قصاید قاآنی

رسم‌ عاشق نیست با یک‌ دل دو دلبر داشتن

رسم‌عاشق نیست با یک‌ دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن

ناجوانمردیست چون جانو سیار و ماهیار
یار دارا بودن و دل با سکندر داشتن

یا اسیر حکم جانان باش یا در بند جان
زشت باشد نوعروسی را دو شوهر داشتن

شکرستان ‌کن درون از عشق تاکی بایدت
دست‌حسرت چون‌مگس ازدور برسر داشتن

بندگی‌کن خواجه را تا آسمان بر خاک تو
از پی تعظیم خواهد پشت چنبر داشتن

ای‌ که جویی‌ کیمیای‌ عشق پرخون‌کن دوچشم
هست شرط‌ کیمیا گوگرد احمر داشتن

تاکی از نقل‌کرامت‌های مردان بایدت
عشوه ها همچون زنان در زیر چادر داشتن

ازکرامت عار آید مرد راکانصاف نیست
دیده از معشوق بر بستن .به زیور داشتن

گرچه گاهی از پی بوجهل جهلان لازمست
ماه را جوزا نمودن سنگ را زر داشتن

عمرو را حاصل چه از نقل‌کرامت‌های زید
جز که بر نقصان ذات خویش محضر داشتن

خود کرامت شوکرامت چند جویی زان و این
تا توانی برگ بی‌برگی میسر داشتن

چرخ اگر گردد به فرمانت برآن هم دل مبند
ای برادرکار طفلانست فرفر داشتن

از نبی بایدنبی راخواست کز بوجهلی است
جشم اعجاز وکرامات از پیمبر داشتن

عارف اشیا را چنان خواهدکه یزدان آفرید
قدرت از یزدان چرا باید فزونتر داشتن

گنج شونه گنج جو خوشتر کدام انصاف ده
طعم شکر داشتن یا طمع شکر داشتن

در سر هر نیش خاری صدهزاران جنت است
چند باید دیده نابینا چو عبهر داشتن

مردم‌چشم جهان مو تا توان در چشم خلق
خویش را در عین تاریکی منور داشتن

دیدن خلق است فرن و دیدن حق فرض‌تر
دیده بایدگاه احول‌گاه اعور داشتن

ظل یزدان بایدت بر فرق نه ظل همای
تا توانی عرش را در زیر شهپر داشتن

پرتو حقست در هرچیز ماهی شو به طبع
تا ز آب شور یابی طعم‌کوثر داشتن

کوش قاآنی‌که رخش هستی آری زیر ران
چندخواهی چون امیران اسب و استر داشتن

تن‌ رها کن تا چو عیسی بر فلک ‌گردی سوار
ورنه‌ عیسی می‌نشاید شد ز بک خر داشتن

میخ مرکب ر‌ا به‌ گل زن نه به دل ‌کاسان بود
در لباس خسروی خود را قلندر داشتن

دل سرای حق بود در سرو بالایان مبند
سرو را پیوند نتوان با صنوبر داشتن

غوطه گه در آتش دل زن گهی در آب چشم
خویش باید گاه ماهی‌ گه سمندر داشتن

گوهر جان را به‌دست آور که‌ زنگی بچه را
می‌نیفزاید بها از نام جوهر داشتن

هم دوجعفر بود کاین صادق بدآن ‌کذاب بود
نیست تنها صادقی در نام جعفر داشتن

چون قلم از سر قدم ساز از خموشی‌گفتگو
گر نمیخواهی سیه‌رویی چو دفتر داشتن

رستگاری جوی تا در حشر گردی رستگار
رستگاری چیست در دل مهر حیدر داشتن

همچو احمد پای تا سرگوش باید شد ترا
تا توانی امتثال حکم داور داشتن

امر حق فوریست باید مصطفی را در غدیر
از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بایدش دست ‌خدا را فاش بگرفتن به‌دست
روبهان را آگه از سهم غضفر داشتن

ذات حیدر افسر لولاک را زیبدگهر
تاج را نتوان شبه بر جای‌گوهر داشتن

از تعصب چند خواهی بر سپهر افتخار
نحس اکبر را به جای سعد اکبر داشتن

نیستی معذور بالله‌ گرت باید ز ابلهی
عیسی‌ جان بخش را همسنگ عازر داشتن

ای کم از سگ تا کی این آهو که خواهی‌از خری
شیر را همسایه با روباه لاغر داشتن

شیرمردی چون علی را تاج سلطانی سزاست
وان زنان را یک دوگز شلوار و معجر داشتن

طفل هم داند یقین‌کاندر مصاف پور زال
پیرزالی را نشاید درع و مغفر داشتن

خجلتت ناید ربودن خاتم از انگشت جم
وانگه آن را زیب دست دیو ابتر داشتن

در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لولیان را کی سزد در دست مزهر داشتن

زشت باشد نزل‌های آسمانی پیش روی
همچو بیماران نظر سوی مزوّر داشتن

چون صراط ‌المستقیمت هست تاکی ز ابلهی
دیده در فحشاء و دل در بغی و منکر داشن

نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بایست چشم
با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن

