عبدالواسع جبلی

مدیحه

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل

من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج

رخسار تو شیریست برآمیخته با مل

بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر

بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل

تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی

من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل

زلفین تو زاغیست در آویخته هموار

از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل

گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی

در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل

از عشق تو من باک ندارم که دلم را

بر مدحت خورشید جهان است توکل

دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل

کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل

بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر

در قاعدهٔ دولت او نیست تحول

یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او

زآن گونه که حکم ملک‌العرش تبدل

در عادت او گاه وفا نیست تردد

در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل

ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم

ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل

هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند

آن را نبود تا ابدالدهر تنقل

هر روز کند سجده چو سر بر زنده از کوه

خورشید به درگاه تو از تفاؤل

زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند

از خاک تعالی و ز افلاک تسفل

یابند خلایق ز لقای تو سعادت

جویند افاضل به ثنای تو توسل

شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت

بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل

هر کار که مشکل شود از جور زمانه

آن را نبود جز به عطای تو تسهل

گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق

با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل

ور نه گه خلقت ننهادی ملک‌العرش

بر تارک آن افسر و بر گردن این غل

داری تو ندیمان گزیده که بدیشان

صدر همه احرار فزوده‌ست تجمل

چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی

هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل

ای دست امل را به سخای تو تمسک

وی چشم کرم را به لقای تو تکحل

همواره فلک را ز کمال تو تعجب

پیوسته ملک را به جمال تو تمثل

آباد بر آن بارهٔ میمون همایون

خوش گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل

صرصر تگ پولادرگ صاعقه‌انگیز

گردون تن عفریت دل کوه تحمل

دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر

چرخ است گه زین و زمین است گل جل

در معرکه اطراف زمین از حرکاتش

چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل

گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم

در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل

آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک

سیر آمدم از صحبت یاران سر پل

چون آمدن من نشد این بار محیا

پرداختم این شعر بدیهه به تمحل

هر چند که شایسته و بایسته نیامد

ارجو که بود عذر مرا روی تقبل

زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ

از دست من آمد به فعان باب تفعل

این مدحت من گر بنیوشی به تبرع

این خدمت من گر بپسندی به تطول

یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم

در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل

در خدمت تو بر عقب این دو قصیده

صد خدمت آراسته گویم به تأمل

تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا

تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل

در دام اجل خصم تو را باد تقید

بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل

همواره تو را از ادب و فضل تمتع

پیوسته تو را با ادب و عیش توصل

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

مدح معزالدین سلطان ابوالحارث سنجر سلجوقی

زهی شاهنشه اعظم زهی فرماندهٔ کشور

زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر

زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین

زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر

زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم

زهی پیرایهی شاهی زهی سرمایهٔ مفخر

زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی

زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر

عمار دولت قاهر جلال ملت باهر

مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر

تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت

چو تو هرگز نبوده‌ست و نخواهد بود تا محشر

به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان

به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر

بود زآسیب تیغ آب‌دارت سال ... آتش

نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر

اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان

وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر

به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا

به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر

گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد

زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر

گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد

هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر

بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا

بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر

نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان

پلنگ زوش چو سیمرغ پنهان در که بربر

ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون

کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر

اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان

کنی آن را به یک ضربت علی‌التحقیق دو پیکر

بر اطراف ممالک قلعها داری برآورده

همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر

رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی

گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور

ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت

به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر

ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل

سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر

یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان

یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر

ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی

خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر

غضنفرجوش و آهن‌پوش و گردون‌کوش و لشکرکش

مصاف‌افروز و فتح‌اندوز و اعداسوز و جنگ‌آور

بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله

ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر

شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن

کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر

که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب

چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر

خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن

که شد چون جنة‌المأوی جهان از خرمی یکسر

گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس

گهی می خواستن بر نالهٔ رود روان پرور

شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان

بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر

سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده

شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر

کنون از لاله گردد باغ چون بیجاده‌گون مطرد

کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزه‌گون چادر

گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله

گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر

سرشک ابر درآگین فروغ مهر نورآیین

رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر

طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل

فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر

سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ

چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر

در این ایام یک ساعت نباید زیست بی‌عشرت

در این هنگام یک لحظت نشاید بود بی‌ساغر

الا تا صورت مانی بود افروخته سیما

الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر

ز خوبان باد بزم تو چو صورت‌نامهٔ مانی

ز ترکان باد قصر تو چو لعبت‌خانهٔ آزر

قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع

ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

قصیدهٔ در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین

به فر دولت میمون به فضل ایزد داور

به فال فرخ اختر به سعی گنبد اخضر

همه عالم ز مشرق تا به مغرب کرد مستخلص

معزالدین و الدنیا خداوند جهان سنجر

جهانداری که چون گویند گاه خطبه نام او

نباید جز ملک خاطب نشاید جز فلک منبر

به زخم تیغ بگرفت آن خداوند فلک قدرت

به عون بخت بگشاد آن عدوبند ملک مخبر

دیار و شهر و بوم و خاک روم و هند و ترک و چین

بلاد و ملک و حد و مرز شرق و غرب و بحر و بر

همی‌گفتند یک چندی منجم پیشگان کاو را

نماید آفتی گردون رساند نکبتی اختر

ولیکن شد علی رغم بداندیشان این دولت

ز یمن رایت اعلی ز صنع خالق اکبر

همه احکامشان باطل همه اقوالشان بهتان

همه تخمینشان ناقص همه تقویمشان ابتر

چه دانند اختر و گردون ز نیکی و بدی کردن

که مأموریست این منقاد و مخلوقیست آن مضطر

به خاصه با خداوندی که گر خواهد به یک ساعت

ز اختر بگسلد نیرو ز گردون برکند چنبر

چگونه ملک را سلطان بود تبدیل تا باشد

به حل و عقد و قبض و بسط و صلح و جنگ و خیر و شر

نصیرش ایزد باری ظهیرش دولت عالی

بشیرش بخت فرخنده مشیرش میر دین پرور

پناه ملک و دولت پهلوان مشرق و مغرب

که میر جمع میران است و قطب دین پیغمبر

خداوندی که بی اهوال یوم الحشر در دنیا

خلایق را به رأی العین بنمود ایزد داور

ز بزمش روضهٔ رضوان ز قصرش غرفهٔ جنت

ز خلقش سایهٔ طوبی ز دستش جشمهٔ کوثر

بود جاوید ابر از غیرت دست درافشانش

دژم رخسار و نالان، زار و دل پر تاب و دیده تر

خلاف مهر او سرمایه و بنیان کفر و دین

وفاق و کین او پیرایه و قانون نفع ضر

از او آراسته هموار دین احمد مرسل

وز او افروخته پیوسته ملک خسرو صفدر

چو چرخ از مهر و زر از مُهر و فرق از تاج و باغ از گل

چو جسم از روح و چشم از نور و مغز از عقل و شخص از سر

اگر نگرفتی از حلم و ضمیر و خلق و رای او

رزانت خاک و صفوت آب و رقت باد و نور آذر

نبودی جسم این ساکن نبودی ذات آن صافی

نبودی نفع این شامل نبودی نفس آن انور

ز تیر و نیزهٔ او روز و شب در کوه و در بیشه

خروشان است مار صل و جوشان است شیر نر

ز بیمش کرده این مهره به دنبال اندرون مدغم

ز سهمش کرده آن زهره به چنگال اندرون مضمر

حضور اوست در دولت مکان اوست در حضرت

بقای اوست در عالم وجود اوست در کشور

چو فعل شمس در گردون چو صنع ابر در بستان

چو لطف نور در دیده چو گون روح در پیکر

بر اوج چرخ شیر و عقرب و تنین و کرکس را

چو او گیرد به کف رمح و خدنگ و ناچخ و خنجر

ز نوک این بدرد دل ز زخم آن بتفسد دم

ز عکس آن بسوزد تن ز بیم آن بریزد پر

ز چرخ و ابر و خاک و برج و خار کرم و بحر کان

همیشه جز به سعی آن جوان‌بخت بلند اختر

نتابد خور نبارد نم نخندد گل نرخشد مه

نروید من نیاید قز نزاید در نخیزد زر

ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت

بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در

هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل

پلنگان را گسسته دم گوزنان را دریده بر

ز بهر جود و بذل و گنج و خرج تو بود دایم

ز دور چرخ و فعل دهر و اشک ابر و عکس خور

گریبان زمین پر زر کنار سنگ پر نقره

ضمیر بحر پر لؤلؤ دهان کوه پر گوهر

به سان باطن لاله به شکل جامهٔ سوسن

به رنگ چهرهٔ خیری به لون دیدهٔ عبهر

بداندیش تو از رنج و بلا و درد و غم دارد

سیه روز و تبه حال و دو دیده لعل و روی اصفر

نگرید گاه مدحت جز به نامت خامه بر کاغذ

نخندد گاه عشرت جز به یادت باده در ساغر

نه چون تو بود هرگز هیچ میری از بنی آدم

نه چون تو دید هرگز هیچ چشمی تا گه محشر

از آن هر روز سلطانت گرامی‌تر همیدارد

که بر وی هست دیدار تو هر ساعت مبارک‌تر

ز مهر و دوستی با تو چنان است او به حمدالله

که موسی بود با هارون و احمد بود با حیدر

نه بر تو هست مشفق‌تر کس از وی در همه عالم

نه وی را هست مخلص‌تر کس از تو در همه لشکر

گر او پرده‌سرای و نوبت و کوس و علم دادت

چرا باید کز آن باشند بدخواهان تو غمخور

مگرشان نیست آگاهی که تو امروز اگر خواهی

به اقبال شهنشاهی دهی صد شاه را افسر

خداوندا از آن وقتی که تو رای هری کردی

ستم را شد بریده پی کرم را شد گشاده در

ز آثار قدومت شد زمین چون جنت اعلی

ز اعلام سپاهت شد هوا چون لعبت آزر

همه اهل هری هستند خاص و عام و مرد و زن

