عبدالعلی ابراهیمی

بر همه این باب لطف باز نباشد

گل به گلستان ز شرم باز نباشد
تا که رقیبی برای ناز نباشد

ناز نپوشد ز خلق روی دل آرا
چون گل ناز من اهل راز نباشد

خلق ندانند راز ناز گل من
بر همه این باب لطف باز نباشد

آتش عشق ار فتاد در دل شیدا
چارۀ او غیر سوز و ساز نباشد

عشق چو استاد تو است چون رسی آنجا
هیچ بجز عاشقی نیاز نباشد

هست دریغ ار که گل بباغ بخندد
بلبل بیدل ترانه‌ ساز نباشد

راه توان یافتن به دوست به اخلاص
راه بدین کوتهی دراز نباشد

ره به سراپرده بهشت خدا نیست
گر که در کوی دوست باز نباشد

حال، حبیب منا، بمن بنما راه!
غیر طریق تو کارساز نباشد

گر تو اشارت کنی که قبله چنین است
دیگر از آن جانبم نماز نباشد

قبله ظاهر به سمت و سوی حجاز است
قبله باطن سوی حجاز نباشد

نور خدا هست پیش چشم نمایان
حیف از آن دیده‌ای که باز نباشد

چشم رمد دارد ار که بین دل و گل
در نظر دوست امتیاز نباشد

بار خدایا! بگیر دست من از لطف
کس ز نیاز تو بی‌نیاز نباشد

...

عارفانه, عبدالعلی ابراهیمی, غزل نظر دهید...