غزل سعیدی

تو مثل زلزله، من ارگ تاریخی بم بودم!

کمی دلگیرم از دنیای بی رحم و غم آلوده
و فردایی که در فنجان فالم تار می افتد

غمی بر شانه های من نشسته گرچه حقم نیست
ولی از بیم آن جان و تنم بیمار می افتد

فضای خانه غمگین و دلم بی تاب و سرگشته
خیال سایه ای آرام بر دیوار می افتد

کسی در گوشه ی دنجی به یاد خاطرات توست
مچاله خاطراتم گوشه ی انبار می افتد

تو مثل زلزله، من ارگ تاریخی بم بودم
ندانستم غمت بر من چونان آوار می افتد

مرااندوه بی پایان بعد از تو به یغما برد
و تکرار غم هر شب چه طوطی وار می افتد

غروبی گشته ام در گرگ و میش عمر بیهوده
گذارم عاقبت بر پای چوب دار می افتد

...

غزل, غزل سعیدی نظر دهید...