صبح بخیر!
صبح است و جهان باز غزلخوان شده است
خورشید دوباره بر تو مهمان شده است
لبخند نشان کنج لبان عسلت
چشمان تو آفتابگردان شده است
صبح است و جهان باز غزلخوان شده است
خورشید دوباره بر تو مهمان شده است
لبخند نشان کنج لبان عسلت
چشمان تو آفتابگردان شده است
بیا ای دوست بی تابم مجابم کن به دلداری
وگرنه می گذارم سر به صحرای خود آزاری
تبت دامن زده امشب به جانم میکشد آتش
نوازش کن مرا شاید بخوابد چشم بیداری
کمی دلگیرم از دنیای بی رحم و غم آلوده
و فردایی که در فنجان فالم تار می افتد
غمی بر شانه های من نشسته گرچه حقم نیست
ولی از بیم آن جان و تنم بیمار می افتد
فضای خانه غمگین و دلم بی تاب و سرگشته
خیال سایه ای آرام بر دیوار می افتد
کسی در گوشه ی دنجی به یاد خاطرات توست
مچاله خاطراتم گوشه ی انبار می افتد
تو مثل زلزله، من ارگ تاریخی بم بودم
ندانستم غمت بر من چونان آوار می افتد
مرااندوه بی پایان بعد از تو به یغما برد
و تکرار غم هر شب چه طوطی وار می افتد
غروبی گشته ام در گرگ و میش عمر بیهوده
گذارم عاقبت بر پای چوب دار می افتد