ابراهیم جویباری

مرد با جانش بهای نان خود را می دهد

آخرش یک شب به پایت جان خود را می دهد
آن که پای چشم تو، ایمان خود را می دهد

لحظه ی آخر، سرم را توی آغوشت بگیر
موج در ساحل، تمامِ جان خود را می دهد

روی لبهایم لبی بگذار، تا سیرم کنی
آدم از بیچارگی وجدان خود را می دهد

بعد یک بوسه فقط دارم "اَنا الحق" می زنم
مرد با جانش بهای نان خود را می دهد

چشم هایت بس که با سبک عراقی در هم است
خواجه با آشفتگی دیوان خود را می دهد

شاهِ قاجارم که وقتی رقصِ باله می کنی
روی کاغذ یک شبه ایرانِ خود را می دهد

...

ابراهیم جویباری, عاشقانه, غزل نظر دهید...

باران!

باید این دیوانگی یک بار دیگر جان بگیرد
آنقدر در کوچه می مانم، هوا باران بگیرد

نی به غیر از اشک چیزی در بساطش نیست وقتی
دختر زیبای خان را چشم یک چوپان بگیرد

مثل من هرگز کسی در بند بازویت نبوده
که سُراغ از دستهای سرد زندانبان بگیرد

لااقل نگذار وقت رفتنت از خاطراتم
غیر دستانم کسی روی سرت قرآن بگیرد

امتحان زندگی هی سخت تر شد، شاید امشب
امتحان مرگ را پیک اَجل آسان بگیرد

...

ابراهیم جویباری, جدایی, غزل نظر دهید...

نماند

بعد تو دیگر برایم هیچ لبخندی نماند
بین من با شعرهایم هیچ پیوندی نماند

ماند بر دوش تهمتن ها سر سهراب ها
آنقَدَر کشتیم بی پرسش که فرزندی نماند

ریخت تا بر شانه هایت موجی از گیسوی تو
در زمستان برف بر دوش دماوندی نماند

آنچنان بردند بخشی از تو را چنگیزها
که به روی نقشه ی ایران سمرقندی نماند

تا تو مو از روی چشمان خودت برداشتی
در نگاه ساحران شهر ترفندی نماند

...

ابراهیم جویباری, جدایی, غزل نظر دهید...