رئوف دلفی

به تو دل بسته میشه پیکاسو !

شب، هوا دارِ تار ِ موهاته
جنگلِ نور ِ دامنت خاتون

حمله کرده به دشت رویاهام
ببر ِ مازندران چشماتون

واسه توصیف قامتت گُنگن
وهم ِ این واژه های تو خالی

تابلوی سوررئاله اندامت
عاشقت میشه سالوادور دالی !

شرجی از گردنت شروع میشه
لحظه ی انعکاس ِ زیبایی

نوک سینه ت لبامو هُل میده
وسط خاطرات خرمایی

بیا رو بوم آسمون حک کن
نقشه ی سرزمین الماسو

رژ لب می زنی و میدونم
به تو دل بسته میشه پیکاسو !

من یه عمری خمار ِ چشماتم
شکل مورفین تو خونِ من جا شو

رقص صوفی بکن تو آغوشم
نشئه کن بوته های خشخاشُ

خون مشکی می باره از ابرا
آسمونم همیشه تاریکه

در و دیوار کل ِ این خونه
شکل نقاشیای گوتیکه

تو صدای دمیدن ِ صبحی
لا به لای گُلای این خونه

بوی اردیبهشت و فروردین
از تو نقاشی کِلود مونه

صور ِ ارابه های طوفانی
توی روح زمونه ی بد ذات

شهرو با هر نگات می لرزونی
زلزله خیز ِ خطه ی چشمات

سرخی ِ پرچمِ لبات انگار
فکر تغییر ِ سردی ِ فصله

یه زن شورشی تو اندامت
رهبر ِ انقلاب این نسله !

...

اروتیک, چهارپاره, رئوف دلفی, عاشقانه نظر دهید...

سفیر کشور سرگیجه های تاریخم

وفات منظره از شیشه منتشر میشد
سکوت مسری من با غروب گندم زار

به ریل دست کشید و مسیر بر هم خورد
زنی که حامله بود از مسافران قطار

درون واگن پشتی کسی قسم میخورد
بنام  هیچ خدایی میان گنبد ها

و در کتاب جدیدش به من خبر می داد
زمان مرگ تو را ؛ پیشگوی معبد ها

شروع کرد به تحریف این مسیر بلند
مسافری که لبانش .. خطوط قرمز را

و شاعری لب مرز سوال می سوزاند
حدود یک چمدان شعر بی مجوز را

پلیس بازرسی چندبار گشت مرا
زنان و دخترکان را عقب فرستادند

بنا به رسم عدالت در آخرین واگن
حقوق کارگران را گلوله می دادند

هوای نم زده از شیشه منتشر می شد
دو پای یخ زده در خوابِ کودکی معلول

قطار ، منظره را با خودش عقب می برد
جنین له شده ای را به نقطه ایی مجهول

دلم گرفته از این کوچه باغ ِخشکیده
که میوه های عزادار ِ نارسی دارد

برای من که خودم را نشانه میگیرم
مهاجرت هدف نامشخصی دارد

جناب خاطره ها را بخاطرت کِشتم
ترک ترک شده ام در کویر بی جانت

برای کشتن من ؛ باز دشنه می کارند
تمام راه زنان از مسیر  چشمانت

درخت ها همه جا ایستاده می میرند
چکاوکان همه جا با طپانچه یا ساطور

زمین به جاذبه ات فکر می کند خانم
و من به معجزه ی استحاله با کافور

قطار شب زده ها توی تونلی افتاد
نوار حافظه ام تکه پاره شد در سر

و ساعتی که دقیقا به من نشان می داد
وقوع زلزله را یک دقیقه ی دیگر

لبان ماهِ محرم به گردنم چسبید
سپاه ِزمزمه از گوشه های این کوه و

کنار پنجره در حال سکته ایی ناقص
جنب شدن وسط خواب های مکروه و ...

سفیر کشور سرگیجه های تاریخم
وزیر مسکن این کوچه های بی عابر

من از ترور شدن آسمان خبر دارم
چرا کسی نفسم را نمی بُرد آخر

از آن زمان که خدایان ِ برکه خشکیدند
بلد شدم که بچسبم به قامتِ یرقان

به شکل یک متخصص در اوج خونسردی
عصب کشی بکنم واژه را میان دهان

قدم زنان بوزم لای کاغذی نمناک
و شعر وقت سرودن به من کلک بزند

که در زمین خدا عشق مرتکب شده ام
قرار بود مرا بازجو کتک بزند

صدای همهمه از شیشه منعکس می شد
لباس منظره می سوخت.. کوپه ها در دود

پلیس ِ بازرسی از نگاه من فهمید
شناسنامه ی مقتول توی جیبم بود

اجازه دارم از این آسمان ِ کور و کبود
به ریل ، هدیه کنم دست های عاجز را

و سرنوشت من این بوده ، تا بسوزانم
حدود یک چمدان شعر بی مجوز را ...

...

چهارپاره, رئوف دلفی نظر دهید...

تزریق میکنم بدنت را به روح شهر

تزریق میکنم بدنت را به روح شهر
تا آسمانِ خانه به اندازه، سِر شود

باید مرا بغل بکنی سمتِ کشورت
یک روز قبل از اینکه زمین منفجر شود!

بانوی عطسه های زمین در زمان ِصفر
بازار قتل هر چه ستاره ست سکه شد

آتش زدند آینه را بشکه های نفت
این غول در چراغ خودش تکه تکه شد!

بانوی ورد های پراکنده در اتاق
آغوش باز پنجره ها رنگِ غم شدند

صدها کتاب شعر سرودم برای تو
اما تمام ف اح ش ه ها عاشقم شدند!

با باد می وزد به جنوبی ترین جهت
تصویر رقص سوتینت روی بند رخت

در خواب من زنی رحِمش را برید و بعد
اعدام کرده بود خودش را درون تخت!

بانوی اکتشاف فراورده های نفت
بانوی واژگانه ی فرهنگِ بی لغت

بانوی پاچه پاره ی ژولیده در اتاق
بانوی سرسپرده به مردان سگ صفت!

من فرض میکنم پسری ناخلف شدم
مامای قصه های لبالب از اقتباس

جریان فکرهای موازی به سمت توست
شیطانِ چشم دوخته بر کوچه از تراس!

گردن بزن مرا بنشین بر سریرِ خون
بانوی مو کلاغی ِعفریته های دهر

من سالهاست رقص مریدانه میکنم
با شوهرت میان عذب خانه های شهر!

تشکیل پارلمان مگس در زباله و...
سیگار مردِ گم شده در ازدحام سطل

سرگیجه ی عفونتِ روح جنازه و...
بانوی خوبِ وسوسه در ارتکاب قتل!

آقای سرنوشتِ رقم خورده در کتاب
بانوی کرم خوردگیِ انبه های کال

افسار من به دست خدایان ِ وحشت است
من جبر می کشم که بیافتم به احتمال!

یک روز قبل از اینکه زمین منفجر شود
عریان بشو مقابل چشمان هیز من

کاری بکن که فاصله ها جا بجا شوند
بانوی عاشقانه ی معنا گریزِمن!

...

اروتیک, جدایی, رئوف دلفی, مثنوی نظر دهید...