فخرالدین اسعد گرگانی

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس گفتا همچنین باد

ز ما بر تو هزاران آفرین باد

شبت خوش باد و روزت همچو شب خوش

دلت گش باد و بختت همچو دل گش

من آن شایسته یارم کم تو دیدى

که همچون من نه دیدى نه شنیدى

نه روشن ماه من بى نور گشتست

نه مشکین زلف من کافور گشتست

نه خم زلفکانم گشت بى تاب

نه در اندر دهانم گشت بى آب

نه سروین قد من گشتست چنبر

نه سیمین کوه من گشتست لاغر

گر آنگه بود ماه نو رخانم

کنون خورشید خوبان جهانم

رخانم را بود حورا پرستار

لبانم را بود رذوان خریدار

به چهره آفتاب نیکوانم

به غمزه پادشاه جاودانم

به پیش عارذ من گل بود خوار

چنان چون خوار باشد پیش گل خار

صنوبر پیش بالایم بود چنگ

چو گوهر نزد دندانم بود سنگ

منم از خوب رویى شاه شاهان

چنان کز دلربایى ماه ماهان

نبرَّدکیسه را از خفته طرار

چنان چون من ربایم دل ز بیدار

نگیرد شیر گور و یوز آهو

چنان چون من به غمزه جان جادو

ز رویم مایه خیزد دلبرى را

ز مویم مایه باشد کافرى را

نبودم نزد کس من خوار مایه

چرا گشتم به نزد تو کدایه

اگر چه نزد تو خوار و زبونم

از آن یارى که تو دارى فزونم

کنون هم گل همى بایدت و هم من

بدان تا گلت باشد جفت سوسن

چنین روز آمدت زین یافه تدبیر

سبک ویران شود شهرى به دو میر

کجا دیدى دو تیغ اندر نیامى

و یا گم روز و شب در یک مقامى

مرا نادان همى خوانى شگفتست

ترا خودپاى نادانى گرفتست

دلت گر ابله و نادان نبودى

به چونین جاى بر پیچان نبودى

و گر نادان منم از تو جدایم

خداوند ترایم نه ترایم

بجاى آور سپاس و شکر یزدان

که چون موبد نیى با جفت نادان

چو ویسه داد یکسر پاسخ رام

به مهر اندر نشد سنگین دلش رام

ز روزن باز گشت و روى بنهفت

نگهبانان و در بانانش را گفت

مخسپید امشب و بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

کجا امشب شبى بس سهمناکست

جهان را از دمه بیم هلاکست

ز باد تند و از هرّاى باران

همى تازند پندارى سواران

جهان آشفته چون آشفته دریا

نوان در موجش این دل کشتى آسا

ز موج تند و باد سخت جستن

بخواهد هر زمان کشتى شکستن

چو رامین را به گوش آمد ز جانان

سخن گفتار او با پاسبانان

که امشب سربسر بیدار باشید

به پاس اندر همه هشیار باشید

امید از دیدن جانان ببرید

کجا بادش همه پهلو بدرید

نیارست ایستادن نیز بر جاى

که نه دستش همه جنبید و نه پاى

عنان رخش را بر تافت ناچار

هم از جان گشته نومید و هم از یار

همى شد در میان برف چون کوه

فزون از کوه او را بر دل اندوه

همى گفت اى دل اندیشه چه دارى

اگر دیدى ز یار خویش خوارى

به عشق اندر چنین بسیار باشد

تن عاشق همیشه خوار باشد

اگر زین روزت آید رستگارى

مکن زین پس بتان را خواستگارى

تو آزادى و هر گز هیچ آزاد

چو بنده بر نتابد جور و بیداد

ازین پس هیچ یار و دوست مگزین

به داغ این پسین معشوق بنشین

بر آن عمرى که گم کردى همى موى

چو زین معشوق یاد آرى همى گوى

دریغا رفته رنج و روزگارا

کزیشان خود دریغى ماند مارا

دریغا آن همه رنج و تگاپوى

که در میدان بسر برده نشد گوى

دریغا آن همه اومیدوارى

که شد نا چیز چون باد گذارى

همى گفتم دلا بر گرد ازین راه

که پیش آید درین ره مر رتا چاه

همى گفتم زبانا راز مگشاى

نهان دل همه با دوست منماى

که بس خوارى نماید دوست مارا

همى دیدم من این روز آشکارا

که چون تو راز بر دلبر گشایى

نهانت هر چه هست او را نمایى

نماید دوست چندان ناز و گشّى

که در مهرش نماند هیچ خوشى

ترا به بود خاموشى ز گفتار

بگگفتى لاجرم گشتى چنین خوار

چه نیکو داستانى زد یکى دوست

که خاموشى به مرغان نیز نیکوست

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

چهان را گر چه بسیار آزماییم

نهفته ببند رازش چون گشاییم

نهانى نیست از بندش نهانتر

نه چیزى از قصاى او روانتر

جهان خوابست و ما دو وى خیالیم

چرا چندین درو ماندن سگالیم

نه باشد حال او را پایدارى

نه طبعش را همیشه سازگارى

نه گاه مهر نیک از بد بداند

نه مهر کس به سر بردن تواند

چه آن کز وى نیوشد مهربانى

چه آن کز کور جوید دیدبانى

نماید چیزهاى گونه گونه

درونش راست بیرون واشگونه

به کار بلعجب ماند سراسر

درونش دیگر و بیرونش دیگر

به چه ماند به خان کاروان گاه

همیشه کاروانى را برو راه

ز هر گونه سپنجى در وى آیند

و لیکن دیر گه در وى نپایند

گهى ماند بدان مرد کمان ور

که باشد پیش اورد تیر بى مر

به زه کرده همه ساله کمان را

به تاریکى همى اندازد آن را

هر آن تیرى که از دستش رها شد

نداند هیچ چون شد یا کجا شد

زنى پیرست پندارى نکو روى

که در چاه افگند هر دم یکى شوى

همى جوییم گنجش را به صد رنج

پس آنگاهى نه ما مانیم و نه گنج

سپاهى بینى و شاهى ابر گاه

پس آنگه نه سپه بینى و نه شاه

چو روزى بگذرد بر ما ز گیهان

ز مردم همرهش بینى فراوان

چو او بگذشت روز دیگر آید

ز ما با او گروهى نو در آید

مرا بارى به چشم این بس شگفتست

وزین اندیشه ام سودا گرفتست

ندانم چیست این گشت زمانه

وزو بر جان ما چندین بهانه

جهاندارى شهانشاهى چو موبد

جهان را زو بسى نیک و بسى بد

بدین خواریش باشد روز فرجام

بماند در دل و چشمش همه کام

کجا چون برد لشکرگه به آمل

همه شب خورد با آزادگان مل

مهان را سر به سر خلعت فرستاد

کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد

همه شب بود از مى مست و شادان

خمارش بین که چون بد بامدادان

نشسته شاه با گردان کشور

بر آمد ناگهان بانگى ز لشکر

ز لشکر گاه شاهنشه کنارى

مگر پیوسته بد با جویبارى

گرازى زان یکى گوشه بردن جست

ز تندى همچو پیلى شرزه و مست

گروهى نعره بر رویش گشادند

گروهى در پى او اوفتادند

گراز آشفته شد از بانگ و فریاد

به لشکر گاه شاهنشه در افتاد

شهنشه از سرا پرده بر آمد

به پشت خنگ چو گانى در آمد

به دست اندریکى خشت سیه پر

بسى بدخواه را کرده سیه در

چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت

سیه پر خشت پیچان را بیداخت

خطا شد خشت او وان خوگ چون باد

به دست و پاى خنگ شه در افتاد

به تندى زیر خنگ اندر بغرید

بزدیشک و زهارش را بدرید

بیفتادند خنگ و شاه با هم

چو بسته گشته چرخ و ماه با هم

هنوز افتاده بد شاه جهانگیر

که خوک او را بزد یشکى روان گیر

درید از ناف او تا زیر سینه

دریده گشت جاى مهر و کینه

چراغ مهر شد در دلش مرده

همیدون آتش کینه فسرده

سر آمد روزگار شاه شاهان

سیه شد روزگار نیکخواهان

چنان شاهى به چندان کامرانى

نگر تا چون تبه شد رایگانى

جهانا من ز تو ببرید خواهم

فریب تو دگر نشنید خواهم

چو مهرت با دگر کس آزمودم

ز دل زنگار مهر تو ز دودم

ترا با جان ما گویى چه جنگست

ترا از بخت ما گویى چه ننگست

بجاى تو نگویى تا چه کردیم

جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم

نگر تا هست چون تو هیچ سفله

که یک یک داده بستانى بجمله

کنى ما را همى دو روزه مهمان

پس آنگه جان ما خواهى به تاوان

نه ما گفتیم ما را میهمان کن

پس آنگه دل چنان بر ما گران کن

چه خواهى بى گناه از ما چه خواهى

که ریزى خون ما بر بیگناهى

ترا گر هست گوهر روشنایى

چرا در کار تاریکى نمایى

چرا چون آسیاى گرد گردى

بیاگنده به آب و باد و گردى

چو بختم را به چاه آندر فگندى

مرا زان چه که تو چونین بلندى

ترا گر جاودان بینم همینى

همین چرخى همین آب و زمینى

همین کوهى همین دریا و بیشه

همین زشتیت کار و خو همیشه

هر آن مردم که خوى تو بداند

ترا جز سفله و نا کس نخواند

خداوندا ترا دانم ورا نه

به هر حاجت ترا خوانم مرا به

کجا دهر آن نیرزد کش بدانند

و یا خود بر زبان نامش برانند

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

پشیمان شدن ویس از کردهء خویش

شگفتا پر فریبا روزگارا

که چون دارد زبون خویش مارا

بما بازى نماید این نبهره

چنان چون مرد بازى کن به مهره

گهى دلشاد دارد گاه غمگین

گهى با مهر دارد گاه با کین

مگر ما را جزین بهره نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

تن ما گر نبودى بستهء آز

نگفتى از گشى با هیچ کس راز

نه کس را در جهان گردن نهادى

نه بارى زین جهان بر تن نهادى

ز بند مردمى جُستى رهایى

نجستى از بزرگى جز جدایى

چو بودى در گهرمان بى نیازى

به که کردى جهان افسوس و بازى

چنان کاندر میان ویس و رامین

بگسترد از پس مهر آن همه کین

چو رامین باز گشت از ویس نومید

ز مهر هر دو گشت ابلیس نومید

پشیمان گشت ویس از کردهء خویش

دل نالانش گشت آزردهء خویش

ز گریه کرد چشم خویش پر آب

به رخ براشک او چون در خوشاب

همى بارید چون ابر بهارى

به آب اندر روان همچون سمارى

گل رویش به گونه گشت چون گل

ز درد دل همى زد سنگ بر دل

نه بر دل که مى زد سنگ بر سنگ

ز ناله همچو زیر چنگ بر چنگ

همى گفت آه ازین وارونه بختم

تو گویى شاخ محنت را درختم

چرا تیمار جان خود خریدم

به دست خود گلوى خود بریدم

چه بد بود این که کردم باتن خویش

چرا گشتم بدین سان دشمن خویش

کنون آتش ز جانم که نشاند

کنون خود کرده را درمان که داند

به دایه گفت دایه خیز و منشین

نمونه کار خسته جان من بین

نگر تا هیچ کس را این فتادست

به بخت من ز مادر دخت زادست

مرا آمد به در بخت وفاگر

به زورش باز گردانیدم از در

مرا بر دست جام نوش و من مست

به مستى جام را بفگندم ازدست

سیه باد جفا انگیخت گردم

کنود ابر بلا بارید دردم

سه چندان کز هوا بارد همى نم

درین شب بر دلم بارد همى غم

منم از خرمى درویش گشته

چراغ خود به دست خویش کشته

الا اى دایه همچون باد بشتاب

نگارین دلبرم را زود دریاب

عنان باره اش گیر و فرود آر

بگو اى رفته از پیشم به آزار

نباشد هیچ کامى بى نهیبى

نباشد هیچ عشئى بى عتیبى

به جان اندر امیدو آز باشد

به عشق اندر عتاب و ناز باشد

جفاى تو حقیقت بد به کردار

جفاى من مجازى بد به گفتار

نبینى هیچ مهر و مهر جویى

که خود در وى نباشد گفت و گویى

بدان دلبر چرا باشد نیازى

که خود با او نشاید کرد نازى

تو آزرده شدى از من به گفتار

من آزرده شدم از تو به کردار

اگر بود از تو آن کردار نیکو

چرا بود از من این گفتار آهو

چو از تو آن چنان کردار شایست

مرا خود بیش و کم گفتن نبایست

بدان اى دایه اورا تا من آیم

که پوزش آنچه باید من نمایم

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

نشستن رامین بر تخت شهنشاهى

چو آگاهى به رامین شد ز موبد

که او را چون فرو برد اختر بد

یکى هفته سران لشکر وى

به سوک اندر نشسته همبر وى

نهانى شکر دادار جهان کرد

که او فرجام موبد را چنان کرد

نه جنگى بود مرگش را بهانه

نه خونى ریخته شد در میانه

سر آمد روز چونان پادشاهى

نبوده هیچ رامین را گناهى

هزاران سجده برد او پیش دادار

همى گفت اى خداوند نکو کار

تو دانى گونه گون درها گشادن

که چونین کارها دانى نهادن

برانى هر کرا خواهى ز گیهان

بر آرى هر کرا خواهى به کیوان

بذیرفتم ز تو تا زنده باشم

که خشنودیت را جویند باشم

میان بندگانت داد جویم

همیشه راست باشم راست گویم

بُوم در پادشاهى داد فرماى

به درویشان کام بخشاى

توم یارى ده اندر پادشایى

که یارى دادنم را خود تو شایى

توى پشتى توم یارى به هر کار

مرا از چشم و دست بد نگه دار

خداوندم توى من بندهء بند

مرا شاهى تو دادى اى خداوند

خداوندم توى من بندهء تو

که من خود بندام دارندهء تو

کنون کردى چو سالار جهانم

بدار اندر پناه سایبانم

چو لاله کرد لختى پیش دادار

وزین معنى سخنها گفت بسیار

همان گه بار را فرمود بستن

سواران سپه را بر نشستن

بر آمد بانگ کوس و نالهء ناى

روان شد همچو جیحون لشکر از جاى

روارو در سپاه افتاد چونان

که از باد صبا در ابر نیسان

چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل

ز کوه دیلمان تا شهر آمل

جهان افروز رامین با دل افروز

همى آمد همه ره شاد و فیروز

به شادى روز رام و روز شنبد

فرود آمد به لشکرگاه موبد

