محمدحسن بارق شفیعی

هر قدَر

هر قدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید

دردِ‌ما کهنه شد،‌امّا به دوایی نرسید

چه فغان‌ها که کشیدیم،‌کسی گوش نکرد

به همآهنگی ‌ما نیز صدایی نرسید

چه قَدَر شِکوه نماییم ز بخت و ز فلک

جز ز ما بر سرِ ما هیچ بلایی نرسید

گره اندر گره افتاده به کارِ دلِ ‌ما

به مددکاریِ ‌ما عقده‌گشایی نرسید

ما که از قافله ماندیم مگر وقتِ رحیل

خواب بودیم وَ یا بانگِ درایی نرسید

تا که دل منتظرِ خوانِ فلک شد بر ما

غیرِ خونِ جگر و اشک،‌ غذایی نرسید

صادقان را به جگر داغ سرِ‌داغ آمد

خاینان را به خدا هیچ بلایی نرسید

حاصلِ‌ما همه در اِشکمِ شه رفت،‌ولی

لبِ‌نانی به لبِ‌خشکِ گدایی نرسید

در محیطی که به پابوسِ‌خسان هر چه دهند

سرِ‌شوریدهٔ ما بُد که به پایی نرسید

«بارق» از درد مکن شِکوه که در شهرِ کَران

هر قَدَر ناله کشیدیم به جایی نرسید

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

همسفر

دیشب چمن خیال گل کرد

یا شاهد شعر جلوه‌گر بود؟

نی، نی، غلط است، گلشن عشق:

جولانگه مردم نظر بود

زیباچمنی چو فکر شاعر

آیینهٔ حُسن خودنگر بود

دامان هوا ز لطف شبنم

از روح فرشته شسته‌تر بود

در هر رگ گل فروغ مهتاب

روشنگر آیت هنر بود

هر لؤلؤ شبنم: عکس مه داشت

آغوش ستاره پُر قمر بود

آری: وزش نسیم گل‌ها

آهسته ولی جنون‌اثر بود

من پای گلی نشسته سرشار

بلبل سر شاخ نغمه‌گر بود

گرمیِّ امید و آتش شوق

هر لحظه به سینه شعله‌ور بود

دل آمدنش خیال می‌بست

جز عشق ز هر چه بی‌خبر بود

مژگان به رهش ستاره می‌ریخت

در سینهٔ آسمان شرر بود

یک‌بار تکان گلبنم خواند

دیدم که قیامتی دگر بود

خورشید ز سایهٔ گلی خاست

یا حور به جامهٔ بشر بود؟

یا او که دلم به انتظارش:

هر لحظه به فکر صد خطر بود

آری! به خدا بت من آن‌جا

چون نور به دیده جلوه‌گر بود

سرشار و به حُسن خویش مغرور

می بر کف و نشئه‌اش به سر بود

پیمانه به من گرفت و خندید

وآن هر دو لبش ز باده تر بود

گفتم: نستانم ار نگویی:

کاین‌جا به منت که راهبر بود؟

گفتا: به سلامت کسی نوش!

کآزادی و عشقش همسفر بود

زین‌بیش نمی‌توان سخن گفت

در عالم هوش همین‌قدر بود

کابل، ۵/۵/١٣٣۵

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

طلوع عید

فردا که مهر با رخ تابان و آذری

آهسته سر زند ز گریبان خاوری

زی بحر آسمان شود از ساحل افق

زرّینه‌کشتی فلک اندر شناوری

عید آید و سرور بجوشد به سینه‌ها

دل‌ها شود ز غصه و رنج و الم بری

گردد فراخ ساحت جولان آرزو

باز ایستد ز کج‌روشی چرخ چمبری

آید به بزم عیش جوانان پاکدل

دلدار شیشه‌پیکر و مهروی چون پری

سیمین‌بران شوخ گهر دانه‌های دل

از یکدگر برند به آیین دلبری

باشد چو مار مست بر شاخ نسترن

گیسوی تاب‌خورده به بازوی مرمری

عاشق به نام عید ببوسد لب نگار

هر آفتاب حُسن کند ذره‌پروری

لیکن طلوع عید من آن‌صبح آرزو

کاین‌سان غمم فزوده، به تلقین مفتری

باری به عیدگاه محبت ز روی لطف

آیا کند به حال من خسته داوری؟

کابل، عید قربان ١۳۳٥

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

پیمان تو

ای جلوهٔ جان هنر ای حُسن فریبا

رؤیای درخشان منی در دل شب‌ها

ای اختر زیبا!

