محمدرضا طاهری

هفت دریا را برایت غرق خون آورده ام!

هفت دریا را برایت غرق خون آورده ام
آسمان را پیش پایت سرنگون آورده ام

نام زیبایت زبانم را چنان در بند خواست
کز زبونی واژه ها را واژگون آورده ام

گفته بودی دل بیاور تا تو را باور کنم
گفته بودی دل ، ولی دریای خون آورده ام

هرچه می بینی همینم ، بیش از این از من مخواه
صورت بیرونی ام را از درون آورده ام

در میان شعر من دنبال غم هایت مگرد
من غم خود را از اعماق قرون آورده ام

تحفه ای در کوله بارم نیست ، بگشا و ببین
سالها صحرا نشین بودم، جنون آورده ام !

...

عاشقانه, غزل, محمدرضا طاهری نظر دهید...