بزرگان پیش او رفتند یکسر

به دیهیمش بر افشاندند گوهر

مرو را پاک شاهنشاه خواندند

ز فر و داد و خیره بماندند

چو ابرى بود دستش نوبهارى

همى بارید در شاهوارى

یکى هفته به آمل بود خرم

دمادم زد همى رطل دمادم

پس آنگه داد طبرستان به رهام

جوانمرد نکوبخت نکونام

به ایران در نژاد او کیانى

بزرگى در نژادش باستانى

همیدون داد شهر رى به بهروز

که بودش دوستدار و نیک آموز

بدان گاهى که او با ویس بگریخت

به دام شاه موبد در نیاویخت

به رى بهروز کردش میزبانى

به خانه داشتش چندى نهانى

به نیکى لاجرم نیکى جزا بود

کجا او خود به نیکى سزا بود

بکن نیکى و در دریاش انداز

که روزى گشته لولو یابیش باز

وز آن پس داد گرگان را به آذین

کهبا او یکدل بود و دیرین

به درگاهش سپهبد بود ویرو

چو سرهنگ سرایش بود شیرو

دو پیل مست و دو شیر دلاور

به گوهر ویس بانو را برادر

چو هر شهرى به شاهى دادگر داد

نگهبانى به هر مرزى فرستاد

به راه افتاد با لشکر سوى مرو

کجا دیدار او بد داروى مرو

خراسان سر بسر آذین ببستند

پرى رویان بر آذینها نشستند

همه راهى ورا چون بوستان شد

همه دستى برو گوهر فشان شد

زبانها بود بر وى آفرین خوان

چو دلها در وفاى وى گروگان

چو در مرو گزین شد شاه رامین

بهشتى دید در وى بسته آذین

به خوبى همچو نوروز درختان

ز خوشى همچو روز نیک بختان

هزار آوا به دستان رود سازان

شکوفه جامهاى دلنوازان

فرازش ابر دود مشک و عنبر

و زو بارنده سیم و زر و گوهر

سه مه آذینها بسته بماندند

وزیشان روز و شب گوهر فشاندند

بدین رامش نه خود مرو گزین بود

کجا یکسر خراسان همچنین بود

ز موبد سالیان سختى کشیدند

پس از مرگش به آسانى رسیدند

چو از بیدار او آزاد گشتند

به داد شاه رامین شاه گشتند

تو گفتى یکسر از دوزخ بر ستند

به زیر سایهء طوبى نشستند

بدان را بد بود روزى سرانجام

بماند نامشان جاوید بد نام

مکن بد در جهان و بد میندیش

کجا گر بد کنى بد آیدت پیش

چه نیکو گفت خسرو کهبدان را

ز دوزخ آفرید ایزد بدان را

از آن گوهر که شان آورد ز آغاز

به پایان هم بدان گوهر برد باز

چو رامین دادجوى و دادگر شد

جهان از خفتگان آسوده تر شد

سپهداران او هر جا که رفتند

به فر او همه گیتى گرفتند

چو رنج دشمنانش بود بى بر

جهان او را شد از چین تا به بربر

به هر شهرى شد از وى شهریارى

به هر مرزى شد از وى مرزدارى

همه ویرانها آباد کردند

هزاران شهر و ده بنیاد کردند

بداندیشان همه بر دار بودند

و یا در چاه و زندان خوار بودند

به هر راهى رباطى کرد و خانى

نشانده بر کنارش راهبانى

جهان آسوده گشت از دزد و طرار

ز کرد و لور و از ره گیر و عیار

ز بس کاو داد سیم و زر سبیلى

نماند اندر جهان نام بخیلى

ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر

همه گشتند درویشان توانگر

ز دلها گشت بیدادى فراموش

توانگر شد هر آن کاو بود بى توش

نه جستى گرگ بر میشى فزونى

نه کردى میش گرگى را زبونى

به هر هفته سپه را بار دادى

به نیکى پندشان بسیار دادى

به دوار گه نشاندى داوران را

بکندى بیخ و بن بد گوهران را

به داورگاه او بر شاه و چاکر

یکى بودى و درویش و توانگر

چه پیش او شدى شاهى جهانگیر

به گاه داد جستن چه زنى پیر

ور آمد پیش او مرد خدایى

ستوده بود همچون پادشایى

به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا

گرامى بود همچون چشم بینا

در ایران هر کسى دانش بیاموخت

بدان راز خود نزدش بر افروخت

صد و ده سال رامین در جهان بود

از آن هشتاد و سه شاه زمان بود

میان ملک و جاه و حشمت و مال

بماند آن نامور هشتاد و سه سال

زمین از داد او آباد گشته

زمان از فر او دلشاد گشته

به فرش گشته سه چیز از جهان کم

یکى رنج و دوم درد وسوم غم

گهى جان را خورش دادى ز دانش

گهى تن را جوان کردى به رامش

گهى کردى تماشا در خراسان

گهى نخچیر کردى در کهستان

گهى بودى به طبرستان آباد

گهى رفتى به خوزستان و بغداد

هزاران چشمه و کاریز بگشاد

بریشان شهر و ده بسیار بنهاد

یکى زان شهرها اهواز ماندست

کش او آگهاه شهر رام خواندست

کنونش گر چه هم اهواز خوانند

به دفتر رام شهرش نام دانند

شهى خوش زندگى بودست خوش نام

که خود در لطف ایشان خوش بود رام

نه چون اوبد به شاهى سر فرازى

نه چون او بد به رامش رود سازى

نگر تا چنگ چون نیکو نهادست

نکوتر زان نهادى که گشادست

نشانست این که چنگ بافرین کرد

که او را نام چنگ رامین کرد

چو بر رامین مقررگشت شاهى

ز دادش گشت پرمه تا به ماهى

جهان در دست ویس سیمتن کرد

مرو را پادشاه خویشتن کرد

دو فرزند آمدش زان ماه پیکر

چو مالک خوب و چون بابک دلاور

دو خسرو نامشان خورشید و جمشید

جهان در فر هر دو بسته اومید

زمین خاوران دادش به خورشید

زمین باختر دادش به جمشید

یکى را سغد و خوارزم و چغان داد

یکى را شام و مصر و قیروان داد

جهان در دست ویس دلستان بود

و ڵیکن خاصش آذربایگان بود

همیدون کشور ارّان و ارمن

سراسر بد به دست آن سمن تن

به شاهى سالیان با هم بماندند

به نیکى کام دل یکسر براندند

مهار عمر خود چندان کشیدند

که فرزنان فرزندان بدیدند

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

فرستادن ویس دایه را در پى رامین و خود رفتن در عقب

بشد دایه سبک چون مرغ پران

نه از بادشد زیان و نه ز باران

دلى کز مهر باشد ناشکیبا

نه از سرما بترسد نه ز گرما

به ره برف را گلبرگ پنداشت

به رامین در رسید او را فروداشت

سمن بر ویس چون سروى گرازان

تن چون برفش اندر برف تازان

فروغ آفتاب آمد ز رویش

نسیم نوبهار آمد ز بویش

به تازه شب جهان شد روز روشن

میان برف کرد از روى گلشن

خجل شد برف از آن اندام سیمین

همیدون باد از آ زلفین مشکین

نه چون اندام او بد برف زیبا

نه چون زلفین او بد باد بویا

ز چشمش بر زمین گوهر فشان بود

ز مویش بر هوا عنبر فشان بود

تو گفتى حور بى فرمان رصوان

ز ناگه از بهشت آمد به گیهان

بدان تا جان رامین را رهاند

