بهروز یاسمی

پلنگ، پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی
هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی!

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا
برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی!

خطر که هیچ، وجودت، تمام بود و نبودت
اثر نداشته باشد، اثر نداشته باشی!

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی
ولی برای پریدن جگر نداشته باشی...

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما
دو چشمِ شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد
تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته، اگر چه مثل گذشته
هوای خون و خطر آنقَدٓر نداشته باشی!

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها
اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی

...

بهروز یاسمی, غزل نظر دهید...

به چه کار آیدم این خانه ویران بی تو؟!

با توام امشب و می ترسم از آن سان بی تو
که پس از این شب و شب های فراوان بی تو

آه اگر این شب بی سایه به پایان برسد
چه کنم با تب فردای هراسان بی تو

خوش به حال من خوشبخت سر افشان با تو
بد به حال من بدبخت پریشان بی تو

با توام امشب و می خوانم از اندوه اتاق
بهت فردا شب این کلبه حیران بی تو

تو نباشی و نریزی و نپاشی در آن
به چه کار آیدم این خانه ویران بی تو؟!

به تماشای عبور چه کسی باز شود
چشم این پنجره رو به خیابان بی تو؟

چشم این پنجره خیس تماشا دارد
صبح از آینه گردانی باران بی تو

اتفاقی که قرارست بیفتد این است:
دل ویران و سر بی سروسامان بی تو

چشمم از گریه چه سیلی که نینداخت به راه
به کجا می رود این رود شتابان بی تو؟

...

بهروز یاسمی, جدایی, غزل نظر دهید...