‌گر چوکودک وارهی از ننگ ظلمات ثلاث
آفرین‌ها بایدت بر جان مادر داشتن

بر زمین نام علی از نوک ناخن بر نگار
تا توانی نقش دل برگل مصوّر داشتن

شمع بودن سود ندهد شمس شو از مهر او
تا توانی روی‌ گیتی را منوّر داشتن

ذره‌یی از مهر او روشن ‌کند آفاق را
چند باید منت از خورشید خاور داشتن

عطرسایی چندبرخود رمزی ازخلقش بگو
تا توانی مغزگیتی را معطر داشتن

رقصد از وجد و طرب خورشید در وقت‌کسوف
زانکه خواهد خویش را همرنگ قنبر داشتن

علم ازو آموز کاسانست با تعلیم او
نه صحیفهٔ آسمان را جمله از بر داشتن

مهر او سرمایهٔ آمال‌ کن‌ گر بایدت
خویش را در عین‌ درویشی توانگر داشتن

طینت ‌خویش ‌ار حسن ‌خواهی بیاید چون حسین
در ولای او ز خون در دست ساغر داشتن

پشت بر وی ‌کرد روزی مهر در وقت غروب
تا ابد باید ز بیمش چهره اصفر داشتن

زورق دین را به بحر روزگار از بیم غرق
زآهنین شمشیر او فرضست لنگر داشتن

روی‌ خود را روزی اواز شرق سوی‌ غرب‌ تافت
رجعت خورشید را بایست باور داشتن

ای ‌خلیفهٔ مصطفی‌ای ‌دست ‌حق ای‌پشت دین
کافرینش را زتست این زینت و فر داشتن

خشم با خصمت ‌کند مریخ یا سرمست تست
کز غضب یا سکر خیزد دیده احمر داشتن

غالیان‌ویند هم خود موسی هم سامری
بهر گاو زر چه باید جنگ زرگر داشتن

چرخ هشتم خو‌است مداحت چو قاآنی شود
تا تواند ملک معنی را مسخر داشتن

عقل گفت این خرده کوکب‌های زشت خود بپوش
نیست قاآنی شدن صورت مجدر داشنن

گینی ارکوهی شود از جرم بالله می‌توان
کاهی از مهر تو با آن ‌کُه برابر داشتن

کی تواند جز تو کس در نهروان هفتاد نهر
جاری از خون بداندیشان‌ کافر داشتن

کی تواند جز تو کس یک ضربت شمشبر او
از عبادت‌های جنّ و انس برتر داشتن

کی‌تواند جز توکس در روزکین افلاک را
پرخروش از نعرهٔ الله اکبر داشتن

کی تواند جز تو کس در عهد مهد از پردلی
اژدهایی را به یک قوّت دو پیکر داشتن

شاه ما را میر شاهان ‌کن‌ که باید مر ترا
هم ز شاهان لشکر و هم‌ میرلشکر داشتن

خسرو غازی محمّد شه‌ که در سنجار دهر
ننگش آید خویش را همسنگ سنجر داشتن

رمیم آید مدح اوویم‌که ماهان بش‌ند
گر گدایان ‌گنج را باید مستّر داشتن

نه خجل ‌گردم ز مدح او که دانم ذره را
نیست امکان مدح مهر چهر خاور داشن

سال عمرش قرنها بادا ز حشر آن سو ترک
تاکه برهد ز انتظار روز محشر داشتن

شه ‌چو اسکندر جوان و خواجه همچون خضر پیر
ای سکندر لازمست این خضر رهبر داشتن

...

عید غدیر, قصاید قاآنی, قصیده نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه

اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی

منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی

نه‌کی قربان‌کنم خویشت همان قربان‌کنم میشت

از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی

نه مپذیر از من ای جانان ‌که جانداری‌کنم بیجان

بهل خود را کنم قربان که برهم زین ‌گران‌جانی

به‌گیسویت‌که از سویت به دیگرسو نتابم رخ

گرم صد بار چون‌گیسو به‌گرد سر بگردانی

مرا چشمیست اشک‌افشان بر او سا زلف مشک‌افشان

که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی

شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر

فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی

به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را

سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی

قلم در دست‌ کاتب‌ گر نماید ناله حق دارد

که خلقش لال می‌دانند با آن نطق پنهانی

اگر خواهد دلت از ذوق‌گمنامی خبر یابد

چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی

مرا پیری خراباتی شبی‌گفت از نکوذاتی

که‌ای‌طفل مناجاتی چه‌می‌گویی چه می‌خوانی

همی الله می‌گویی مگرگمگشته می‌جویی

منم مقصد چه می‌پویی منم منزل چه می‌رانی

تراکی‌گفت پیغمبرکه یاالله‌کن از بر

ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی

نگفتت‌کل شی‌ء هالک الا وجهه یزدان

تو تازی‌خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی

تو سر تا پا همه بیمی ‌گرفتار زر و سیمی

ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی

به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر

که نتوان‌ کند از خیبر در از نیروی جسمانی

دلی آور به ‌کف صافی ‌کت آید در زمان‌ کافی

چو دونان چند می‌لافی به حکمتهای یونانی

روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد

نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی

اگر لب‌تشنه‌یی رو آب پیداکن ترا زین چه

که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی

همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد

گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی

همن خاکست ‌کز وی قوت سازد باز از آن نطفه

وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی

گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق

شوند ار خاک‌باز از یکدگرشان فرق نتوانی

همه آیینه‌رویان جمله از خاکند سرتاسر

هم از رندی بود کاین‌ خاک خود را خوانده ظلمانی

بود آب حیات این نقش و صورتهای جان‌پرور

که در ظلمات خاکی‌ کرده پنهان صنع سبحانی

مرا زین حقه‌بازی همت آن پیرکرد آگه

که چون طفلان نگردم ‌گرد سالوسات لامانی

دریغا دیر دانستم‌که دانایی زیان دارد

پریشان‌خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی

چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم

کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی

به رشته آه چون غم راز دل بیرون ‌کشم ‌گویی

که بیژن رابرون آرد ز چه‌گرد سجستانی

مرا زین ‌تن‌د‌رستی هر زمان سستی پدید آ‌ید

ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی

چو باشد میل دستارم‌ که پرگردد پرستارم

بهل دردی به‌دست آرم ‌که برهم زین تن‌آسانی

چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم

چرا بر سر گذارم‌ گنبد قابوس جرجانی

گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی

خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی

شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به‌دست آرم

که در وی چون علی‌ گویم بسی اسرار پنهانی

کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم

به شکرخنده‌گوید تنگدل‌گشتست قاآنی

بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید

سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی

به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم

که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی

اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون

چرا خم‌گشته می‌جنبند چو طفلان دبستانی

شفاعت‌گرکند ابلیس را روز جزا عفوش

گمان دارم‌که برهاندش از آن آلوده‌دامانی

حدیث از فتنه در عهدش نمی‌گویند دانایان

مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی

هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر

که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی

سیه‌موران خورند و سرخ‌ماران افکنند از دم

شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی

تو پنداری‌که از نسل عصای موسیند آنان

که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی

اسان قورخانهٔ او بود چندان‌که در دنیا

شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی

الا شاه ملک طینت ‌که می‌بتوانی از قدرت

دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی

هرآن دهقان‌که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد

ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۷ - و له من‌ کلامه

ترک کشتی‌گیر من میل شنا دارد همی

وانچه بی‌میلی بود با آشنا دارد همی

نگذرد بر لب ز میل آشنایانش حدیث

ور حدیثی دارد از میل و شنا دارد همی

می‌ندارم زهره تاگویم به هنگام شنا

زهره را مایل به خط استوا دارد همی

ازکمر بگذشته زلف تابدارش ای ‌شگفت

می‌ندانم ‌کز کمر قصد کجا دارد همی

گنج سیم اندرکمر مانا مگر دارد سراغ

تا زگنج سیم ‌کام دل روا دارد همی

زلفش آری اژدرست و گنج بیند در کمر

هر کمر کاو گنج دارد اژدها دارد همی

پهلوانی می‌کند با اهل دل ‌گیسوی او

بنگر آن افتاده اندر سر چها دارد همی

می‌رباید زلف مشکینش دل از خوبان مگر

زلف او خاصیت آهن‌ربا دارد همی

با سر زلفش ‌‌که یک ‌اقلیم دل پابست اوست

روز و شب مسکین دل ‌من ماجرا دارد همی

چون نماید میل‌ کشتی‌ کِشتی صبر مرا

زآب چشمان غرقهٔ بحر فنا دارد همی

میل ‌چون جنبد به‌ دستش ‌‌میل ‌من‌ جنبد چنانک

تا دوصد فرسنگم از دانش جدا دارد همی

چون به چرخ آید بتابد روی هر ساعت زمن

نسبتی مانا به چرخ بی‌وفا دارد همی

رند و قلاشست در ظاهر ولیکن در نهفت

پاکدامن خویش را چون پوریا دارد همی

پیکرش یک‌ ‌توده نسرینست ‌و یک‌خروار سیم

سیم و نسرین را دریغ از ما چرا دارد همی

سیم‌و نسرینش ‌ز اشک‌لاله‌گون‌و ضعف دل

سیم و نسرینم عقیق و کهربا دارد همی

یاسمینست آن نه ‌پیکر ارغوانست ‌آن ‌نه خط

روی و پیکر کی چنین فرّ و بها دارد همی

هیچ دیدی یاسمین را سخت سندان در بغل

یا شنبدی ‌کارغوان مشک ختا دارد همی

بر فراز نخل قد سیمای سیمینش عیان

یا نه بر سرو روان بدرالدجی دارد همی

چشم ‌و ابرو خال ‌و گیسو قامت ‌و رو زلف ‌و لب

در کمین خلق دزدی جابجا دارد همی

دولت وصلی‌ که شاهان جهان را آرزوست

وقف قلّاشان و رندان ‌کرده تا دارد همی

تخت ‌عاجش را نه‌دیدست و نه‌بیند هیچکس

تا نگار پارسی‌دل پارسا دارد همی

گاه گاهی بوسه‌ای‌‌ گر می دهد عیبش مکن

اینقدر بر خلق بخشایش روا دارد همی

غیر وی از وی نخواهد هرکه باشد پاکباز

پاکباز از هرچه جز جانان ابا دارد همی

ویحک از بالای دلبندش که چون پوشد قبا

صد خیابان نارون در یک قبا دارد همی

وقف خوبان ‌کرده قاآنی مگر گفتار خویش

کاینهمه زیشان به لب مدح و ثنا دارد همی

تا نه‌ پنداری هوسناکست و هر جا شاهدیست

خویش رادزدیده‌بر جورش رضا دارد همی

طبع را می‌آزماید در مضامین شگرف

وزسخن سنجان امید مرحبا دارد همی

ورنه ‌هم یکتا خدا داند که ‌اندر شرق ‌و غرب

روی دل در هرچه دارد در خدا دارد همی

او به‌ یاری ‌بسته ‌دل کش ‌‌نیست‌ هستی ‌ز آب‌ و گل

در وجودش آب و‌ گل نشو و نما دارد همی

چون‌ ولا خواهد بلا خواهد از آنرو روز و شب

خاطر از بالای خوبان در بلا دارد همی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۶ - در ستایش شهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه گوید

