امیر توانا

ای چادر گلدار پریشان شده در باد!

مجنونم و خو کرده به هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

از تو فقط آزردن و هی کوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

دل کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن

چون سرخ ترین سیب در آغوش درختی
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

آن گونه دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده به عاشق شدن و جامه دریدن

اعجاز تو مغرورترین ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن

تا این که به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای باد صبا را به وزیدن

ای چادر گلدار پریشان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

...

امیر توانا, عاشقانه, غزل نظر دهید...