای بهارت

زبن ساز که ‌گل در سبدومی به سبویی

غواصی رازت به دلایل چه جنون است

در قلزم تحقیق شنا خوانده ‌کدویی

ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز

رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی

فهمی به‌کتاب لغز وهم نداری

آن روزکه پرسند چه چیزی‌، تو چه‌گویی

ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت

گر از همه سو جمع‌کنی دل‌، همه سویی

بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است

هر چند تو او نیستی‌، آخر نه از اویی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۸۲۵

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

گر همه مژکان ‌گشود آغوش دانستم تویی

حرف غیرت راه می‌زد از هجوم ما و من

بر در دل تا نهادم ‌گوش دانستم تویی

مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست

بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی

نیست ساز هستی‌ام تنها دلیل جلوه‌ات

با عدم هم ‌گر شدم همدوش دانستم تویی

محرم راز حیا آیینه دار دیگر است

هر چه شد از دیده‌ها روپوش دانستم تویی

غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد

اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم

شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۸۲۶

به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی

به خاک ریشهٔ توست از هوا چه می‌جویی

دل گداخته اکسیر بی‌نیازی‌هاست

گداز درد طلب‌، کیمیا چه می‌جویی

سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپیداست

ز رهگذار نفس نقش پا چه می‌جویی

به هر چه طرف‌ کنندت رضا غنیمت دان

زکارگاه فنا و بقا چه می‌جویی

به فکر خلق متن‌، هرزه سعی جهل مباش

محیط ناشده زین موج‌ها چه می‌جویی

محیط شرم بقدر عرق‌ گهر دارد

هنوز آب نه‌ای از حیا چه می‌جویی

به دام‌گاه جسد پرفشانی انفاس

اشاره‌ای‌ست کزین تنگنا چه می‌جویی

هزار سال ره اینجا نیاز یک‌قدم‌ است

زخود برآی زفکر رسا چه می‌جویی

زبان حیرت آیینه این نوا دارد

که ای جنون زده خود را ز ما چه می‌جویی

به ذوق دل نفسی طوف خویش‌ کن بیدل

تو کعبه در بغلی جابجا چه می‌جویی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۸۲۷

چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی

به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی

متاع خانه آیینه حیرت است اینجا

تو دیگر از دل بیمدعا چه می‌جویی

عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد

توگرنه‌کوردلی از عصا چه می‌جویی

جز این‌که خرد کند حرص استخوان ترا

دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی

به سینه تانفسی هست‌دل پریشان است

رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی

سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست

به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی

صفای دل نپسندد غبار آرایش

به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی

ز حرص‌، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است

نم مروت ازین چشمها چه می‌جویی

چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما

کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی

ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم

دل رمیدهٔ ما را زما چه می‌جویی

بجز غبار ندارد تپیدن نفست

ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۷۹۷

اگر جانی وگر جسمی سراب مطلب مایی

به هر جا جلوه‌ گر کردی همان جز دور ننمایی

نه لفظ آیینهٔ انشا، نه‌معنی قابل ایما

به این سازست پنهانی‌، به این رنگست پیدایی

بهار وحدت است اینجا دویی صورت نمی‌بندد

خیال آیینه‌ دارد لیک بر روی تماشایی

به سامان نگاهت جلوه آغوش اثر دارد

دو عالم سر بهم سوده‌ست تا مژگان بهم سایی

دلی خون کردم و در آب دیدم نقش امکان را

گداز قطرهٔ من عالمی را کرد دریایی

هجوم‌گریه برد از جا دل دیوانهٔ ما را

به آب از سنگ سودا محو شد تمکین خارایی

بهارستان شوق بی‌نیازی رنگ ها دارد

گلی مست خود آرایی‌ست یعنی عالم آرایی

به وهم غیر ممکن نیست انداز برون جستن

چوگردون شش جهت آغوش واکرده‌ست یکتایی

قصور و حور گو آنسوی وهم آیینه بردارد

زمان فرصت آگاهان وصلت نیست فردایی

بنازم نشئهٔ یکرنگی جام محبت را

دل از خود رفتنی دارد که پندارم تو می‌آیی

هزار آیینه حیرت در قفس‌کرده‌ست طاووست

جهانی چشم بگشاید تو گر یک بال بگشایی

ز تحریک نفس عمری‌ست بیدل در نظر دارم

پر پروانهٔ چندی جنون پرواز عنقایی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۸۱۳