ز تو مسرور و خرم دل تو را مأمور و خدمتگر

همی‌گویند همواره دعای ملک تو جمله

همی‌خواهند پیوسته بقای عمر تو یکسر

در این عزمی که کردی نیست جز نصرت تو را همره

در این قصدی که داری نیست جز دولت تو را رهبر

چو عون کردگار و همت سلطان بود با تو

به بهروزی شوی آنجا به پیروزی رسی ایدر

اگر چه حصن تولک در بلندی هست از آن گونه

که ساید برجهای آن سر اندر برج دو پیکر

کنی بنیاد آن هامون به یک ساعت بر آن سیرت

کامیرالمؤمنی حیدر بنای قلعهٔ خیبر

ایا گشته ز مدح و آفرینت خاطر و طبعم

چو درج لؤلؤ لالا چو برج زهرهٔ ازهر

از آن گاهی که بر لفظ عزیزت رفت نام من

کشیدم رخت بر ایوان نهادم پای بر محور

ز تحسین تو مشهور است شعر من به هر موضع

ز تمکین تو مذکور است نام من به هر محضر

گه از مدحت دهان من شود چون حقهٔ لؤلؤ

گه از شکرت زبان من شود چون بیضهٔ عنبر

گر استحقاق من پوشیده ماند اندر هری شاید

ز بهر آن که آگاهی ندارند این عجب مشمر

نه کان از عزت گوهر نه کرم از نیت دیبا

نه نخل از لذت خرما نه نال از قیمت شکر

نخواهم بود هرگز جز تو را تا زنده باشم من

دعاگوی هواخواه و وفاجوی ثناگستر

همی‌خواهم هوا از دل همی‌گویم دعا در سر

همی‌جویم وفا از جان همی‌خوانم ثنا از بر

ز مدح تو مرا خاطر ز مهر تو مرا باطن

ز صف تو مرا دیوان ز شکر تو مرا دفتر

چو گرونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان

چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر

ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه

عبارتهای آن زیبا اشارتهای آن دلبر

کنون نوخدمتی پیش تو آوردم در ابیاتش

صنایع ساخته بی حد بدایع بافته بی مر

گر این خدمت چنان کآمد تو را آید پسندیده

به نظم آرم از این به صدهزاران خدمت دیگر

الا تا بندد از عرعر چمن زنگارگون کله

الا تا پوشد از لاله جبل شنگرف‌گون چادر

ز شادی باد پیوسته رخ تو سرخ چون لاله

ز دولت باد همواره سر تو سبز چون عرعر

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر

این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار

وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار

یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه

گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار

گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده‌ست

کز حصول آن خلایق را فزوده‌ست اعتبار

نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان

صدهزاران قصه از شهنامه خوش‌تر یادگار

چون به باطل سر برآوردند قومی در عراق

شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق‌گزار

ور برای قمع ایشان رایت منصور او

در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار

لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس

تیره‌رای و خیره‌روی و عمرکاه و غمزکار

سر به سر غافل ز تقدیر خدای مستعان

یک به یک غره به اقبال جهان مستعار

از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران

وز ضلالت بوده با دیو سپید اندر قطار

مدت سالی همی‌کردند در عالم طواف

تا به یک ره مجتمع گشتند مردی صدهزار

بود شور انگیختن پیوسته ایشان را عمل

بود رنگ آمیختن همواره ایشان مستعار

هر که را دریافتندی از وضیع و از شریف

سر بریدندی به تیغ و تن کشیدندی به دار

گه غریبان را ز بی‌رحمی همی‌کردند بند

گه اسیران را ز نامردی همی کشتند زار

گه مسلمان را همی‌خواندند کافر بر ملا

گه موحد را همی‌گفتند ملحد آشکار

گر چه از بیداد و غارتشان به شرق و غرب بود

در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار

شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن

کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار

چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد

کاعتقاد بد برآرد عاقبت زیشان دمار

لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند

چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار

چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه

جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار

شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان

شد زمین از قطره‌های خون جاری چون شرار

خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل

اهل عصیان را عزیمت بر هزیمت استوار

از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب

وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار

بر زمین زرنیخ‌رنگ از روی بدخواهان نبات

بر هوا شنگرف‌گون از خون گمراهان بخار

اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف

تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار

گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند

اژدهای بی‌قرار و آسمان بامدار

لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا

این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار

چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز

مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار

موضعی با زینت ذات‌البروج از تیغ و درع

موقفی با هیبت یوم‌الخروج از گیر و دار

گاوپیچان در زمین از نعل اسب شیر روز

شیر بی‌جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار

پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان

روی تیغ از قطره‌های خون چو پشت سوسمار

گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب

گه چو هامون از تغیر گشته گردون باوقار

وز فراوان خون غداران و مکاران که رفت

در طرفهای جبال و در کنفهای بحار

تا ابد بیجاده‌رنگ و لعلگون خواهند زاد

زین یکی در یتیم و زان یکی زر عیار

ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او

بارهٔ گردون‌تن هامون‌کن جیحون‌گذار

ماه سیری ماهی‌اندامی که کردی هر زمان

پشت ماهی را نعال نو به ماه نونگار

غار گشتی گر در او رفتی ز شخص وی چو کوه

کوه گشتی گر بر او جستی ز نعل وی چو غار

چون فلک در دور و از گردش فلک را رخ سیاه

چون سمک در آب و از گامش سمک را تن فکار

مرکبی چون دلدل آورده بر این سان زیر زین

وز نیام آهخته شمشیری به سان ذوالفقار

تا بدان گاهی که زخم تیغ او تسلیم کرد

جان اعدا را به دست مالک دارالبوار

گر چه آن لشکر ز غداری و بسیاری بدند

همچو ماران بی‌وفا و همچو موران بی‌شمار

در هزیمت گر توانستی از ایشان هر یکی

پر بر آوردی چو مور و پوست بفگندی چو مار

گر چه اعدا را همه انواع شوکت جمع بود

از ستور و از ستام و از سلاح و از سوار

چون قضا از چار جانبشان گرفت اندر میان

