رباعی شمارهٔ ۴۳
ای سرو روان بیا که دستت بوسم
لبهای ظریف می پرستت بوسم
گر من نخورم تو باده در جامم ریز
تا مست شوم دو چشم مستت بوسم
ای سرو روان بیا که دستت بوسم
لبهای ظریف می پرستت بوسم
گر من نخورم تو باده در جامم ریز
تا مست شوم دو چشم مستت بوسم
دل در غم عشق تو برومند بود
در پرتو دیدار تو خرسند بود
بگذاشته ام در کف و گویم هر روز
در شهر شما بهای دل چند بود
بی دولت عشق زندگانی نفسی ست
هنگامه ی عشرت جوانی هوسی ست
بی باد بهار جای گل در گلشن
یا دسته ی خار خشک یا مشت خسی ست
یارب سوزی که جسم و جان را سوزم
این کارگه سود و زیان را سوزم
یک شعله ی جانسوز که در آتش آن
خود را سوزم هر دو جهان را سوزم
عارف به دل ذره جهان می بیند
آنجا مه و مهر و کهکشان می بیند
کوری بنگر که چشم دانشور عصر
دست و سر کشتگان در آن می بیند
ای مشت گل این غرور بیجای تو چیست؟
یک بار به خود نگر که معنای تو چیست؟
یک جعبه ی استخوان، دو پیمانه ی خون
پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟
ای مرغ شباهنگ دل انگیز، بنال
قربان تو، ای طایر شب خیز، بنال
از ناله ی تو مرغ دلم نالد زار
این ناله به آن ناله در آمیز، بنال
این سنگ ملون که گهر می نامند
وان آهن زردگون که زر می خوانند
بی گوهر ارزنده ی معنی همه را
مردان گهرسنج هدر می دانند
تا بر لب من آه شرر باری هست
بر ساز شکسته ی دلم تاری هست
درهای امید را اگر بربستند
تا مرگ بود رخنه ی دیواری هست
بیا ساقی بده آن جام گلرنگ
که زد بر شیشه ی من آسمان سنگ
به صد صحرا نمی گنجد غم دل
چه سان گنجایش در سینه ی تنگ