ز بخت او را به کام دل رساند

چو آمد پیش او شد گش و نازان

بدو گفت اى چراغ سرفرازان

سرشت هر گلى همچون گل تست

نهاد هر دلى همچون دل تست

همه کس را بپیچد دل ز آزار

همه کس را جفا سخت آید از یار

همه کس کام و عیش خویش خواهد

اگر چه بیش دارد بیس حواهد

چنان کاکنون جفاى من ترا بود

ز پیش این جفاى تو مرا بود

دلت را گر جفاى من حزین کرد

جفاى تو دلم را همچنین کرد

نگر تا خویشتن را چه پسندى

به هر کس آن پسند ار هوشمندى

جهان گه دوست باشد گاه دشمن

گهى بر تو بتابد گاه بر من

اگر دشمن به کامت باشد امروز

به کام دشمنان باشى تو یک روز

کسى کام چون تو باشد زشت کردار

به گفتارى چرا گردد دلازار

نگر تا تو بجاى من چه کردى

به زشتى نام خوبم چند بردى

بجز کردار نا خوبت چه دیدم

نگر تا چند ناخوبى شنیدم

ز ناخوبى نهادى بار بر بار

ز بى مهرى فزودى کار بر کار

نه بس بود آنکه از پیمان بگشتى

برفتى با دگر کس مهر کشتى

و گر چاره نبود از مهر کشتن

چه بایست آن چنان نامه نبشتن

ز ویس و دایه بیزارى نمودن

به رسوایى و زشتى بر فزودن

چه بفزودت بدان زشتى که کردى

مرا چندین به زشتى بر شمردى

اگر شرمت نبود از نیک یارت

همان شرمت نبود از کردگارت

نه با من خورده اى صد بار سوگند

که هرگز نشکنى در مهر پیوند

اگر شاید ترا سوگند خوردن

پس آن سوگند را به دروغ کردن

چرا از من نشاید باز گفتن

ترا بد گوهر و بد ساز گفتن

جإا کردى چنین وارونه کردار

که ننگست ار بگویندش به گفتار

تو نشنیدى که شد کردار مردم

نکوهیده پى گفتار مردم

بدان زشتست آهو کش بگویند

ازیرا بخردان آهو نجویند

چو نتوانى ملمنتها کشیدن

نباید جز سلامت بر گزیدن

نگر کن در همه روزى به فرداش

مکن بد تا نرنجى از مکافاش

اگر جنگ آورى کیفر برى تو

و گر کاسه زنى کوزه خورد تو

تباهى گر بکارى بدروى تو

فزونى گر بگوئ بشنوى تو

اگر کشتى کنون بارش درودى

و گر گفتى کنون پاسخ شنودى

چنین نازک مباش اى شیر مردان

چنین از ما عنان را بر مگردان

مشو دلتنگ بر من کت سزا نیست

به هر حالى گناه تو مرا نیست

همان دردى که تو ما را نمودى

روا باشد که تو نیز آزمودى

گنه تو کرده اى تو خشم گیرى

نگویى تا که دادت این دلیرى

تو داور باش و پیدا کن گناهم

که پوزش مى ندانم بر چه خواهم

نگویى بر تن پاکم چه آهوست

و یا از روى و مویم چه نه نیکوست

هنوزم قدّ چون سروست گل بار

هنوزم روى چون ماهست گلنار

هنوزم هست سنبل عنبر آگین

هنوزم هست شکر گوهر آگین

هنوزم بر رخان لاله ست و نسرین

هنوزم در دهان زهره ست و پروین

فروغ آفتاب آید ز رویم

نسیم نوبهار آید ز بویم

چه آهو دانى اندر من نگویى

بجز یکتادلى و راستگویى

به گاه دوستدارى دوستدارم

به گاه سازگارى سازگارم

نه با خوبى ز یک مادر بزادم

نه با آزادگى از یک نژادم

نه شهرو را منم شایسته فرزند

نه خوبان را منم زیبا خداوند

مرا زیبد به گیتى نام خوبى

که دارد تاب زلفم دام خوبى

مرا در زیر هر مویى بر اندام

هزاران دل فتادستند در دام

گل رویم بود همواره بر بر

سر زلفم همه ساله معنبر

اگر روى مرا بیند بهاران

فرو ریزد ز شرم از شاخساران

نبینى چون رخانم هیچ گلنار

همیشه تازه و خوشبوى بر بار

نبینى چون لبانم هیج شکر

به دلها بر ز جان و مال خوشتر

گر از مهر و وفایم سیر گشتى

بساط دوستى را در نوشتى

جوانمردى کن و پنهان همى دار

مکن یکباره یار خویش را خوار

به خسم اندر بکن لختى مدارا

مکن بد مهرى خویش آشکارا

نه هر کس کاو خورد باگوشت نان را

به گردن باز بندد استخوان را

خردمند آن کسى را مرد خواند

که راز دل نهفتن به تواند

نداند راز او پیراهن اوى

نه موى آگاه باشد بر تن اوى

تو نیز این دشمنى در دل همى دار

مرا منماى چندین خشم و آزان

مبند از کینه راه شادمانى

مکش یکباره شمع مهربانى

مبُر از مهر چو من دلفروزى

مگر مهرم به کار آیدت روزى

جهان هرگز به حالى بر نپاید

پس هر روز روز دیگر آید

اگر کین آمدت زان مهر بسیار

مگر مهر آید از کینه دگر بار

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره از پس سرماست گرما

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

وفات کردن ویس

چو با رامین بد او هشتاد ویک سال

زمانه سرو او را کرد چون نال

سر سرو سهى شد باشگونه

دو تا شد پشت او همچون درونه

کرا دشمن نباشد در جهان کس

چو بینى دشمن او خود جهان بس

چه نیکو گفت نوشروان عادل

چو پیرى زد مرو را تیر بر دل

ز پیرى این جهان آن کرد بامن

که نتوانست کردن هیچ دشمن

به گیتى باز کردم اى عجب پشت

شکست او پشت من آنگه مرا کشت

اگر چه ویسه از گیتى وفا دید

هم او از گردش گیتى جفا دید

چنان با گردش گیتى زبون شد

که هفت اندامش از فرمان برون شد

پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه

بیابد در ربود آن کاسته ماه

دل رامین به دردش کان غم شد

همیدون چشم رامین رود نم شد

همى گفت اى گزیده جفت نامى

تنم را جان و جانم را گرامى

مرا با داغ تنهایى بماندى

تو خود خنگ جدایى را براندى

ندیدم در جهان چون تو وفادار

چرا گشتى ز من یکباره بیزار

نه با من چند باره عهد کردى

که هرگز روزى از من بر نگردى

چرا از عهد خود کرده بگشتى

وفا را با جفا در هم سرشتى

وفا از چون تو یارى وافى آمد

جفا زین روزگار جافى آمد

شگفتى نیست گر با تو جفا کرد

زمانه در جهان با که وفا کرد

جهان را از وفا پردخت کردى

برفتى هم وفا با خود ببردى

مرا بس بود بر دل درد پیرى

نهادى بر تنم بند اسیرى

چرا درد دگر بر من نهادى

بلا را راه در جانم بدادى

به پایت دیدهء من خاک رُفته

تو بیچاره به زیر خاک خفته

همى گفتى زبان خوش سرایت

تن من باد راما خاک پایت

کنون این روز را مى دید بایم

تن سیمینت گشته خاک پایم

مرا این پادشایى با تو خوش بود

دلم با این همه گنج از تو گش بود

کنون خود این جهان بر من و بالست

مرا بى تو جهان جستى محالست

به درد تو بدرو جامه بر بر

به مرگ تو بریزم خاک بر سر