گاه حاجتشان نیامد سودمند آن هر چهار

ور چه سلطان داشت هر آلت که باید ساخته

از سپاه بی‌نهایت وز مصاف بی‌کنار

شر ایشان را کفایت کرد بی هیچ آلتی

بر او با بندگان و سر او با کردگار

گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت

چون میسر کرد فتح او خدای بردبار

آمدی شمس‌الضحی پش وی از ذات‌الحنک

وآمدی روح‌الامین نزد وی از دارالقرار

ای هوای رزمگاهت چون زمین هاویه

وی زمین بزمگاهت چون هوای نوبهار

خصم را زنهار دادن در جهان آیین توست

زین قبل دارد همی یزدان تو را در زینهار

کردی از آزردن خصمان مجهول احتراز

گر چه بود آزار تو مقصودشان از کارزار

گر چه گه گه پشه دل مشغول دار پیل را

پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار

ای به خاک پای تو شاهان عالم را یمین

وی ز جود دست تو اعقاب آدم را یسار

دین و دنیا را ز فر رای و فتح رایتت

یمن حاضر بر یمین و یسر حاصل بر یسار

باز با تیهو ز عدلت خفته در یک آشیان

شیر با آهو ز امنت رفته در یک مرغزار

بس که بگرفتی بلاد و بس که بشکستی مصاف

بس که بربستی عدو و بس که بگشادی حصار

ای به فضل ذوالجلال و آن به جسن اعتقاد

این به سعد آسمان و آن به سعی روزگار

شکر کن یزدان عالم را که یک نعمت نماند

کاو نکرد آن گاه قسمت در ازل بر تو نثار

وز جهان نگذشت هرگز بر همایون خاطرت

هیچ کامی کآن تو را حاصل نشد بی‌انتظار

لاجرم حال کسی باشد چنین کاو را بود

سیرت محمود جفت و دولت مسعود یار

تا به ترکیب مزاج و جوهر و خلقت بود

تند باد و رام خاک و پاک آب و تیز نار

باد اعدای تو را چون نار و آب و باد و خاک

روی زرد و قدر پست و عزم سست و نقش خار

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید

وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید

زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه

بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید

آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش

بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید

در مهر او روانم و در هجر او دلم

بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید

تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک

بر نام نیکوان زمانه قلم کشید

در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر

عز الذی و جل که ما را به هم کشید

ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون

آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید

شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی

کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید

از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم

بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید

زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ

از جود او نیاز سر اندر عدم کشید

ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو

دولت بر آسمان جلال و همم کشید

تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو

حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید

در موجگاه بحر شریعت نهنگ‌وار

شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید

هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام

دست اجل روان ز تن او به غم کشید

شاخ درخت دولت تو سایه‌دار گشت

تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید

از هیبت بلارک خاراشکاف تو

دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید

تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت

رای تو بر کنار مجره خیم کشید

چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را

از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید

شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس

کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید

شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی

کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید

تا در نوادر قصص آید که ابرهه

در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید

بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک

دایم چنان که باد همی تخت جم کشید

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی

نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد

هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد

طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را

که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد

گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد

گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد

ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم

چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد

چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد

چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد

شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل

هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد

از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافگنده

که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد

بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون

دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد

گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز

گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد

شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل

در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد

گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد

گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد

ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل

چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد

به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس

کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد

عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر

چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد

اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری

که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد

ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد

اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد

چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش

اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد

جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل

که همت با وجودش در جهان مختصر بندد

در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم

همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد

سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید

کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد

خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد

همای همتش بر پای منشور ظفر بندد

فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان

که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد

شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان

اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد

به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد

به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد

اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل

در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد

خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت

در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد

به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد

به دست عزم همواره همی پای قدر بندد

الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو

تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد

وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او

نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد

بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه

به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد

هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره

کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد

چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد

چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد

اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید

وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد

یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد

یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد

نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن

که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد

زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد

ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد

به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را

ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد

به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را

بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد

شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر

اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد

ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت

که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد

گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد

گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد

کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را

به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد

بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید

ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد

الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه

قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد

محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر

کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...

شکایت

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی

کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتیست

آزاده را همه ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگر چه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید

گر چه زمرد است به دیدار چون گیا

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دشمنان خصومت و از دوستان ریا

بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر

زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

گردد همی شکافته دلشان به کین من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفی

چون گیرم از برای معانی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جادوان

در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را محل

چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها

با فضل من همیشه پدید است نقصشان

چون عجز کافران بر اعجاز انبیا

با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری

شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار

واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل

بر نسبت من است سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر

وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا

وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

وآن را که او به صحبت من سر درآورد

جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا

ور زلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نپندارمش خطا

اهل هری کنون نشناسند قدر من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا

آن گاه قدر او بشناسند بر یقین

کآید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

کاندر حجر نباشد یاقوت را بها

با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل

زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا

تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان

بازار من به نزد بزرگان بود روا

لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی

ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند

با من به دوستی ز همه عالم انتما

وآن گه به کام من نفسی برنیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار من کشند به عمدا به خویشتن

زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا

در فضل من کنند به هر موضعی حسد

در نقص من دهند ز هر جانبی رضا

با ناصحان من نسگالند جز نفاق

با حاسدان من ننمایند جز صفا

ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی

بی حجتی کنند همه صحبتم رها

مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

لو بست الجبال او انشقت السما

...

عبدالواسع جبلی نظر دهید...