ای زلف یار چرا آشفته و دژمی

همخوابهٔ قمری همسایهٔ صنمی

من رند نامه‌سیاه تو از چه روسیهی

من زیر بار غمم تو از چه پشت‌خمی

نی‌نی تو نیز عبث خم نیستی و سیاه

دلهای خسته‌کشی در آفتاب چمی

عودی بر آتش و دود در دیده از تو برفت

چون ‌دود رفته‌ به‌ چشم‌ خون‌ گریم ‌از تو همی

ماه فلک سپرد عقرب مهی به دو روز

تو عقرب و سپری ماه فلک بدمی

گر گاهگاه دمد مهر فلک ز ذنب

تو آن ذنب ‌که ز مهر پوسته می ‌بدمی

پشتت خمیده ز بس بار تو عنبر و بان

زانرو به هر نفسی افتی به هر قدمی

فرشت چو محتشمان دیبا و از غم تو

گر دیده خاک‌نشین هرجاکه محتشمی

نه پور آزر وگشت آذر ترا چمنی

نه مرغ آتش و هست آتش ترا ارمی

چنگی به هیأت و هست مر تار تار ترا

از نالهٔ دل زار آهنگ زیر و بمی

خلقی ز مؤمن و مغ رو در تواند که تو

بر قبله‌گاه مغان پیراهن حرمی

چندان‌که از تو رمد دل همچو صعوه ز باز

تو اژدها صفتش درکشی به‌دمی

گاهی ز سنبل تر بر ارغوان ز رهی

گاهی ز مشک سیاه بر سرخ‌ گل رقمی

چون‌مشک‌بدهمی‌هستی‌به‌رنگ‌و به‌بوی

چون مشک بی‌دینی رنگ زمانه همی

رنگ سپر غمیت غم بسترد ز دلم

زین در همی تو مگر خود پی‌سپار غمی

بر آتشین رخ دوست ضراب پادشهی

کز حلقه حلقهٔ خویش هرگون‌زنی درمی

گه‌ گه به عارض خویش ‌گر یار کم ‌کندت

غم نیست چون تو شبی در نوبهارکمی

فرداکه آذر و دی افروخت چهرهٔ او

چون من به پیش ملک سر سوده بر قدمی

شاهی‌که او ز ملوک بر سروری علمست

چونان‌که در سپهی در برتری علمی

چون ‌رای او به فروغ چون دست او به سخا

پرتو نداده مهی‌گوهر نزاده یمی

ای ‌کز بلندی قدر در خورد تاج‌ کیی

وی‌ کز جلالت و شأن شایان تخت جمی

از روی ‌دانش و دین وز راه دولت و ملک

شایستهٔ عربی بایستهٔ عجمی

در کارهای خطیر چون عقل معتبری

وز اعتقاد درست چون شرع محترمی

در منع بدکنشان هم شیوهٔ خردی

در دفع‌کج‌منشان هم‌پیشهٔ قسمی

چون صدق موتمنی چون عقل معتمدی

چون رزق مکتسبی چون عمر مغتنمی

از بس تواضع و لطف از بس عطا و کرم

درویش و پادشهی محتاج و محتشمی

فضلی به صاحب ری داری ز فضل و هنر

کاو صاحب قلمست تو صاحب‌کرمی

شمشیر در کف تو دانی مشابه چیست

در دست اصل وجود سرمایهٔ عدمی

از بس ضیا و بها می‌بینمت‌که مهی

از بس عطا و کرم پندارمت‌ که یمی

در روز فتنه و کین هان روزگار اثری

درگاه شادی و فر هین مشتری شیمی

در عقل و هوش و خرد بی‌مثل و بی‌شبهی

سرمایهٔ خردی پیرایهٔ هممی

شایدکه از توکند فخر آنچه نقش وجود

کامد ز هستی تو کامل وجود همی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۵ - و له فی المدیحه

ای زلف عزم سرکشی از روی یار داری

مانا ز همنشینی خورشید عار داری

گویند از شهاب بود دیو را کناره

تو دیوخو شهاب چرا درکنار داری

آشفته‌حالتی چو پری دیدگان همانا

دیوانه‌یی از آنکه پری در جوار داری

هاروت‌وش معلقی اندر چه زنخدان

با زهره تا تعلق هاروت‌وار داری

بوی عبیر آید تا تو بسان عنبر

جا بر فراز مجمر چهرنگار داری

سوزد عبیر از آتش و تو آن عبیر خشکی

کآ‌رایش و طراوت و تری ز نار داری

گه‌گردگوش حلقه وگه زی‌رگریی

گه پیچ و تاب عقرب و گه شکل مار داری

عقرب ز تیرگی به سوی روشنی‌ گراید

تو قصد تیره‌جان من از روی نار داری

ما را ز شرار نار فروزان فرار جوید

تو بر فراز نار فروزان قرار داری

گویی بن آزری‌که در آذر بود مقامت

یا نی سیاوشی که در آتش‌گذار داری

مانی به افعیی‌که بود مهره در دهانش

تا در شکنج حلقه نهان ‌گوشوار داری

همچون محک سیاهی و از چهر عشقبازان

بس شوشه زر خالص‌کامل‌عیار داری

مانی به غل شاه ‌که چون خاینان دولت

دلهای ما مسلسل در یک قطار داری

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ - در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید

شبی‌گفتم خرد راکای مه‌گردون دانایی

که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی

مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل

چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی

چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن

چرا این‌یک بود مایل به پستی آن به بالایی

چرا ممدوح می‌سازند سوسن را به آزادی

چرا موصوف می‌دارند نرگس را به شهلایی

چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل

چرا ما راست‌رسم‌بندگی او راست مولایی

چه‌شد موجب‌که‌زلف‌گلرخان را داد طراحی

چه بد باعث‌که روی مهوشان را داد زیبابی

که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی

که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی

چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی

به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی

که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی

که می‌بخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی

ز عشق‌صورت‌لیلی چه‌باعث‌گشت مجنون را

که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی

یکی در عرصهٔ‌گیتی خورد تشویش شهماتی

یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی

چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری

چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی

خرد گفتا که‌ کشف این حقایق‌ کس نمی‌داند

بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی

امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور

که دربان درش را ننگ می‌آید ز دارایی

شهنشاهی‌ که ‌گر خواهد ضمیر عالم‌ آرایش

بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی

ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود

کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی

سلیمان بر درش موری‌ کند جمشید دربانی

خرد از وی‌ کهولت می‌پذیرد بخت برنایی

که داند تا زمام آسمان را بازگرداند

وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی

گدای درگه وی خویش را داند کلیم‌الله

گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی

اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه

عنان‌ خویش زی‌ پستی‌گراید چرخ مینایی

به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را

که‌ این‌یک ‌پاک‌دامن ‌هست‌و آن ‌رندیست هرجایی

نیاید بی‌حضورش هیچ طفلی از رحم بیرون

نپوشد بی‌وجودش هیچ‌کس تشریف عقبایی

ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند

کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی

ز بیم احتساب او همانا چنگ می‌نالد

وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی

نمی‌خواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه

ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی

به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس

بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی

به دیر دهر ناقوس شریعت‌گر بجنباند

ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی

ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون

وگرنه‌بی‌سبب نبود فلک را لون خضرایی

از آن‌چون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد

که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی

شهنشاها تویی آن‌کس‌که ارباب طریقت را

به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی

چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت

که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی

صباکی‌شرق‌و غرب‌دهر رایک‌لحظه فرساید

نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی

از آن‌رو سایه خود را تابع خصم تو می‌دارد

که ود را خصم‌نستاید به بی‌مثلی و همتایی

اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید

کند دیروز امروزی کند امروز فردایی

همانا خامه‌گر خواهد که‌ وصفت‌ جمله بنگارد

عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی

سبک‌گردی‌ز عزمت‌گر به‌سنگ خاره بنشیند

ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی

حبیب ‌از جان‌شها چون ‌در و صفت ‌بر زبان راند

سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی

ولیکن دست دوران پای‌بند محنتش دارد

چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی

الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید

نقوش محنت و غم را به گاه مجلس‌آرایی

ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل

که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۸ - د‌ر مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طاب‌الله ثراه گوید