کجا من پیرم و دانى نشاید

که از پیران چنین رسوایى آید

مرا هست از غمانت دل گران بار

چنان کز فرقتت دیده گهى بار

به درد و فریه دارى این و آن را

ندارم رنجه مر دست و زبان را

مرا شاید که دل تیمار دارد

و یا چشمم مژه خونبار دارد

نشاید کم بدرد دست جامه

و یاخواند زبان فریاد نامه

شکیبانى ز پیران سخت نیکوست

بخاصه در فراق جفت یا دوست

زبانم فر شکیبایى نماید

دلم در ناشکیبایى فزاید

چو دل را دارم از تیمار پر جوش

زبان را دارم از گفتار خاموش

پس آنگه دخمه اى فرمود شهوار

چنان شایسته جفتى را سزاوار

بر آورده از آتشگف برزین

رسایده سر کاخش به پروین

ز پیکر همچو کوهى کرد، محکم

ز صورت چون بهشتى گشته خرم

هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود

که رصوان را حد بر هر دوان بود

چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت

بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

پاسخ دادن رامین ویس را

جطابى داد رامین دلازار

چنان چون حال ایشان را سزاوار

نگارا هر چه تو کردى بدیدم

همیدون هر چه تو گفتى شنیدم

مبادا آنکه در خوارى نداند

ز نادانى در آن خوارى بماند

نه آنم من که خوارى را ندانم

تن آسوده درین خوارى بمانم

مرا این راه بد جز دیو ننمود

پشیمانم بر آن کم دیو فرمود

بپیمودم به گفت دیو راهى

کشیدم رنج و رنج و خوارى چند گاهى

گمان بردم کزین ره جنگ یابم

ندانستم که بى بر رنج یابم

به کوهستان نشسته خرم و شاه

تن از رنج و دل از اندیشه آزاد

ز چندان خرمى دل بر گرفتم

چنین راهى گران در بر گرفتم

سزاوارم بدین خوارى که دیدم

چرا دل زان همه شادى بریدم

دل نادان به هوش خویش نازد

بدى سازى کرا نیکى نسازد

کسى را کازمایى گوهرى ده

و گر گوهر نخواهد اخگرى ده

مرا دست زمانه گوهرى داد

چو بفگندم به جایش اخگرى داد

دو ماهه راه پیمودم به سختى

به فرجامش چه دیدم شور بختى

مرا فرجام جز چونین نبایست

و گر چونین نبودى خود نشایست

چو کردم با زمانه ناسپاسى

زمانه کرد با من نشناسى

چو من گفتم که نسپاسم به هر چیز

زمانه گفت نشناسم ترا نیز

نکو کردى که از پیشم براندى

بجز طرار و نادانم نخواندى

دل من گر چنین نادان نبودى

به مهر ناکسى پیچان نبودى

کنون بر گرد و اندر من میاویز

چنان چون گفتى از مهرم بپرهیز

که من بارى شدم تاروز محشر

نپیوندیم هر گز یک به دیگر

نه من گفتم که تو نه ماهرویى

نه سیمین ساعدى نه مشک مویى

تو خوابان را خداوندى و سلار

نکویان را توى گنجور بیدار

صلف باشد به چشمت جاودى را

طرب باشد به رویت نیکوى را

تو دارى حلقهاى مشک بر عاج

تو دارى از بنفشه ماه را تاج

تو از دیدار چون خرم بهارى

تو از رخسار چون چینى نگارى

و لیکن گر تو ماه و آفتابى

نخواهم کز بنه بر من بتابى

نگارا تو پزشک بیدلانى

به درد بیدلان درمان تو دانى

ازین پس گرچه باشد صعب دردم

بمیرم نیز گرد تو نگردم

تو دارى در لب آب زندگانى

که باز آرى به تن جان و جوانى

اگر چه تشنگى آید به رویم

بمیرم تشنه آب از تو بجویم

و گر عشق من آتش بود سوزان

نبینى زین سپس او را فرموزان

چنین آتش که باشد سربسر دود

همان بهتر که حاکستر شود زود

بسى آهو بگفتى بر تن من

دو صد چندان که گوید دشمن من

کنون آن گفتها کردى فراموش

نه در دل جاى آن دادى نه در گوش

نبینى آنکه خود کردى ز خوارى

ز من مهر و وفا مى چشم دارى

بدان زن مانى اى ماه سمنبر

که باشد در کنارش کور دختر

به دیده کورى دختر نبیند

همى داماد بى آهو گزیند

تو نیز آهوى خود را مى نبینى

همیشه یار بى آهو گزینى

سخن خواهى که یکسر خود تو گویى

به نام هر کسى آهو تو جویى

چه آهو دیدى از من تا تو بودى

که چندین خشم و آزارم نمودى

ترا دل سیر گشت از مهربانى

چرا چندین مرا بد مهر خوانى

ز بد مهرى نشان تو بیش دارى

که بى رحمى و زفتى کیش دارى

اگر هر گز تو روى من ندیدى

نه در گیتى نشان من شنیدى

نبایستى چنین بى رحم بودن

به گفتار این همه خوارى نمودن

اگر یارت نبودم دیر گاهى

بدم مرد غریب و دور راگى

شب تاریک و من بى جاى و بى یار

به دست باد و برف اندر گرفتار

گنه را پوزش بسیار کردم

هزاران لابه و زنهار کردم

نه از خوشى یکى گفتار بودت

نه از خوبى یکى کردار بودت

نه بر درگاه خویشم بار دادى

نه از سختى مرا زنهار دادى

مرا در برف و در باران بماندى

به خوارى وانگه از پیشم براندى

ز بى رحمى نبودى دستگیرم

بدان تا من به برف اندر بمیرم

نبخشودى ز رشک سخت بر من

همى مر گم سگالیدى چو دشمن

اگر روزى ترا رشکى نمودم

به روز مرگ ارزانى نبودم

چه بى شرمى و چه زنهار خوارى

که مرگ دوستان را خوار دارى

گر از مر گم دلت خشنود بودى

ز مرگ من ترا چه سود بودى

ترا سودى نیامد زانکه کردى

بدیدى آن گمان بد که بردى

مرا سودى بزرگ آمد پدیدار

که پیدا گشت غدار از وفادار

بلارا خودهمین یک حال نیکوست

که بشناسى بدو در دشمن و دوست

کنون کز حال تو آگاه گشتم

دل سنگینت را بدخواه گشتم

وفاى تو چو سیمرگست نایاب

که دل بى رحم دارى چشم بى آب

مبادا کس که او مهر تو ورزد

کجا مهر تو یک ذره نیرزد

سپاس کردگار دادگر باد

که جانم را ز بند مهر بگشاد

شوم دیگر نورزم مهر با کس

گل گلبوى زین گیتى مرا بس

شوم تا مرگ باشم پیش او شاه

که او تا مرگ باشد پیش من ماه

هر آن گاهى که چون او ماه باشد

سزد اورا که چون من شاه باشد

اگر گیتى بپیمایى دو صد راه

نه چون او ماه یابى نه چو من شاه

چو ما را داد بخت نیک پیوند

به مهر یکدگر باشیم خرسند

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ

سر سال و خجسته روز نوروز

جهان پیروز گشت از بخت پیروز

پسر را خواند خورشید مهان را

همیدون خسرو فرماندهان را

پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

پس اورا خسرو و شاه جهان خواند

به پیروزى نهادش تاج بر سر

بدو گفت اى خجسته شاه کشور

هماین بادت این تاج کیانى

همان این تخت و گاه خسروانى

جهاندارى مرا دادست یزدان

