محمدسعید میرزایی

بانوی من قبول کن این داستان توست!

بانوی من قبول کن این داستان توست
حرفی بزن که هستی من در دهان توست

سهم من از جهانِ پر از بی فقط تو بود
در چشم هام تکه ای از آسمان توست

با من همیشه حرف بزن حرف...حرف...حرف...
حس می کنم که در دهن من زبان توست

در من هزار شاعر دیوانه مرده است
از بس که در من آینه های جهان توست

سلول های مغز من انگار تا ابد
در اتصالِ محضِ صدای جوان توست

یعنی جوانترین منِ شاعر در این جهان
تنها منم برای ابد... این توان توست

حالا بیا و دست مرا در خودم بگیر!
پیدات می کنم... چه کسی با نشان توست؟

دست مرا برای چه هی پرت می کنی؟
دیوانه دستِ من یکی از دوستان توست!

من با تو همزمان ترم از خود، جهان من
در انفجارِ دائمیِ همزمان توست

من با تو مهربانترم از خود! مرا بخوان!
عاشق ترین پرندۀ دنیا دهان توست

من با تو از تو تا به ابد حرف می زنم!
تو با من از من از تو فقط داستان توست!

دیوانه ام که حالت آرامشم فقط
وضعیت مکالمۀ مهربان توست...

...

عاشقانه, غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...

آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!

لبخند زد به ساعت روی جلیقه اش
فرقی نداشت ساعت و روز و دقیقه اش

مو شانه کرد، ریش تراشید، عطر زد
این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اش!

بر صندلی نشست، کبریت زد به پیپ
دستی کشید روی تفنگ عتیقه اش

با این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشت
خود را ولی نه! مثل زن بد سلیقه اش!

در لوله تفنگ گلوله گذاشت، گفت:
آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!

شلیک! گمب! بعد گلی مخملی شکفت
بر دکمه های تنبل روی جلیقه اش…!

...

غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...

به این دنیا بیایم کار من عشق است، من اینم...

سلام ای چشمهای قهوه ای! رویای دیرینم!
شما خواب مرا دیدید؟ یا من خواب می بینم؟

غریبم، خسته ام خانم، شما حتما جوان هستید
برایم قهوه می ریزید؟ می بینید؟ غمگینم !

غریبم، خسته ام آنقدرها که خوب می دانم
نخواهد داد غیر از این دو فنجان قهوه تسکینم

غریبم، عاشقم آری، اگر صد بار دیگر هم
به این دنیا بیایم کار من عشق است، من اینم...

...

عاشقانه, غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...

هنوز خواهش گرگان فرو نخفته ز خشم !

در این شب، این شبِ برفی دو یار تنهایند
که مست و بی خبر از مردمان دنیایند

هنوز خواهش گرگان فرو نخفته ز خشم
که سایه های غزالان به دشت پیدایند

تو در کنارمنی و کنار کلبه ی ما
ستاره ها همه یک یک فرود می آیند

فرشتگان مقدّس به شوق دیدن تو
برآستانه ی این کلبه بال می سایند

تو در جزیره ی مهتاب با منی و هنوز
هزار عاشق پیرت کنار دریایند

که دست های تو را کشته ی نوازش و مهر
که چشم های تو را تشنه ی تماشایند

دو چشم سبز تو در سایه سار مژگانت
خدایگان بهارند و روح یلدایند

تورا مجسمه سازان شهر زیبایی
درآستان پرستش به سجده می آیند

در این خیال که جز با لباس عریانی
چگونه پیکر پاک تورا بیارایند؟

تو خود بگو که دگر مادران زیبایی
بتی به معجزه زیباتر از تو می زایند؟

و شاعران جهان خفته اند تا شاید
تورا به خواب ببیند و باز بسرایند

ببند پنجره را کاین ستارگان حسود
ز پشت پنجره ات دزدوار می پایند

و من تو را به تو سوگند ای الهه ی ناز
نمی گذارم از این مرد خسته بربایند

...

عاشقانه, غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...

به بودن خود افتخار کن!

بانوی من! به بودن خود افتخار کن
جشنی به افتخار خودت برگزار کن!

بانوی کشور کلماتم غزل غزل
سربازهای عاشق خود را قطار کن

در سرزمین ابری افسانه های دور
هر قدر خواستی دل عاشق شکار کن

پاشو بخند، شعر بخوان، مست شو، برقص
اصلاً به من چه من چه بگویم چه کار کن!

بیمارم آه...نبض دلم را خودت بگیر
طوفان شو و جهان مرا بیقرار کن

با موی خود به باد مده باور مرا
با چشمهات معجزه ای آشکار کن

امشب شکسته ساعت ماه آفتاب من
فکری برای عاشق چشم انتظار کن

آه ای ستاره ی سحر سرزمین من
فکری برای این شب دنباله دار کن...

...

عاشقانه, غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...

لبخند!

لبخند زد به ساعت روی جلیقه اش
فرقی نداشت ساعت و روز و دقیقه اش

مو شانه کرد...ریش تراشید... عطر زد
این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اش

بر صندلی نشست... کبریت زد به پیپ
دستی کشید روی تفنگ عتیقه اش

با این پدر بزرگ فقط قوچ و میش کشت
خود را ولی نه...! مثل زن بد سلیقه اش

در لوله تفنگ گلوله گذاشت... گفت:
آدم چه فرق دارد قلب و شقیقه اش؟!

شلیک!گمب!بعد گلی مخملی شکفت
بر دکمه های تنبل روی جلیقه اش...!

...

غزل, محمدسعید میرزایی نظر دهید...