شاپور تهرانی

وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی

باز به باد می دهی زلف به هم تنيده را
باز شکار می کنی مرغ قفس ندیده را

جام مدام می دهی فارغ بی خيال را
منع شراب می کنی عاشق غم چشيده را

تا به کنار بودی ام، بود بـه جان قـرار دل
رفتی و بردی از برم خاطر آرميده را

ای که قمار عشق خود با همه هستی ام کنی
خود به تنم نموده ای پيرهن دريده را !

تـا که مگر گذر کنی بر سر کوی تنگِ دل
خاک ره تو می کنم ديده هجر ديده را

ماه به عشق روی تو خانه بـه دوش می رود
مهر تو باز می کند ديده آرميده را

وه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی
تـا به لب تو بسپرم جان بـه لب رسيده را

عشق دوباره از وطن رفت بـه چين زلف او
باز رها نمی کند زلف به هم تنيده را

...

شاپور تهرانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...