من این داده ترا دادم تو به دان

ترا من در هنرها آزمودم

همیشه ز آزموده شاد بودم

ترا دادم کلاه شهریارى

که راى شهریارى نیک دارى

مرا سال اى پسر بر صد بیفزود

جهان بر من گذشت و بودنى بود

کنون هشتاد و سه سالست تا من

نشاط دوستم تیمار دشمن

کنون شاهى ترا زیبد که رانى

که هم نو دولتى و هم جوانى

مرا دیدى درین شاهى فراوان

بر آن آیین که من راندم تومى ران

هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر

من از تو نیز پرسم پیش داور

بهست از کام نیکو نام نیکو

تو آن کن کت بود فرجام نیکو

چو داد اورنگ زرین را به خورشید

برید از تخت و تاج و شاهى اومید

فرود آمد ز تخت خسروانى

به دخمه شد به تخت آنجهانى

در آتشگه مجاور گشت و بنشست

دل پاکیزه با یزدان بپیوست

خداى آن روز دادش پادشایى

که خرسندى گزید و پارسایى

اگر چه پیش ازان او مهترى بود

همیشهآز را چون کهترى بود

جهان فرمان او بودى و او باز

ز بهر کام دل فرمانبر آز

چو ز آز این جهان دل را بپرداخت

تن از آز و دل از انده برى ساخت

دلى کز شغل و آز این جهان رست

چنان دان کز بلاى جاودان رست

چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود

به گیتى هیچ کس را روى ننمود

گهى در دخمهء دلبر نشستى

شبانروزى به درد دل گرستى

گهى در پیش یزدان لابه کردى

گناه کرده را تیمار خوردى

بدان پیتى و فرتوتى که او بود

سه سال از گریه و زارى نیاسود

به پیش دادگر پوزش همى کرد

و بر کرده پشیمانى همى خورد

چو از دادار آموزش همى خواست

تو گفتى دود حسرت زو همى خاست

به سه سال آن تن نازک چنان شد

کجا همرنگ ریشهء زعفران شد

شبى از دادگر پوزش همى جست

همه شب رخ به خون دل همى شست

چو اندر تن توانایى نماندش

گه شبگیر یزدان پیش خواندش

به یزدان داد جان پاک شسته

ز دست دشمن بسیار خسته

بیامد پور او خورشید شاهان

ابا او مهتران و نیکخواهان

تنش را هم به پیش ویس بردند

دو خاک نامور را جفت کردند

روان هر دوان در هم رسیدند

به مینو جان یکدیگر بدیدند

به مینو از روان دو وفادار

عروسى بود و دامادى دگر بار

بشد ویس و بشد رامینش از پس

چنین خواهد شدن زایدر همه کس

جهان بر ما کمین دارد شب و روز

تو پندارى که ما آهو و او یوز

همى گردیم تازان در چراگاه

ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

همى گوییم داناییم و گربز

بود دانا چنین حیران و عاجز

ندانیم از کجا بود آمدن مان

ویا زیدر کجا باشد شدن مان

دو آرامست ما را دو جهانى

یکى فانى و دیگر جاودانى

بدین آرام فانى بسته اومید

نیندیشیم از آن آرام جاوید

همى بینیم کایدر بر گذاریم

و لیکن دیده را باور نداریم

چه نادانیم و چه آشفته راییم

که از فانى به باقى نه گراییم

سرایى را که در وى یک زمانیم

درو جویاى ساز جاودانیم

چرا خوانیم گیتى را نمونه

چو ما داریم طبع وا شگونه

جهان بندست و ما در بند خرسند

نجوییم آشنایى با خداوند

خداوندى که ما را دو جهان داد

یکى فانى و دیگر جاودان داد

خنک آن کس که اورا یار گیرد

ز فرمان بردنش مقدار گیرد

خنک آن کش بود فرجام نیکو

خنک آن کش بود هم نام نیکو

چو ما از رفتگان گیریم اخبار

ز ما فردا خبر گیرند ناچار

خبر گردیم و ما بوده خبر جوى

سمر گردیم و خود بوده سمر گوى

به گیتى حال ما گویند چونین

که ما گفتیم حال ویس و رامین

بگفتم داستانى چون بهارى

درو هر بیت زیبا چون نگارى

الا اى خوش حریف خوب منظر

به حسن پاک و طبع پاک گوهر

فرو خوان این نگارین داستان را

کزو شادى فزاید دوستان را

ادیبان را چنین خوش داستانى

بسى خوشتر ز خرم بوستانى

چنان خواهم که شعر من تو خوانى

که خود مغدار شعر من تو دانى

چو این نامه بخوانى اى سخن دان

گناه من بخواه از پاک یزدان

بگو یارب بیامرز این جوان را

که گفتست این نگارین داستان را

توى کز بندگان پوزش پذیرى

روانش را به گفتارش نگیرى

درود کردگار ما و غفرانش

ابر پیغمبر و یاران و خویشانش

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

پاسخ دادن ویس رامین را

سمن بر ویس جوشان و خروشان

دو چشمه خونش از دو چشم گریان

دریده ماه پیکر جامه بر بر

فگنده لاله گون واشامه از سر

همى گفت اى مرا چون جان گرامى

دلم را کام و کامم را تمامى

توى بخت مراهمتهاى رادى

توى جان مرا همتاى شادى

مدر بر بخت من یکباره پرده

مکن جان مرا در مهر برده

درخت خرمى را شاخ مشکن

مه اومید را در چاه مفگن

اگر من با تو لختى ناز کردم

و یا بر تو زمانى رشک بردم

مخوان از رشک من چندین فسانه

مکن با من جدایى را بهانه

چو شش ماه از جدایى درد خوردم

چه باشد گر زمانى باز کردم

نباشد هیچ هجرى بى نهیبى

چنان چون هیچ گشقى بى عتیبى

کرا از عشق باشد در دل آتش

عناب دوست باشد در دلش خوش

عتاب دوستان در وصل و هجران

بماند تا بماند مهر ایشان

فسونتر باد هر روسى نهیبم

که هم تیمار من گشت این عتیبم

اگر سنگى ز گردون اندر آید

همانا عاشقان را بر سر آید

پشیمانم چرا کردم عتیبى

کزو بفزود جانم را نهیبى

گمان بردم که کردم بر تو نازى

شد آن ناز مرا بر تو نیازى

اگر تیزى نمودم از در ناز

نگر تا من ترا چون جویمى باز

مزور جلدیى با تو بر اندم

و زان جلدى چنین خیره بماندم

اگر بودم به ناز اندر گنهگار

شدم با تو به برف اندر گرفتار

چو بودم روز شادى با تو انباز

شدم در روز سختى با تو دمساز

چو از گجرت بسى تیمار خوردم

به بازى باز از تو بر نگردم

کنون دست از عنانت بر نگیرم

همى نالم به زارى تا بمیرم

و گر بپذیتى از من پوزش من

نیفزایى به تندى سوزش من

شوم تا مرگ پیش تو پرستار

برم فرمانت چون فرمان دادار

و گر چونین نورزم مهربانى

بریدن هر گهى از من توانى

همه وقتى توان جستن جدایى

و لیکن جسن نتوان آشنایى

درخت آسان بود از بن بریدن

بریده باز نتوان روینیدن

تو خود دانى که با تو بد نکردم

کنون بى حجه از تو بر نگردم

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...

