فریبا عباسی

دوست دارمت!

اصلا قرار نیست که سر خَم بیاورم
حالا که سهم من نشدی کم بیاورم

دیشب تمام شهر تو را پرسه میزدم
تا روی زخمهای تو مرهم بیاورم

میخواستم که چشم تو را شاعری کنم
امّا نشد که شعر مجسم بیاورم

دستم نمی رسد به خودت کاش لااقل
می شد تو را دوباره به شعرم بیاورم

یادت که هست پای قراری که هیچ وقت
میخواستم برای تو مریم بیاورم؟

حتی قرار بود که من ابر باشم و
باران عاشقانه ی نم نم بیاورم

کلّی قرار با تو ولی بی قرار من
اصلا بعید نیست که کم هم بیاورم

اما همیشه ترسم از این است٬ مردنم
باعث شود به زندگی ات غم بیاورم

حوّای من تو باشی اگر٬ قول میدهم
عمراً دوباره رو به جهنّم بیاورم

خود را عوض کنم و برایت به هر طریق
از زیر سنگ هم شده٬ آدم بیاورم

بگذار تا خلاصه کنم٬ دوست دارمت
یا باز هم بهانه ی محکم بیاورم؟

...

جدایی, غزل, فریبا عباسی نظر دهید...