بابک کاظمی

در و دیوار جان! می‌دانی از این چیز‌ها چیزی؟!

دوباره قصه دارد، هق‌هقِ انسان پاییزی
و ابر چشم، زخم باز او در حال خونریزی

شکست عشقی و از زندگی‌کردن، بریدن شد
شروع بوسه و دردِ وداع گوشت از تیزی

اگرچه زنده اما سرد و بی‌رنگ است و دلمرده
چنان ستارخان زنده‌ای در جلد تبریزی

خودم را لابه‌لای دودها در گفتِ بی گو هم
اگر پیدا کنم خواهم نگفت از عشق او چیزی!

منِ در شعر‌هایم مرده اما شب‌به‌شب پرسش
چرا از گور شعر، از دفتر من برنمی‌خیزی؟

بدون تو عذاب‌آور شد اصلا شعر گفتن، من!
ملال کُند بودن، مانده از خودکار نوک تیزی

رفیق کهنه‌ی شبگردی و الواتی فُرمی
بدنبال کلام خوشگلی افتادن و هیزی

نمی‌دانی چقدر این روز‌ها دلتنگ خود هستم
درودیوار جان! می‌دانی از این چیز‌ها چیزی؟

...

بابک کاظمی نظر دهید...