جلیل صفربیگى

کاش می شد بگشایی سر صحبت با من!

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من
کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من!

...

جدایی, جلیل صفربیگى, غزل نظر دهید...

ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم !

بعد از سلام عرض شود خدمت شما
ما نیز آدمیم بلا نسبت شما

بانوی من زیاد مزاحم نمی شوم
یک عمر داده است دلم زحمت شما

باور کنید باز همین چند لحظه پیش
با عشق باز بود سر صحبت شما

اما!هنوز هم که هنوز است به دلم
سر می زند زنی به قد و قامت شما

انگار سالهاست که کوچیده ای و ما
بر دوش می کشیم غم غربت شما

ما درد خویش را به خدا هم نگفته ایم
تا نشکنیم پیش کسی حرمت شما

من بیش از این مزاحم وقتت نمی شوم
بانو، خدا زیاد کند عزت شما

...

جلیل صفربیگى, عاشقانه, غزل نظر دهید...