روح الله ساریجلو

خدا به فکر فرو رفت: اين پری بشود ؟!

خدا به فکر فرو رفت: اين پری بشود ؟!
و يا برای جهانم پيمبری بشود ؟

کمی شبيه خودم باشد اين؟ اگر باشد
به شکل خالق خود شاه دلبری بشود

خدا به فکر که : آيا برای من باشد
و يا بيايد و زيبای ديگری بشود ؟

به ذهن داشت که آن را فقط پرنده کند
به آسمان بدهد تا کبوتری بشود

نشست تا که اگر مرد مثل يوسف را . . .
و يا شبيه به مريم، که دختری بشود

و دست برد که از ماه تکه ای . . . نه ! نَکند
اراده کرد که تا ماه بهتری بشود

نگاه کرد به آهو که : اين دو چشم؟ اگر
قشنگتر بکشم چشم محشری بشود

کشيد ماهیِ نازی و کرد قهوه ای اش
که در دو برکه دو چشم شناوری بشود

نخواست ماهی ِ زيبا اسير تُنگ شود
کشيد پلک قشنگی که تا دری بشود

و از عصاره ی انگور ريخت بر لب او
که هی شراب بريزد که ساغری بشود

ولی به آن می خالص لبی اگر برسد
خراب آن شود و بعد کافری بشود

...

روح الله ساریجلو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

کم کم مکیده شد عسل و داغ شد تنم !

می خواستم که نثر...، به شعری بدل شدی
می خواستم سپید بگویم، غزل شدی

زنبور شد غزل، به لبت پر کشید و بعد
آمد نشست روی لبانم، عسل شدی

کم کم مکیده شد عسل و داغ شد تنم
آنقدر تا که ذوب شدم، بعد حل شدی

حالا اگر از آن توام، من بغل شدم
حالا اگر از آن منی، تو بغل شدی

یک لحظه خواستی که به قدرت نمایی ات
کاری کنی که زنده نباشم، اجل شدی

پس لا اله واحدُ کانَ شریک له
مثل پری رسیدی و عزّ وجل شدی

نه ٬ لا اله الا تو ٬ مـی پرستمت
بی شک تویی که باعث کفر از ازل شدی

حالا خدا شدی و به من وعده می دهی
تو هم به آن خدای قدیمی، بدل شدی!

...

اروتیک, روح الله ساریجلو, عاشقانه, غزل نظر دهید...

بی روسری خوارج گیسوت، ‌شر شدند !

گیسو مجعد، ابرو کشیده، سیاه چشم !
چادر به رو بگیر، نیفتد به ماه، چشم

شیطان نگاه ! مکر مجسم ! تمام سحر!
بالا بلندِ کفر، زبان شر ! گناه چشم!

آهوی چشم های تو دام اند ای پلنگ
بیرون رمیده سمت مرا گاه گاه چشم

بود و نبود شاعری ام چشم های توست
صیاد چشم ، چشم غزال و پناه، چشم

شیطان شدم به بوسه تو را ، گفتی ام که: نه !
ایمان شدم که گفتی ام : ای بوسه خواه، چشم !

المستغاث از مژه ای تا به ابرویت
المستغاث منک بک ای سیاه چشم

بی روسری خوارج گیسوت، ‌شر شدند
دنبال شرک موی تو هم یک سپاه چشم

این جنگ ابتدا ازل و انتها ابد
جنگی است بین افسد و فاسد نگاه چشم

بود از خدا پر، از عطش آن روزه دار،‌ قلب
یک لحظه کرد آن همه تب را تباه ، چشم

...

روح الله ساریجلو, عاشقانه, غزل نظر دهید...