بابک سلیم

اگر از در روم از پنجره بر می گردم!

با غم انگیز ترین رنگ جهان همدردم
من که در چشم تو دنبال خودم می گردم

آتشت ریخت در آغوش جهان، می سوزم
مثل یک جنگل انبوه، ولی خون سردم

جشن عریانی دریاست که من از اعماق
تا هم آغوشی امواج خبر آوردم

آنچنان می دوم از شوق که تا خانه ی تو
باد اگر پیرهنم را نبرد، نامردم

تا کمی دست تو در دست من آرام گرفت
گردش خون تو را در رگ خود حس کردم

موقع رفتنم آنقدر سبک هستم که
اگر از در روم از پنجره بر می گردم!

...

بابک سلیم, غزل نظر دهید...

برداشتم تا قاب عکست را زمین لرزید!

بعد از تو قلبم سست شد با یک تکان افتاد
سیاره ای دیوانه وار از کهکشان افتاد

چاقو برای خودکشی راه قشنگی نیست
وقتی شبی از چشم هایت می توان افتاد

من ظاهرا ویران نبودم بعد تو اما
پیراهنم را باز کردم، استخوان افتاد

برداشتم تا قاب عکست را زمین لرزید
دیوارهای خانه مان هم ناگهان افتاد

دیر آمدم پاییز شد، لبخند تو خشکید
یعنی که دیگر بوسه هایت از دهان افتاد

سنگینی هر دو جهان بر شانه هایت بود
وقتی که افتادی پس از تو آسمان افتاد

...

بابک سلیم, جدایی, غزل نظر دهید...

توجیه کردم عابران را مطمئن باش!

چشمان تو یک شاهکار بی نظیر است
زیباترین نقاشی قرن اخیر است

وقتی هلال ماه نو روی لب توست
حتی مونالیزا دلش پیش تو گیر است

آنقدر آرامی که کم کم باورم شد
صلح تمام فرق ها امکان پذیر است

توجیه کردم عابران را مطمئن باش
هرکس سر راه تو باشد سر به زیر است

وقتی دلم تنگ است و میل کوچ دارم
آغوش تو یک سرزمین گرمسیر است

من دوستت... اما جهانم ناگهان مُرد
گاهی برای گفتن یک واژه دیر است!

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮئی ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ!

ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ
ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮئی ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ!

ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻣﻦ ﮔﻢ ﺑﺸﻮﯼ
ﭼﻮﻥ ﻣﻪ ﺁﻟﻮﺩﺗﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺗﻮ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻗﻄﻌﻪ ﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ ﻭ ﻣﻦ
ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻧﺖ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺐ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺭﻭﯼ ﺳﻦ ﺭﻓﺘﯽ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻧﻔﺴﺖ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪ
ﻣﺜﻞ ﺍﮐﺴﯿﮋﻧﻢْ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ!

ﺑﯿﻦ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻦ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

اسم مرا بگو، که به معنای تازه ای است!

با من برقص حال و هوایت عوض شود
طوری که عاشقانه فضایت عوض شود

اسم مرا بگو، که به معنای تازه ای است
هر دفعه ای که لحن صدایت عوض شود

حالا که عشق پنجره را باز کرده است
طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود

کی گفته لازم است خودت را عوض کنی
بگذار سرنوشت به جایت عوض شود

با یک بهار در چمدان می روی سفر
تا رنگ و روی جاده برایت عوض شود؟

اینجا بمان گلم همه پروانه های شهر
گم می شوند اگر که تو جایت عوض شود

باران نبود، پیرهنم را گریستم
تنها به عشق این که هوایت عوض شود

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

حتما لباس قاتلم آتش گرفته است!

خون وحشیانه در دلم آتش گرفته است
آیینه در مقابلم آتش گرفته است

دریایی از شرابم و طوفان که در غروب
از ضرب موج ساحلم آتش گرفته است

محکم مرا بگیر در آغوش، مدتی است
از هر کسی که غافلم آتش گرفته است

رفتی از این اتاق ولی در مسیر تو
سازم، تنم، وسایلم آتش گرفته است

پیدا کنید آن که مرا کشت، سخت نیست
حتما لباس قاتلم آتش گرفته است

جز شعر آخرم که نفس می کشد هنوز
دیگر تمام منزلم آتش گرفته است

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

انگار که روح از تن اشیاء جدا شد!

از باد شنیدم خبر روسری ات را
انگار که برگشته ای از آن سر دنیا

با آمدنت نور به پر پر زدن افتاد
شب هرچه که دزدید به چشمان تو پس داد

آمیخته ای تابلو و پنجره ها را
تا با نفسی رنگ کنی منظره ها را

تو پشت دری قلب زمین در هیجان است
پیراهنم آشفته ترین شهر جهان است

تو در زدی آنطور که هرچیز دو تا شد
انگار که روح از تن اشیاء جدا شد

فرصت بده آرام بگیرد ضربانم
تا از یقه ام دلهره ها را بتکانم

بگذار فراموش کنم اسم خودم را
باید که به آتش بکشم جسم خودم را

تا چشم تو در چشم من افتاد، برقصم
با روسری ات پشت سر باد، برقصم

...

بابک سلیم, عاشقانه, مثنوی نظر دهید...

گفتی زمستان می رسی...

تو ناگهان! يك نيمه مه، يك نيمه انسان می رسی
از خلوت پروانه های نيمه عريان می رسی

يک بار گفتی: دوستت دارم و نامریی شدی
داری به شفافيتی از جسم انسان می رسی

صحبت از آتش سوزی بی مرز جنگل هاست، تو
آرامشی از آبی و داری به گلدان می رسی

با چتر، دنبالت تمام كوچه ها را گشته ام
از آن شبی كه خواب ديدم زير باران می رسی

با اينكه در آغوش من چون ابرها گم می شوی
هرگز نگو رویایی و روزی به پایان می رسی

امسال بعد از سال ها پيراهنم گل مي دهد
اما تو در اين نامه ها، گفتی زمستان می رسی...

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...

انگار غرق گل شده هر جا نشسته ای...

با من غروب را به تماشا نشسته ای
آنقدر عاشقانه که تنها نشسته ای

حتما دوباره شایعه ها را شنیده ای
عمدا تو زیر پنجره ی ما نشسته ای

امسال تکه تکه زمستان بهار شد
انگار غرق گل شده هر جا نشسته ای

با چشم های بسته تو را حدس می زنم
حالا تو روبروی من اینجا نشسته ای

من خواب دیده ام که تو در انتظار من
در ایستگاه آخر دنیا نشسته ای

گفتی عزیز من چه غم انگیز این که تو
می خواهی آسمان شوی اما نشسته ای...!

...

بابک سلیم, عاشقانه, غزل نظر دهید...