در انجام کتاب گوید

بر آمد آفتاب شاد کامى

ز دوده شد هواى نیکنامى

نسیم باد پیروزى بر آمد

بهار خرمى با او در آمد

بپیوست ابر دولت بر حوالى

همى بارد سعادت بر موالى

خجسته جشن و خرم روزگارست

زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست

زمین از خز زرین حله دارد

هوا از ابر سیمین کله دارد

جهان بینم همه پر نور گشته

از آفتاى گردون دور گشته

شکفته نوبهار ملک و فرمان

به پیروزى چو ماه و مهر تابان

زیادت گشته شد روز سعادت

به هنگامى که شب گردد زیادت

گل دولت به وقتى گشتخندان

که در گیتى شده پژمرده ریحان

جهان دیگر شدست و حال دیگر

مگر نو کرد یزدان گیتى از سر

همى باره ز ابرش قطر رادى

همه روید ز خاکش تخم شادى

فلک را نیست تأثیرى بجز داد

مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد

چنین تأثیر کى بود آسمان را

چنین نو دولتى کى بد جهان را

مگر سایهء شب از فر همایست

چو نور روز از فر خدایست

زبان هر که بینى شکر گویست

روان هر که بینى مهر جویست

مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست

همه کس یافت آن کامى که مى خواست

چو داد و راستى گیتى فروزست

شب مردم تو پندارى که روزست

هواداران همه شادند و خرم

سخندانان عزیزند و مکرم

همان دهر را باغ این زمانست

بدو در مملکت سرو روانست

چنان سروى که رنگ آبدارش

بماند در خزان و در بهارش

کنون نیکان چو گلها در بهارند

بداندیشان چو گلبن پر ز خارند

شهنشاهى که اورنگش خداییست

سپاهان را طراز پادشاییست

بهشت خلد را ماند سپاهان

کف خواجه عمیدش گشته رصوان

خداوندى به داد و دین مؤید

ابو الفتح مظفر بن محمد

خراسان را به نام نیک مفخر

سپاهان را به حکم داد داور

زمانه قبله کرده دولتش را

سعادت سجده برده طلعنش را

گذشته نامهء نامش ز جیحون

رسیده رایت رایش به گردون

ازین سفله جهان آمد چنان خر

که لعل از سنگ آید وز صدف در

به گاه روشنایى ماه و انجم

بدو مانند همچون بت به مردم

ایا چون مال بر هر دل گرامى

چو جان پاکیزه و چون عقل نامى

قمر هر گز چو راى تو نتابد

خرد هر گز صمیر تو نیابد

به چیزى تو فزونى از پیمبر

که بر فصل تو منکر نیست کافر

همیشه جود تو دل را نوازد

سموم قهر تو جان را گدازد

تو دریایى و دریا چون بجو شد

کرا زهره که با دریا بکو شد

چو تو گویى بگیرید آن فلان را

بلرزد هفت اندام آسمان را

اگر ترسى تو از آتش به محشر

ز بى باکى شوى در آتش اندر

به گاه نام جستن تیر باران

چنان رانى که برگ گل بهاران

خفرز آید ترا ریگ رونده

شمر آید ترا بحر دمنده

تنى با عز و با مقدار دارى

چرا روز نبردش خوار دارى

نترسى از بلا وز ننگ ترسى

همى از دانش و فرهنگ ترسى

همت آزادگى بینم طباعى

همت فرهنگها بینم سماعى

ز بس آزادگى و خوب کارى

قصا خواهى ز عالم باز دارى

خنک آن کش توى شایسته فرزند

خنک آن کش توى زیبا خداوند

چه کردارى که از فصل تو آید

چه فرزندى که از نسل تو زاید

همه پر مایه باشند و ستوده

چو زر پالوده چون یاقوت سوده

به مشتق ماندت اصل خیاره

کزو ناید بجز ماه و ستاره

ادب کبر آرد از چون تو هنرجوى

سخن فخر آرد از چون تو سخنگوى

مهان کوهند و او چرخ بلندست

میان این و آنها بین که چندست

رسوم مهتران در دست بر جاى

رسوم خواجه تریاکست و درمان

نه زو گاه کرم تأخیر یابى

نه زو گاه هنر تقصیر یابى

چنان گردد به گردش فر دادار

که گردد گرد مرکز خط پرگان

به گرد ملک تدبیرش حصارست

به باغ فخر پیمانش بهارست

از آن کش بخت فرخ هست بیدار

جهان چون خفته پندارست هموار

صمیر و دلش ماه و آفتابند

چو امر و هیبتش برق و سحابند

نیاز اندر جهان ماند به شیطان

سخاى دست او ماند به قرآن

بکشت آز و نیاز مردان را

زر جودش دیت شد هر دوان را

یکى شمشیر دارد دست ایام

کزو دشمنش را گیرد حسد نام

حسودش را ملامت بیش از من

که دولت را بود همواره دشمن

بخاصه دولتى قاهر بدین سان

که سیصد بنده دارد چون نریمان

نگویم کش میادا هیچ بدخواه

یکى بادش و لیکن دست کوتاه

بقا بادا کریم بافرین را

بقاى جود و علم و داد و دین را

بماند داد و دین تا وى بماند

بخواند دولت آن را کاو بخواند

نه گیتى را چنو بودست فرزند

نه دولت را چنو بوده خداوند

به باغ ملک رسته چون صنوبر

سه گوهر چون فروزنده سه اختر

مهى بر صورت ایشان نبشته

بهى بر عادت ایشان سرشته

اگر باشند همچون تو جب نیست

کجا خود بار خر ما جز رطب نیست