این‌شعر دل‌انگیز بهین‌نغمهٔ جان است

تفسیر مِهین‌خواستهٔ قلب جوان است

آهنگ روان است

فریاد غریقی است ز امواج تمنا.

ای کوکب رخشنده‌ام، ای دُختر خورشید

مهر تو در اندیشهٔ من پرتو جاوید

چون بادهٔ امّید

کز جلوه روان‌تاب کند ساغر دل‌ها.

آغاز بهاران و سر صخرهٔ کهسار

پیمان تو و خاطرهٔ بوسهٔ سرشار

وآن لالهٔ گلنار

کز جای قدم‌های تو سر برزده آن‌جا

یادی است که هرگز نتوان کرد فراموش

روزی کنم آن صخرهٔ زیبا همه گل‌پوش

ای زینت آغوش!

کآن وعده به جا گردد و باشی به بر ما.

فریاد از آن لحظه که مانَد همه بر جای

آن کوه و همان منظره وآن سنگ گران‌پای

دیگر شودت رای

ما را نکنی یاد و گزینی دگری را.

کابل ۸/١/١۳۴١

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

همرهان

به یوری گاگارین نخستین مرد کیهان نورد شوروی و جهان هنگام بازدیدش از کابل

ببالید اندیشه‌های بلند

که زی آسمان‌ها سفر می‌کنید

وزآن‌تیره‌گردون وهم‌آفرین

به نور تمنا گذر می‌کنید

در آن‌جا کز اشباح تاریک مرگ

جهانی است پُر هول و هنگامه‌خیز

ز اضداد مرموز محشر به پاست

به هستی کند نیستی‌ها ستیز

در آن‌جا که فکر جوان بشر

همی‌جوید اسرار کیهان پیر

به امواج دیوانه در نیمه‌شب

فتاده‌ست چون گوهر دلپذیر

در آن‌بحر موّاج و تاریک و ژرف

در آن‌دم که در جست‌وجوی ویید

ببالید اندیشه‌هایم به خویش

شما همرهان نکوی ویید

به اندیشهٔ مرد «راکت»سوار

چو غواص ماهر فروتر روید

در آغوش امواج بیم و امید

پی گوهر آبداری تپید

وزآن‌پس به نور درخشنده‌اش

بجویید راز دل آسمان

که در شرح اسرار چرخ بلند

نخوانید افسانهٔ باستان

کابل، خرداد ١۳۴٠

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

طاقت پروانه

داروی سوز درون ما شراب ناب نیست

آتش این لاله را افسردگی از آب نیست

(رهی معیری)

هر دل بی‌تاب را تاب شراب ناب نیست

آتش است این در دل پیمانه آخر آب نیست

طاقت پروانه خواهد آرزوی آتشین

شعله را در بر کشیدن کار هر بی‌تاب نیست

موج شو، از خود برآ، بر دوش طوفان سیر کن!

گرد خود گشتن بجز خاصیّت گرداب نیست

هر قدم در زندگانی انقلاب دیگری است

هوش کن! کهسار هستی بستر سنجاب نیست

بحر توفانی است، ای کشتی‌نشینان همتی!