دلکی هست مرا شیفته و هرجایی

عملش عشق‌پرستی هنرش شیدایی

پیشه‌اش روز به دنبال نکویان رفتن

شب چه پنهان ز تو تا صبح قدح ‌پیمایی

چه‌گویم دلکا موعظهٔ من بپذیر

ترک کن خیرگی و خودسری و خودرایی

می مخور رقص مکن عشق مجو یار مگیر

حیف باشد که تو دامن به ‌گناه آلایی

دل سودای من چون شنود این سخنان

به خروش آید و از خشم شود صفرایی

چشمش آماس کند بسکه ز زرداب جگر

پر شود چون شکم مردم استسقایی

قصه‌ها دارم ازین دل‌ که اگر شرح دهم

همه ‌گویند شگفتا که نمی‌فرسایی

همه بگذار یکی تازه حکایت دارم

که اگر بشنوی انگشت تحیر خایی

من و دل هر دو درین هفته به بازار شدیم

دلبری دید دلم رشک‌گل از رعنایی

شور صد سلسله دل طره‌اش از طراری

نور صد مشعله جان غره‌اش از غرایی

راست‌ گویم‌ که مرا نیز بدین زهد و ورع

برد گامی دو سه همراه خود از زیبایی

گفتم از مادر آن ترک روم پرسم باز

که اگر ماه نیی مه بچه چون میزابی

دل‌ندانم به‌چه مکرش به سوی خانه‌کشید

میکی پیش نهادش چو گل از حمرایی

من نشستم به‌کناری دل واو مست شدند

مستی آغاز نهادند به صد رسوایی

دل سر آورد به‌ گوشم‌ که به جان و دل شاه

که مرا در بر این ترک خجل ننمایی

خواهم از لاف وگزافش بفریبم امروز

که مرا وحشت شب می‌کشد از تنهایی

این ‌سخن ‌گفت و ز جا جست ‌و به ‌کرسی بنشست

رو به من کرد که ‌کو چنگی و چون شد نایی

خیز و خدّام مرا گو که بیارند به نقد

یک دو رقاص و دو سارنگی و یک سرنایی

تارزن زاغی و ریحان و ملیمای یهود

ضرب‌گیر اکبری و احمدی و بابایی

هم بگو مغبچه‌یی چند بیایند و خورند

می چون زمزم با زمزمهٔ ترسایی

هم بفرما که ‌کباب بره و ماهی و کبک

خوش بسازندکه دارم سر بزم‌آرایی

نام رقص و دف و کبک و بره آن مه چو شنید

جست بربست به خدمت ‌کمر جوزایی

به دلم ‌‌گفت ‌که ‌ای خواجهٔ با خیل و حشم

خاص خود دار مرا تا نشوم هرجایی

دل امیرانه ببوسیدش و گفت از سر کبر

غم مخور بندگی ماست به از مولایی

پس ‌به من ‌کرد اشارت که چنین ‌نیست حکیم

جستم از جاکه چنینست‌که می‌فرمای

دل بخندید نهانی به من و بار دگر

رو بدوکرد که ای ساده‌رخ یغمایی

خبرت هست‌که اخترشمری فرموده

که به پیرانه‌سرم بخت‌کند برنایی

همچنان دیده زنی خواب که من شاه شوم

گر شوم شاه چه منصب چه عمل را شایی

ساده‌رو در طمع افتاد ز سلطانی دل

چو سگ گرسنه از عاطفت گیپایی

خاک بوسیدکه من بندهٔ فرمان توام

خود بفرما به‌من‌آن‌روز چه‌می‌بخشایی

گفت هر بوسه‌که امروز دهی در عوضش

دهمت ملکی چون چرخ بدان پهنایی

ختن و روم ترا بخشم از آغاز چنانک

ترک رومی بدن و ماه ختن سیمایی

چون رخت آینه‌رنگست و خطت شامی‌چهر

بخشمت شام و حلب با لقب پاشایی

چین و تاتار به تار سر زلف تو دهم

تا ز رخ چین بری و زنگ ز دل بزدایی

الحقم خنده ز دل آمد و از مستی او

وانهمه ملک‌که بخشید ز بی‌پروایی

گفتم ای دل چه‌کنی قسمت ما هم بگذار

لاف شاهی چه زنی هرزه چرا می‌لایی

بازم آهسته قسم دادکه قاآنیا

چشم دارم‌که به آزار دلم نگرایی

طفل پنهان به تفکر که‌ کی آرند کباب

لیکنش هیبت دل بسته لب از گویایی

دل به فکر بره و ماهی و بریان هنوز

برگان درگله و ماهیکان دریایی

شکمش‌گرم قراقر که هلا طعمه بخواه

مردی از جوع چه‌کار آیدت این دارایی

او زسودای‌ریاست‌چو صدف‌تن ‌همه گوش

گوش چون موج به رقص آمده از شنوایی

کودک القصه بشد مست و ببفتاد و بخفت

بسکه چون دایه دلم‌کرد بدو لالایی

چشم بد دور یکی جفتهٔ سیمین دیدم

که‌کسی جفت ندیدست بدان یکتایی

نرم چون برک‌گل از تازگی و شادابی

صاف چون قرص مه از روشنی و رخشایی

دل‌برو خفت چو ماری‌ که زند حلقه به‌‌ گنج

یا بر آنسان ‌که مگس بر طبق حلوایی

گفتم ای‌دل چو رسد نوبت‌من‌زین خرمن

جهدکن تا قدری ‌کیل مرا افزایی

گفت دیوانه مشو دیده ز مهتاب بدوز

وقت آن نیست‌که مهتاب به‌گز پیمایی

تو برو توبه‌ کن از جرم‌ که با دامن پاک

رخ به خاک قدم شاه جهان‌بان سایی

خسرو راد محمدشه عادل‌که بود

ختم شاهان جهانبان ز جهان‌آرایی

شهریاری ‌که به مهر رخ جان‌افروزش

هست خورشید فلک را صفت حربایی

وهم خورشید زمین گیرش دی داد لقب

عقل‌گفتا ز چه خورشید به‌گل اندایی

ای‌که در سایهٔ اقبال جهان‌افروزت

ذره را ماند خورشید ز ناپیدایی

چه عجب ‌گر ز پی مدح تو یزدان به‌ رحم

دهد اعضای جنین را صفت‌گویایی

یا پی دیدن دیدار تو نارسته ز خاک

بخشد اوراق شجر را سمت بینایی

خلق را شرم ز نادانی خویش است و مرا

در قصور صفت ذات تو از دانایی

جنبش خلق جهان از نفس رحمت تست

اثر نالهٔ نی نیست مگر از نایی

صیت جود تو اگر باد در آفاق برد

همه تن‌گوش شود صخره بدان صمّایی

ابر مهر تو اگر سایه به‌کوه اندازد

همه دل نرم شود سنگ بدان خارایی

پادشاها تو به تحقیق شناسی ‌که مرا

هست در قاف قناعت صف عنقایی

چون بود دور تو مگذار که چون ساغر می

دل پر از خون شودم زین فلک مینایی

خانه‌یی هست مرا تنگ‌تر از دیدهٔ مور

خفته برهم چو ملخ شصت تن از بیجایی

خسروا از مدد همت و لطف تو کنون

چشم دارم‌که به مرسوم قدیم افزایی

تا کند از مدد غاذیه در فصل بهار

قوهٔ نامیه هر سال چمن‌پیرایی

رقم نام ترا بر سر منشور خلود

باد در دفتر هستی سمت طغرایی

شیوهٔ شعر تو قاآنی سحریست حلال

زانکه‌ گفتن نتوان شعر بدین شیوایی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - د‌ر مدح اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم

سروش غیبم‌گوید به‌گوش پنهانی

که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی

ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد

که شبهه ‌کردی در ممکنات قرآنی

تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی

که نفس علم قدیمست و نقش او فانی

شناختن نتوانی هگرز یزدان را

چو خود شناختن نفس خویش نتوانی

در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای

که‌گنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی

بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای

سری برآید چون حلقه را بجنبانی

ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی

ز جهل ‌کافری و نخوت مسلمانی

به‌گنج دل رسی آنگه‌که تن شود ویران

که‌گنج را نتوان یافت جز به ویرانی

فضول عقل رها کن‌ که با فضایل عشق

اصول حکمت دانایی است نادانی

به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل

کجا رسد خر باری به اسب جولانی

عنان قافلهٔ دل به دست آز مده

که می‌نیاید هرگز ز گرگ چوپانی

بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست

بکش چراغ چو خندید صبح نورانی

گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل

دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی

تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد

که نزد اهل دل این دعوی است برهانی

امل سراب غرورست زینهار بترس

که نفس‌ گول تو غولی بود بیابانی

مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن

که‌ گرگ می‌نبرد گله را به مهمانی

جهان دهست ‌و خرد دهخدای خرمن دوست

که منتظم شود از وی اساس دهقانی

راکه دعوی شاهی بود همان بهر

که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی

به هر دوکون قناعت مکن ‌کزین دو برون

هزار عالم بی‌منتهاست پنهانی

گمان بری که هستی کران‌پذیر بود

گر این مسلم هستی به هستی ارزانی

ولی من از در انصاف بی‌ستیزهٔ جهل

سرایمت سخنی فهم ‌کن به‌ آسانی

کران‌هستی اگر هستی است چیست سخن

وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی

چو ملک هستی‌ گردد به نیستی محضور

نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی

ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد

به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی

بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار

که بر زمین و زمان آستین برافشانی

مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود

خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی

برهنه‌پا و سرانند در ولایت عشق

که‌قوتشان‌همه‌جوعست و جامه عریانی

همه برهنه و چون مهر عور عریان ‌پوش

همه ‌گرسنه و چون علم قوت روحانی

مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند

که همچو گیسوی جمعند در پریشانی

غلام درگه شاه ولایتند همه

که در ولایت جان می‌کنند سلطانی

کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر

ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی

شهنشهی ‌که ز واجب ‌کسش نداند باز

اگر برافکند از رخ حجاب امکانی

از آن ‌گذشته‌ که مخلوق اولش‌ گویی

بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی

به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع

بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی

اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند

من اولیش شناسم‌که نیستش ثانی

لوای ‌کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید

وجود مغترف آمد به تنگ سامانی

شها تویی‌ که ندانم به دهر مانندت

جز این صفت که بگویم به خویش می‌مانی

به‌ گاه عفو تو عصیان بود سبکباری

به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی

چسان جهانت خوانم‌که خواجهٔ اینی

کجا سپهرت دانم‌که خالق آنی

ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی

ز فرط همت رزاق ابر نیسانی

به پای عزم محیط فلک بپیمایی

به دست امر عنان قضا بگردانی

نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان

به طوع داغ ترا می‌نهد به پیشانی

نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید

که ‌کرد آتش سوزان بر او گلستانی

شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه

هنوز بودی در قعر چاه زندانی

نه‌گر به جودی جودت پناه بردی نوح

بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی

امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل

اگر نکردی بر درگه تو دربانی

ازین قبل ‌که چو خشم تو هست شورانگیز

حرام گشته در اسلام راح ریحانی

وزان‌سب‌که‌چو مهر توهست‌راحت‌بخ

به دل قرارگرفتست روح حیوانی

ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو

که خجلت آرد در مدح تو سخندانی

چنان به مهر تو مسظهرم‌که شاه جهان

به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی

خدایگان ملوک جهان محمد شاه

که در محامد او عقل‌کرده حسّانی

به روز کینه‌ که پیکان ز خون نماید لعل

ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی

شها تویی‌ که از آن‌سوی طاق‌ کیوانست

رواق شوکت تو از بلند ایوانی

به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی

به هیبت تو کند آب صاف سوهانی

به روز میدان ببر زمانه او باری

به صدر ایوان ابر ستاره بارانی

هماره تاکه برونست از تصّور عقل

کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی

بدوست ملک‌سپاریّ و مملکت‌بخشی

ز خصم ‌گنج بگیری و مال بستانی

به خوبش حتم‌کند آسمان‌که ختم‌کند

سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید

چو دولت جمع ‌گردد با جوانی

جوان لذت برد از زندگانی

به مانند نظام‌الملک‌کاو را

خدا هم داده دولت هم جوانی

نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق

ز بس دارد به رویش شادمانی

چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق

بر اندامش لباسی ‌کامرانی

به رقص آید سپهر از ذکر نامش

چو مست می ز الحان و اغانی

همای همتش در هر دو عالم

نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی

چو مدح او کنم اجزای عالم

زبان‌ گردند در همداستانی

هنر در گوهر پاکش نهفته

به ‌کردار معانی در مبانی

ز حرص مدح او بی‌منت لفظ

ز دل هر دم به گوش آید معانی

محیط عرش را سازد ممثل

محیط خاطرش از بیکرانی

دقایق در حقایق درج دارد

به‌ کردار ثوالث در ثوانی

ز میل جود بیند در دل خلق

رخ آمال و رخسار امانی

کلامش تالی عقد اللالی

بیانش ثانی سبع المثانی

زهی این آن ‌که با یکران عزمت

نیارد خنگ ‌گردون همعنانی

ملکشاه نخستینست خسرو

تو در پیشش نظام‌الملک ثانی

بساط نقطهٔ موهوم خصمت

نیاید در نظر از بی‌نشانی

فلک‌ گرچه زبردستست و چیره

