بهرام مژدهی

پیشم نباشی حتم دارم اتفاقی که ...

من ماندم و این دردها در کوچه باغی که
مثل درختی خشک بر رویش کلاغی که

دارد برایت شعر از پاییز می خواند
من شعله ورتر می شوم مثل اجاقی که

با شعله هایش حتم دارم گرم خواهد کرد
کل فضای خانه را حتى اتاقی که

تو می نشینی چای می نوشی خیالی نیست
حتى نگیری سال ها از من سراغی که

یک عمر زندانی چشمت بودم و حالا
در حسرت یک چار دیواری اتاقی که

من باشم و هرم نفس هایت همین کافی ست
با اینکه میدانم نمانده اشتیاقی که

از مرگ می ترسم ولی اقرار خواهم کرد
پیشم نباشی حتم دارم اتفاقی که ...

...

بهرام مژدهی, جدایی, غزل نظر دهید...