سیمین بهبهانی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی!

مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

...

سیمین بهبهانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا!

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گلِ سپیده شكفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش كه هنگام آن رسید بیا

به گام های كسان می برم گمان كه توئی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی كه فلك خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر سیمین دل شکسته توئی
مرا مخواه از این بیش ناامید , بیا !

...

سیمین بهبهانی, شب بخیر, عاشقانه, غزل نظر دهید...

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز!

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید بآغوش غم خویش روم
بهتر از غم بجهان نیست مرا دوست هنوز

گرچه با دوری او زندگیم نیست ولی
یاد او میدمدم جان به رگ و پوست هنوز

همچو گل یک نفسم جا به سر سینه گرفت
سینه ی غمزده زان خاطره خوشبوست هنوز

رشته ی مهر و وفا شکر که از دست نرفت
برسر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بعد یک عمر که با او بوفا سر کردم
با که این درد بگویم؟ که جفاجوست هنوز

تادل ناله ی جانسوز بر آرم همه عمر
همچو چنگم سر غم بر سر زانوست هنوز

با همه زخم که "سیمین" به دل از اودارد
میکشد نعره که آرام دلم اوست هنوز

...

جدایی, سیمین بهبهانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم!

یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از بوسه های آتشین، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای، چابک‌تر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای، وز خویش بی‌زارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم

 

...

سیمین بهبهانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

تو که بوسه گاه کردی لب پر شرار ما را !

ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را

تن ما چرا بسوزی که توخود این گناه کردی
تو که بوسه گاه کردی لب پر شرار ما را

چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟

ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را

چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی؟
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را

منم آن شکسته سازی، که توام نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را

ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟

...

اروتیک, سیمین بهبهانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

دلم خون شد ز بی دردی خدایا!

اگر دستی کسی سوی من آرد
گریزم از وی و دستش نگیرم

به چشمم بنگرد گر چشم شوخی
سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد
به خود گویم که این دام فریب است

خدایا حال من دانی که داند ؟
نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید
که با آن سرکشی ها رام گشتی

گذشت زندگی درمان خامی ست
متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه
که از این پختگی حاصل چه دارم ؟

به جز نفرت به جز سردی به جز یأس
ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر شب به امیدی دل ببندم ؟
سحرگه با دو چشم گریه آلود
بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی
که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟

مرا آن سادگی ها چون ز کف رفت
کجا شد آن دل خوش باور من ؟
چه شد آن اشک ها کز جور یاران
فرو می ریخت از چشم تر من ؟

چه شد آن دل تپیدن های بی گاه
ز شوق خنده یی حرفی نگاهی ؟

چرا دیگر مرا آشفتگی نیست
ز تاب گردش چشم سیاهی ؟

خداوندا شبی هم راز من گفت
که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست

دلم خون شد ز بی دردی خدایا
چو می نالم مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

...

سیمین بهبهانی, مثنوی نظر دهید...