عماد خراسانی

سرم بر سینۀ یار است، از عالم چه می خواهم ؟

سرم بر سینۀ یار است، از عالم چه می خواهم ؟
به چنگم زلف دلدار است، از عالم چه می خواهم ؟

تو را میخواستم ، افتاده ای چون گل ببالینم
فراغم از گل و خار است، از عالم چه می خواهم ؟

تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد
دگر کِی با کسم کار است، از عالم چه می خواهم ؟

مرا پیمانه، عمری بود خالی از مِی عشرت
کنون این جام سرشار است، از عالم چه می خواهم ؟

بیا بر چشم بیخوابم نشین، گل گوی و گل بشنو
تو یارم شو خدا یار است، از عالم چه می خواهم ؟

اگر نالیده بودم حالیا از بخت می بالم
وز آنم شکر بسیار است، از عالم چه می خواهم ؟

دلم رنجور حرمان بود و جانم خسته ی هجران
طبیب اکنون پرستار است، از عالم چه می خواهم ؟

نمیکردم گمان روزی شود بیدار بخت من
کنون این خفته بیدار است، از عالم چه می خواهم ؟

مرا طبعی است چون دریا و دریائی است گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است، از عالم چه می خواهم ؟

نگارم می نویسد ، مستم و تب کرده شوقم
سرم بر سینۀ یار است، از عالم چه می خواهم ؟

...

عاشقانه, عماد خراسانی, غزل نظر دهید...

دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

دلم آشفته آن مايه‌ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه‌ی باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسيد
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بيگانه ز خود گشتم و ديوانه ز عشق
يار، عاشق كش و بيگانه نواز است هنوز

خاك گرديدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نياز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد مى‌دهدم چشم پر آب
دل سودازده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع
قصه ی ما دو سه ديوانه دراز است هنوز

گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت
در اين خانه به اميد تو باز است هنوز

اين چه سوداست «عمادا» كه تو در سر دارى
وين چه سوزيست كه در پرده ساز است هنوز

...

عماد خراسانی نظر دهید...

هنوز!

دلم آشفته آن مایه‌ی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجه‌ی باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل به جان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار، عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد مى‌دهدم چشم پر آب
دل سودازده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گرچه رفتى ز دلم حسرت روى تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست «عمادا» که تو در سر دارى
وین چه سوزیست که در پرده ساز است هنوز

...

عاشقانه, عماد خراسانی, غزل نظر دهید...