در قبول جان‌فشانی به از این ایجاب نیست

گرمِ فریادم که جان زندگی سرد است، سرد

وین حرارت در دل خورشید عالم‌تاب نیست

«بارق» این‌جا دیدهٔ غواص کور افتاده‌ا‌‌‌ست

ورنه اندر بحر شعرم گوهری نایاب نیست

کابل، ١/۸/١۳۴١

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

پیمان

نه ایوان آرزو دارم، نه می‌ترسم ز زندانی

پیام زندگی گویم ز انسانی به انسانی

چو منصور ار سخن گویم، به دارم می‌کشند این‌جا

ز بینایان نمی‌یابم یکی چشم سخن‌دانی

مرا آزردگیِّ دیگران آزرده می‌سازد

به قلب من خَلَد خاری که گیرد جا به دامانی

ز من پرسید رنج ناتوانان را، که می‌داند

زبان آرزوهای پریشان را پریشانی

سموم نامرادی نخل امیّدت نسوزاند

رسانی گر دلا جان حزینی را به جانانی

سر شوریده‌ای دارم که قربان وطن سازم

رفیقان! بسته‌ام با زندگانی طرفه‌پیمانی

نبرد زندگانی مسلک و ایثار می‌خواهد

نبرد گردنی «بارق» دم تیغ هوس‌رانی

کابل، بهار ١۳۳٦

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

همای عشق

آن‌دم که الههٔ محبت

بال و پر جست‌وجو گشاید

در عرش خدا فرشتهٔ عشق

دروازهٔ آرزو گشاید

بگذار که اهرمن ببندد

بر من در دوزخ هوس را

رنگینی جلوهٔ تمنّاست

زیبا اثری که عشق دارد

هر نقش بدیع پدیدهٔ اوست

نازم هنری که عشق دارد

مشاطهٔ شاهد روان است

پرداز جمال آرز ها

ای دوست همای عشق هرگز

بر خار و خس آشیان نسازد

تا مرغ سرا به اوج پرواز

با بال سبک عنان نسازد

تا بحر به قطره حل نگردد

خروشید به ذره می‌نگنجد

من اختر تابناک مهرم

من زادهٔ آفتاب عشقم

هر شعله که از دل حسد خاست

گردد نه حریف تاب عشقم

بگذار ز خجلت آب گردد

شمعی که در آفتاب سوزد

کابل، ٢۸/٢/١۳۴١

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

صدای تیشه

سخن بشنو مجال چند و چون نیست

جهان جز رزمگاه آزمـون نیست

ز مدّ و جزرِ آن باشد هویدا

که موج‌آسا بقایش در سکون نیست

دوام رعد هستی برقـکی بود

بقای زندگانی زین فزون نیست

به زودی می‌‌‌رسد بـر اوج عزت

هوس گر توده‌ای را رهنمون نیست

چرا شد ذرّه اسباب تباهی

اگر معراج عقل ما جنون نیست

نشان عشق فرهادش نخوانید

صدای تیشه گر در بیستون نیست

رسیدن‌ها به کاخ اعتبارات

به همراهیِّ نیرنگ و فسون نیست

چه سود از خرقه و دستار و تسبیح

درون هر که صافی چون برون نیست

اگر مردی تـو، دستِ بی‌نوا گیر

مروّت خنده بر حال زبون نـیست

ز جام ناتوانان آب خوردن

چه باشد جان من گر شرب خون نیست

رسـد بـر منزل مقصود «بارق»

هر آن‌کاو کاسهٔ صبرش نگون نیست

کابل، تیر ۱۳۳۳

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...

پیر ریاکار

باز یاران خرابات چه کردند که دوش

خم و خمخانه به هم خورد و بَرانگیخت خروش

محرمان حرم دل همه آواره شدند

شب‌نشینان خرابات مغان خانه به‌دوش

وای! این‌پیر خرابات هم از اهل ریاست

زهر در شیشه دهد جای می، این‌باده‌فروش

دیدمش دوش ز میخانه به مسجد بشتافت

دل صنم‌خانهٔ اهریمن و سجاده به‌دوش

وای بر مست سرانداز که باور می‌کرد

رقص افرشته از این‌دیو، به آهنگ سروش

قاضی و محتسب و شحنه به هم ساخته‌اند

که کشانند ورا تا برِ داروغه به دوش

ما به یک‌جرعهٔ ناخورده سزاوار جزا

پیر ما، صاحب این‌میکده در نوشانوش

ای رفیقان من، ای اهل خرابات مغان!

هان مباشید از این‌سانحه بی‌طاقت‌و‌توش

این‌خرابات شود باز به معموره بدل

باز مستانِ سرانداز بر آرند خروش

قاضی و محتسب و شحنه گریزند ز شهر

رود این‌پیر ریاکار خرف گشته ز هوش

آن‌زمان ما و شما و می و میخانه و بزم

پای‌کوبیّ و سرافشانی و آهنگ سروش

کابل، مکروریان ١٣ مهر ۱٣۵۵

...

محمدحسن بارق شفیعی نظر دهید...