فریدون توللی

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت !

معرفت نیست در این معرفت آموختگان
ای خوشا دولت دیدار دل افروختگان

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این دست من و دامن لب دوختگان

عاقبت بر سر بازار فریبم بفروخت
ناجوانمردی این عاقبت اندوختگان

شرمشان باد زهنگامه رسوایی خویش
این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

یار دیرینه چنان خاطرم از کینه بسوخت
که بنالید به حالم دل کین توختگان

خوش بخندید رفیقان که درین صبح مراد
کهنه شد قصه ما تا به سحر سوختگان

...

تنهایی, جدایی, غزل, فریدون توللی نظر دهید...