جواد مزنگى

این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود!

تهران بدونِ بودنت انگار زندان می شود
با تو کویرِ لوت هم مانندِ تهران می شود

قلبِ مرا با چشمِ خود هر روز کافر می کنی
باز از حیایِ شرقی ات کافر مسلمان می شود

جان می دهی بار دگر جان داده را با بوسه ات
مردن پس از بوسیدنت، یک کارِ آسان می شود

می خندی و از نازِ تو بازارِ بی همتای گل
در کسری از یک ثانیه یک جایِ ویران می شود

با احتیاطِ بیشتر لب هایِ خود را رنگ کن
بیرون که می آیی عسل یکباره ارزان می شود

چون دست در مو می کنی، لطفا کمی آرام تر
از موج گیسوهایِ تو، هر روز طوفان می شود

یک روز می آید که در وصفِ دل آرایی تو
این شعر بازی هایِ من در حدِ دیوان می شود

...

جواد مزنگى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود!

اتاقی، روی تختی، توی شهرِ لعنتی
مانده در آغوش چِندِش دارِ فقر لعنتی!

توی کوچه، پشت شیشه، آسمان پوشیده باز
یک لباس تیره رنگ از جنسِ ابر لعنتی

پشت هم سیگار، هی سیگار، دودی مثل مه
نا امید و مانده در زندان زجر لعنتی

پرکشیده از لبش چیزی که نامش خنده بود
ته کشیده در وجودش ظرف صبر لعنتی

دزدکی در خاطرش عکسی نگه میداشت از
آن کسی که بود حالا توی قهر لعنتی

زیر لب آهسته لعنت کرد آن کس را که او
زندگی اش را ربود از او به مکر لعنتی

با مدادی روی دیوار اتاق خود نوشت:
بر سرم آوار شو ای سقفِ قبر لعنتی!

ساعتی میشد که دیگر واقعا او رفته بود
توی فکر مرگ با یک جرعه زهر لعنتی!

...

تنهایی, جواد مزنگى, غزل نظر دهید...

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی

نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی
با غم این روزهای من عجین تر می شوی

آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی
از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی

لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک...
وای من، اصلا ولش کن... نقطه چین تر می شوی !

خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند
باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی

شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود
بین اول های دنیا اولین تر می شوی

گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم
ناز کن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی

...

جواد مزنگى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

روزهای سخت اجباری!

بی تو الفبای غزل یعنی،
جمع سی و دو حرف تکراری

در بیت هایی خالی و خاموش،
سطحی و بی احساس و بازاری

تو سوره ی ناب تماشایی،
تفسیر تو کار خدایان است

در تو تمام آیه ها جمعند،
با جلوه های ناب دیداری

حتما خدا با قدرت بسیار،
بر بستر روی تو بی تکرار

بالاتر از زیباترین آثار،
آن چشم ها را کرده معماری

در بوسه هایت رازِ شیرینِ
مرگ آوری پنهان شده شاید

مانندِ رازِ مخفیِ تویِ،
آن قهوه ی معروفِ قاجاری

موهای تو باشیوه ای مخصوص،
از لحظه ای که بازشان کردی

کرده تمام شاعران را سخت،
درگیر فعالیت کاری

اکسیر لبخند تو را روزی،
در استکانی آب اگر ریزند

یک جرعه از آن می شود فوراً،
درمانگر انواع بیماری

بسیار خوش بینانه، مقداری
شیرین شبیهت بوده که فرهاد

یک عمر شد با دیدن رویش،
در بیستون مشغول حجاری

آزادی محدود و زندان وار،
خشک و زمخت و تلخ و ماشین وار

دوری تو حالی چنین دارد
چون روزهای سخت اجباری!

...

جواد مزنگى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

اسطوره زیبایی و علّامه اخلاق!

با دستِ تو پاشیده غزل بر همه آفاق
مِهرت شده در خاطرِ من عاملِ اِشراق

در راه عبورت همه جا همهمه یِ شوق
زینت شده یک عالمه گل گوشه یِ هر طاق

شیرینیِ لبخندِ تو با شیوه یِ مخصوص
شوریدگی آورده به مهمانیِ عشّاق

گرمایِ نگاهت تبِ قشلاقِ جنوب است
کنج خُنکِ سایه یِ تو لذّتِ یِیلاق

قلبی است در این سینه که با عشق به نامت
ششدانگ سند خورده و ثابت شده بُنچاق

تنها نه من از مویِ رهایِ تو در آشوب
دنیا شده بر رویِ تو دلداده و مشتاق

افسون خیالت شده چون قندِ مُکرّر
موضوع غزل سازی هر شاعرِ خَلّاق

توصیفِ دل آرایی ات اینگونه قشنگ است:
اسطوره یِ زیبایی و عَلّامه یِ اخلاق!

...

جواد مزنگى, عاشقانه, غزل نظر دهید...

اعوذ من تو جمیعا!

اَعوذُ مِن همه ی طعنه های مسمومت
و مِن تمامِ کلک های ِ فنّی شومت

و مِن تمام نُقوشی که میکشی با مَکر
برای من همه شب دشمنانه بر بومت

اَعوذُ مِن بدی و شرّ « دوستَت دارم »
و خنده های به ظاهر متین و مغمومت

و مِن حضور تو با جمله های مجنونی
و آن قیافه ی لیلا نَمای مظلومت

و در تمامی وقتی که پیش مَن هستی
اَعوذُ مِن همه ی فکرهای مذمومت

و مِن هر آنچه که منظور عشوه هایت هست
و مِن نشانه ی تلخ و نماد و مفهومت

و انتهای غزل باز هم پُر از احساس
اَعوذُ مِن تو جَمیعاً ، به عشق معصومت !

 

...

جدایی, جواد مزنگى, غزل نظر دهید...