حمید افسرده

چندین خدا از پلک چشمان تو می افتند!

در انجماد ذهن های یخ زده، دیشب
محموله ی فکرم به راهبندان و بهمن خورد

در من خدایی در گذار از ابر چشمانت
به گاردهای محکمی در عصر آهن خورد

در من زمستانی هوایی سخت طولانیست!
تقویم یعنی فصل های سرد در پیشم

در کنج ذهنم روزن نوری به شب تابید
زنگوله ی ناقوس پر هشدار در من خورد

در این سیاچاله که عمقش قبر تاریخ است
سربازهای بیشماری دفن میگشتند

در باور بی دینی این انتحار فهم
ترکش به چشم انتظار صبح روشن خورد

ای بی نوای خسته و وامانده از هر جا
ای آسمان در اسارت های بدخیمم

با من بگو چندین پرنده خودکشی کردند
تا در قفس ها مرغ عشقی آب و ارزن خورد ؟

چندین خدا از پلک چشمان تو می افتند
وقتی حضور یاس پررنگ است در منطق؟

چندین چرای فلسفی در بطن آغوشت
شک را به باور میرساند و مهرِ قطعا خورد؟

دیوانه ام،  من را به دست عاقلان نسپار
عاشق شدن، این روزها برهان نمیخواهد

وقتی زلیخایی عزیز مصر خواهد شد
آن کس که کنعانش فریب گرگ و پیرهن خورد!

در صبحگاهی از جنون در جای جای شهر
بانگ انالحق گفت شعرم، من به من آشفت

چندین گره در هم تنیده سرنوشتم تا
اندازه و قطر طنا... به قطرگردن خورد !

...

حمید افسرده, غزل نظر دهید...