جعفر نواب زاده

ندانستی که قلبم را سپر بر تیرها کردم

تو روی از من نهان کردی و من تدبیرها کردم
ز سودای رخت بر لوح دل تصویرها کردم

نظر افتاد تا بر تاب گیسوی پریشانت
دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم

نوشتند از ازل تقدیر تو بر دل ربودنها
سر و جان را فدایت شکر آن تقدیرها کردم

من آن دیوانۀ روی توام کز حلقۀ مویت
به دست و پای عقل خویشتن زنجیرها کردم

به قصد جان من کردی رها تیر نگاهت را
ندانستی که قلبم را سپر بر تیرها کردم

هر آن جوری که دیدم از تو بر عشقت بیفزودم
تو ثابت مانده‌ای بر جور و من تغییرها کردم

مکن ویرانه‌تر با تیشۀ غم خانۀ دل را
که با خون جگر این خانه را تعمیرها کردم

تن و جانم اگر قربان آن جان و تنت گردد
هنوزت شرمسارم زانکه بس تقصیرها کردم

...

جعفر نواب زاده, عاشقانه, غزل نظر دهید...