ازیشان مهترین دریاى علمست

جهان مردمى و کوه حلمست

مقر آمد خرد کش هست مهتر

ابو القاسم على بن المظفر

پدر را از ادیبى قره العین

گهى را از تمامى مفخر و زین

هنوزش بوى شیر اندر دهانست

ندانم دانشى کز وى نهانست

درخت علم را قولش بهارست

سراى جود را فعلش نگارست

بدان باشرم روى او پدیدست

که یزدانش ز پاکى آفریدست

بدو دادست برهان کفایت

برو باریده باران عنایت

جهان در فصل او بستست اومید

فزونتر زانکه اندر نور خورشید

چو از خورشید آید روشنایى

ازو آید نظام پادشایى

چو از قوت به غعل آید کمالش

جلیلان عاجز آیند از جلالش

به سجده تاجداران پیشش آیند

دو رخ بر خاک ایوانش بسایند

همیشه تا جهانست این پسر باد

به پیروزى دل افروز پدر باد

ازو کهتى همایون خواجه بونصر

جمال روزگار و زینت عصر

فلک تا دید دیدار سلف را

همى گوید غلامم این خلف را

به اختر ماند آن فرخنده اختر

بزرگ از مخبر و کوچک به منظر

به منظر همچو تیغ ذوالفقارست

کجا هم کوچک و هم نامدارست

همش با کودکى فرهنگ پیران

همش با کوچکى طبع امیران

ز بس کاو شکرین گفتار دارد

ز بهروزى نشان بسیار دارد

بسا فخرا که او خواهد نمودن

بسا مدحا که او خواهد شنودن

فلک هر روز تاج آراید او را

که ماه و مهر افسر شاید او را

نبشتش عهد و منشور ولایت

ز پیروزى همى زیبدش رایت

همى سازى به تخت و کامگارى

همى جویدش ساز بختیارى

چنین بادا که من گفتى چنین باد

هم او را هم پدر را آفرین باد

و زو کهتر یکى شیرست دیگر

ابو طاهر محمد بن مظفر

چو عیسى همچوض؟ض طفل روزافزون

چو موسى کید کفر و دشمن دون

چو عیسى هم ز گهواره سخنگوى

چو موسى هم به خردى داورى جوى

اگر در چشم خردست او به منظر

به عقل اندر بزرگست و به مخبر

بسان آتشست اندک به دیدار

و لیکن قوت و هیبتش بسیار

ز عمر خویش در فصل بهارست

ازیرا همچو اشکوفه به بارست

چو زین اشکوفه آید میوهء جاه

رهى گردد مرو را مهر با ماه

اگر هم باز باشد بچهء باز

پسر همچون پدر باشد سر افراز

دو چشم بد ز هر سه باد بسته

درخت عمرشان جاوید رسته

پسر خرم به اورنگ پدر باد

پدر نازان به فرهنگ پسر باد

ایا بر ماه برده مظر نام

بیاورده ز گردون اخترکام

به صدر اندر به پیروزى نشسته

به هیبت صدر بد خواهان شکسته

نثارت آوریدم مهرگانى

روان چون آب چشمهء زندگانى

بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر

نثارى از نثار بنده مهتر

به فرمانت بگفتم داستانى

ز خوبى چون شکفته بوستانى

درو چون میوه از حکمت مثلها

چو ریحان بهارى خوش غزلها

توى بهتر بزرگان زمانه

به نامت مهر کردم این فانه

سر نامه به نام تو گشادم

به پایان مهر نامت بر نهادم

نگر کاین داستان چه نیکبختست

بهار نامت او را تاج و تختست

از آن کش نام تو بر هر کرانیست

تو پندارى که این دفتر جهانیست

مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام

چو خورشید آندر و گردنده این نام

تو خود دانى کزین سان گفته شعرى

بماند تا بماند نظم شعرى

به فر نام تو گفتار چاکر

رود بر هر زبانى تا به محشر

بماند جاودان او را جوانى

که خورد از جودت آب زندگانى

هر آن گاهى که تو باشى سخن جوى

چو من باید به پیش تو سخنگوى

اگر یابى ز هر کس نظم گفتار

ز من یابى تو نظم در شهوار

چو بر اسپ سخن آیم به جولان

مرا باشد مجره جاى و کیوان

بیان من بود روشن چو شعرى

به نکته چون ز گوهر تاج کسرى

چو دریایست طبع من ز گفتار

شود از علم در وى رود بسیار

بسى دانش بباید تا سخن گوى

تواند زد به میدان سخن گوى

به خاسه چون بود میدان چونین

به نام تو به یاد ویس و رامین

اگرچه رنج بردستم فراوان

نکردم شکر بر یکروزه احسان

خداوندا شب رنجم سر آمد

کنون صبح رصاى تو بر آمد

بریدم راه بد روزى بریدم

به منزلگاه پیروزى رسیدم

کریما تا ترا دیدم چنانم

که کارى جز طرب کردن ندانم

ز جود تو همیشه شاد و مستم

تو گویى کیمیا آمد به دستم

به فرخنده لقایت چون ننازم

که با او از همه کس بى نیازم

تو خورشیدى و چون با تو نشینم

چراغ و شمع شاید گر نبینم

تو دریایى و من مرد گهر جوى

ز تو جویم گهر نز چشمه و جوى

ز شکرت شد دهان من شکر خوار

ز مدحت شد زبان من گهر بار

چنان چون من ز تو شادم همه سال

ز شادى باد عمرت را همه حال

همایون باد بر تو روزگارت

همیشه کام راندن باد کارت

تو خسرو گشته کام دلت شیرین

عدوى تو نشان ت

...

فخرالدین اسعد گرگانی نظر دهید...