رحیم معینی کرمانشاهی

نفرینِ ابد بر تو!

نفرینِ ابد بر تو  که آن ساقی چشمت
دُردی کش خمخانه ی تزویر و ریا بود

پرورده مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود

نفرین ابد بر تو ، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی

نفرین ابد بر تو ، که این شمع سحر را
در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد
کاینگونه تو را غره بزیبایی خود کرد

پوشیده ز خاک ، آینه حسن تو گردد
کاینگونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفا داری و این بود محبت؟
ای کاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت

ای کاش که آن محفل دل ساده فریبت
بر سر در خود ، مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهای تو می ریخته را، کز سخن افتی

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گریه کنان آیی و ، در پای من افتی

دیوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسیار کشیده

تا نقش تو را با همه نیرنگ ، به صد رنگ
چون صورت بی روح ، به دیوار کشیده

تنها بگذارم که در این سینه دل من
یک چند، لب از شکوه ی بیهوده ببندد

بگذار که این شاعر دلخسته هم از رنج
یک لحظه بیاساید و یک بار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی
در چهره من خستگی از دور هویداست

آسوده گذارم که در این موج سرشکم
گیسوی بهم ریخته بر دوش تو  پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم
خاکستر سردی چو تو با من ننشیند

باید تو زمن دور شوی تا که جهانی
این آتش پنهان شده را باز ببیند

...

رحیم معینی کرمانشاهی, مثنوی نظر دهید...