نیارد با توگردون پهلوانی

کمند رستمی چون تاب ‌گیرد

نیارد تاب کاموس کشانی

از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ

که بید روی بختش زعفرانی

تو اندر عزم و حزمت در سفاین

کند این لنگری آن بادبانی

ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی

زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی

خداوندا ازین مداح دیرین

همانا داری اندک دلگرانی

شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه

نمی‌جوید به بزم من تدانی

ز زحمت دادن خود شرم دارم

از آن درآمدن کردم توانی

بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم

ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی

اگر هر خشمی از نامهربانیست

به من خشم تو هست از مهربانی

وگر هم در دلت غیظست شاید

که هم والکاظمین الغیظ خوانی

الا یا سرورا از چرخ دارم

حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی

مگر دی با فلک‌کردی عتابی

که دوش آمد بر من در نهانی

همی‌ گفت و همی هردم ز انجم

دو چشمش بود درگوهرفشانی

که اجداد نظام ‌الملک را من

چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی

زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح

کند در هر گذرگه دیده‌بانی

به مریخم سپردم تاکشد زار

عدوشان را به تیغ قهرمانی

بگفتم مشتری تا بر شرفشان

کند هر عید ساز خطبه‌خوانی

به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید

همی از سیم و زر بردم اوانی

بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت

که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی

به رقص آوردمش در بزم عشرت

به شبهای نشاط و میهمانی

چو گشتم پیر و در میدان غم کرد

قدم‌گویی و پشتم صولجانی

نظام‌الملکم اکنون کرده معزول

ز دربانی و شغل پاسبانی

مرا هم عرضکی خاصست بشنو

که در خلوت به رن ضه رسانی

که قاآنی پس از سی سال مدحت

که شعرش بود چون آب از روانی

ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه

گرفتی گنجهای شایگانی

گهی در جشنها خواندی مدایح

گهی در عیدها گفتی تهانی

کنون پژمرده از بیداد گردون

چو اوراق ‌گل از باد خزانی

به جای ‌گنجهای شایگانش

رسد بس رنجهای رایگانی

مهل تا این ستم با او کند چرخ

چه شد آن خصلت نوشیروانی

بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت

رسید ارچه بلای ناگهانی

ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل

که خود فانی شود برق یمانی

غرض عیش مرا می‌کن منظم

به هر نوعی که دانی یا توانی

که تا من هم همه شب تا سحرگاه

ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی

به چنگ آرم بتی از ماهرویان

رخ از نسل پری تن پرنیانی

بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی

لبان لعلی و قامت خیزرانی

رخش چون خرمن گل از لطافت

لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی

خمارین نرگسش در خواب رفته

ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی

لب لعلش پر از لولوی شهوار

چو تخت قیصر و تاج کیانی

به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر

گرم زینسان به کام دل رسانی

تو خود دانی که جان یک جو نیرزد

کرا در بر نباشد یار جانی

دلم فانی شدن در عشق خواهد

چو می‌دانم که دنیا هست فانی

الا تا ارغوان روید ز گلزار

ز شادی باد رویت ارغوانی

بپاید تا جهان با وی بپایی

بماند تا فلک چون وی بمانی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۵ - در مدح شاهزادهٔ آزاده هلاکوخان بن شجاع ا‌لسلطنهٔ مرحوم فرماید

تعالی‌الله‌ که شد معمار انصاف جهانبانی

بنای معدلت را باز در ملک جهان‌بانی

هلاکوخان ثانی نایب قاآن اول شد

نه آن را ثالثی دیگر نه این را دیگری ثانی

فراز عرش‌و فرش مهتری بنشست وز چهرش

جهان اندر جهان آثار تاییدأت یزدانی

چنان آباد شدگیهان ز عدل بی ‌عدیل او

که جز اندر دل دشمن نبیند جغد ویرانی

چنان آمد فراهم‌ کارها از داد او کاینک

ندارد زلف مهرویان تمنای پریشانی

چنان ز الماس ‌پیکان ‌ریخت‌ خون ‌از پیکر دشمن

که ‌همچون سبزه رست از خاک میدان لعل پیکانی

سیاوش ار ز آسیب پدر شد جانب توران

به خاک درگه پور پشن بنهاد پیشانی

به امر شاه و نیرنگ دمور و ریو گرسیوز

گروی از طعمهٔ جانش اجل راکرد مهمانی

کنون‌ کاووس‌ کوسی را نگر کز رافت شامل

سیاوش‌وش‌گوی را داده فرمان جهانبانی

وگر گشتاسب ‌شد چندی ‌به ‌روم ‌از بیم ‌لهراسب

شدش آهنگری حرف ز ناهاری و عریانی

به دامان نطعش آویزان و دل چون‌ کورهٔ آتش

ش‌و روزش ستم پتکی نمود و سینه سندانی

ز سهم قیصرش بعد از هلاک سهمگین اژدر

روان شد جانب روم از پدر یرلیغ سلطانی

کنون لهراسب تختی بین که مرگشتاسب بختی را

مفوض‌ کرده تاج قیصری و تخت خاقانی

وگر رویین‌تن اندر بند شد از خشم‌ گشتاسب

ز دلتنگی بر او کاخ ریاست کرد زندانی

شد از بند پدر آزاد و لشکر راند زی توران

به‌ارجاسب‌نمودن آن رزم مشکل را به آسانی

وزان‌پس تاخت زی زابل به عزم چالش رستم

ز فکر تاجش اندر سر بسی سودای نفسانی

شد آخر ار خدنگ دال پرّ آهنین پیکان

به چشم راست بینش روز روشن شام ظلمانی

کنون گشتاسب فالی بین که رویین‌تن همالی را

به والا تخت مکنت داده تمکین سلیمانی

کشیدی بر سرش خط خطا کلک قضا صدره

نکردی حکمت ار برنامهٔ تقدیر عنوانی

اگر صد پایه بالاتر رود از کاخ خود کیوان

تواند کرد در کریاس ایوان تو دربانی

چنان برداشت‌ کیش‌ کفر را تیغ تو از عالم

که در چشم بتان جاکرده آیین مسلمانی

جهانبانا تویی‌ کز موجهٔ دریای شمشیرت

هزاران‌ کشتی جان روز ناوردست طوفانی

تویی‌کز گوهر الماس‌گون تیغ تو در هیجا

زمین خاوران شد معدن لعل بدخشانی

تویی‌ کز رشحهٔ ابر کف ‌گوهرفشان تو

بود دامان سائل مخزن یاقوت رمّانی

اگر ابر بهار از بحر بذلت آب برگیرد

کند هر قطره‌اش اندر دل اصداف عمانی

نیی موسی ولیکن از پی او بار عفریتان

نماید نیزه در دستت به روز رزم ثعبانی

همین ‌فرقست‌ و بس‌ با دست ‌رادت ابر نیسان را

که‌این‌را قطره‌باری‌هست و آن را گوهرافشانی

کجا ادراک هر مدرک ‌کند درک‌ کمال تو

چسان باقل نماید فهم حکمتهای لقمانی

سزد گر روح در جسم عدویت جاودان ماند

که نگ آمد اجل را زان مخنث روح حیوانی

جهاندارا منستم آن سخن‌سنج سخن‌ پرور

که از قاآن دورانم لقب‌ گردیده قاآنی

منستم آن سخندانی‌که دانایان ‌گیهان را

ز نظم دلکش من بر لبست انگشت حیرانی

ز استادان دیرین با دو تن زورآزما گشتم

نخستین انوری وانگه حکیم عصر خاقانی

نه بهر خودستایی هست بل تا بدکنش داند

که خاک فارس بیوردی تواند و شروانی

الا تا در دل پاک صدف شکل ‌گهر گیرد

به طرز گفتهٔ من قطرهای ابر نیسانی

به خصم تیره‌روزت روز روشن شام قیرآگین

به چشم نیکخواهت شام مظلم روز نورانی

...

قصاید قاآنی نظر دهید...