نقش ما شد وبال یکتایی

برد طاووس عرض عنقایی

نفس‌ آمد برون جنون ‌به ‌بغل

کرد آشفته‌گرد صحرایی

چیست ما و من تو در عالم

انفعال غرور پیدایی

عمرها شد ز جنس ما گرم است

روز بازار عبرت آرایی

تا ابد باید از خیال گذشت

یک قلم دینه است فرودآیی

ای هوا ناقهٔ هوس محمل

به کجا می‌روی و می‌آیی

برده‌ای سر به آسمان غرور

خاک ناگشته‌ کی فرود آیی

صحبت ادبار بی کسی آورد

عالمی داشته است تنهایی

شش جهت چشم زخم می‌بارد

جهد آن‌ کن‌ که هیچ ننمایی

وصل دیدیم و هجر فهمیدیم

خاک در چشم ناشناسایی

بیدل از آسیای چرخ مخواه

غیر اشغال‌ کف بهم سایی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۷۹۸

چشم من بی‌تو طلسمی است بهم بسته ز عالم

این معمای تحیر تو مگر بازگشایی

مقصد بینش اگر حیرت دیدار تو باشد

از چه خودبین نشود کس که تو در کسوت مایی

بی‌ادب بس که به راه طلبت راه گشودم

می‌زند آبله‌ام از سر عبرت کف پایی

طایر نامه‌بر شوقم و پرواز ندارم

چقدر آب‌ کنم دل که شود ناله هوایی

بست زیر فلک آزادگی‌ام نقش فشردن

ناله در کوچهٔ نی شد گره از تنگ فضایی

خنده عمری‌ست نمی‌آیدم از کلفت هستی

حاصلی نیست در اینجا تو هم ای‌ گریه نیایی

دل ز نیرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد

ای جهان شوخی رنگ تو، تو بیرنگ چرایی

دل بیدل نکند قطع تعلق ز خیالت

حیرت و آینه را نیست ز هم رنگ جدایی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۸۱۴

چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی

تعیّن است‌ کمی هم مباد بیش برآیی

ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد

خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی

به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن

تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی

بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا

چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی

بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت

به‌ گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی

سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا

ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی

فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل

ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...

غزل شمارهٔ ۲۷۹۹

برون تازست حسن بی‌مثال از گرد پیدایی

مخوان بر نشئهٔ نازپری افسون مینایی

فریب آب خوردن تا کی از آیینهٔ هستی

دو روزی گو نباشد کشتی تمثال دریایی

گوه قتل مشتاقان فسوس قاتلست اینجا

ندارد خون کس رنگی مگر دستی به‌ هم سایی

ز اعیان قطع‌ کن افسانهٔ شکر و شکایت را

همان سطریست نامفهوم طوماری‌که نگشایی

نگردی از عروج نشئهٔ دیوانگی غافل

خمی دارد فلک هم از کلاه بی سر و پایی

جنون عشق توفان می‌کند در پردهٔ شوقم

گریبان می‌درٌد از بند بند نی دم نایی

به شوخیهای ‌کثرت سعی وحدت بر نمی‌آید

چه سازد گر نسازد با خیالی چند تنهایی

به تمثالی که در چشمت سر و برگ چمن دارد

ز خود رنگی نمی‌کاهی‌که بر آیینه افزایی

وداع خودنمایی کن ز ننگ ذرگی مگذر

چوگم‌گشتی به چشم هرکه آیی آفتاب آیی

ازین عبرتسرا گفتم چه بردند آرزومندان

حقیقت محرمان‌گفتند: داغ ناشناسایی

به شغل‌گفتگو مپسند بیدل‌کاهش فطرت

به مضراب هوس تاکی چوتارساز فرسایی

...

بیدل دهلوی نظر دهید...