محمدعلی جوشایی

قلم کجاست که دستان من ورم کردند

و روبهان به ریا رخنه در حرم کردند
برادران مرا خصم جان هم کردند

دوباره قوم قسم‌خوردۀ برادرکش
فریب پیرهن پاره را علم کردند

رواست مرگ کبوتر که خادمان سفیه
شغال را به حرم خانه محترم کردند

به هر که خامه تزویر زد بها دادند
به هر که لوده خوکان نشد ستم کردند

چه سروهای بلندی که پشت عزت خویش
به باد بندگی روزگار خم کردند

دلم پر است، پر از حرف‌های ناگفته
قلم کجاست که دستان من ورم کردند

...

اجتماعی, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

ما کودکانه باورمان را فروختیم!

روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نان خواستیم، خنجرمان را فروختیم

چون شمع نیم‌ مرده به سوسوی زیستن
پس‌ مانده های پیکرمان را فروختیم

از ترس پیرکش شدن ریشه‌ ای کثیف
صد شاخه تناورمان را فروختیم

غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم

در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما
پیراهن برادرمان را فروختیم

دروازه باز و بسته چه توفیر می‌کند
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم

...

اجتماعی, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

کتاب بسته شد

کتاب با مگس شروع شد، طناب بسته شد
و بعد زیر بینی کثیف شاعری حباب بسته شد

و بعد چند بیت احمقانه، بعد باد
و بعد یک دریچه با شتاب بسته شد

و بعد عشق، بعد کوچه، بعد زن
و رختخواب باز شد و رختخواب بسته شد

مگس پرید روی بیت بعد، روی قاف قند
چه با حلاوت است زندگی، کتاب بسته شد

...

غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

آفتابه!

به رغم آتش آن چشم‌ های جذابه
ز عشق همنفسی خواستم نه همخوابه

عجب زمانه ظاهرپسند نامردی‌ ست
کشیده مردم روراست را به صلابه

سیاوشانه ز آتش گذشته‌ام اما
دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه

صدا زدم دگر اسباب پاک بودن چیست؟
ز حجره سر به در آورد شیخ و گفت: آفتابه

...

اجتماعی, طنز, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

رستم نمی‌ زایند مامان های پانکی‌ پوش!

ما کیستیم؟ آوار صد آتشگه خاموش
اشکال معنی‌ دار گور بی‌ بی ‌آذرنوش

ما حلقه‌ های حسرت اشکانیان در چشم
ما ناله‌ های نفرت کلدانیان در گوش

ما نعره‌ی اسکندران در روحمان مدفون
ما بوی اسبان عرب از خاکمان در جوش

تکرار کن فرزند من... دارا... حشیش... آهن
تکرار کن با... با... فرو می‌ریزد این آغوش

تاریخ از یال دماوند آمده پایین
دارند می‌ رقصند بر ویرانه‌های شوش

ای خون ساسانیِ سرد از ما چه می‌خواهی؟
رستم نمی‌ زایند مامان های پانکی‌ پوش!

...

اجتماعی, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

از ما جگری خورد که قصاب نمی‌ خورد

عشقی که گذارش به تو در خواب نمی‌ خورد
از ما جگری خورد که قصاب نمی‌ خورد

یک عمر دل‌ آسوده به سر کردم و ای کاش
چشمم به تو در آن شب مهتاب نمی‌ خورد

از برکه‌ ی خشکیده مرا مرده گرفتی
این صید فریب تو به قلاب نمی‌ خورد

گر دور زمان این‌ همه نامرد نمی‌شد
در جمجمه‌ی شیر، شغال آب نمی‌ خورد

از تیغ نهان در کف درمانده حذر کن
هر دشنه که بر گرده سهراب نمی‌ خورد

...

غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

رفیق راهی و از نیمه‌ راه می گویی

رفیق راهی و از نیمه‌ راه می‌گویی
وداع با من بی‌تکیه‌ گاه می‌ گویی

میان این‌ همه آدم، میان این‌ همه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه می‌گویی

به اعتبار چه آیینه‌ ای عزیز دلم
به هر که می‌رسی از اشک و آه می‌ گویی

دلم به نیم‌ نگاهی خوش است اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می‌گویی

هنوز حوصله‌ی عشق در رگم جاری‌ است
نمرده‌ا م که غمت را به چاه می‌گویی

...

جدایی, عاشقانه, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...

باشد یا نباشد

دوستش‌ دارم،‌ غمش ‌در‌ سینه ‌باشد‌ یا‌ نباشد
صورت ‌ماهش ‌در ‌این ‌آیینه ‌باشد ‌یا ‌نباشد

یاد ‌او‌ در ‌خاطر ‌من ‌هست ‌اگر ‌در‌ خاطر ‌او
یادی ‌از ‌این ‌عاشق ‌دیرینه ‌باشد یا‌ نباشد

شیشه‌ ی ‌ایمان‌ به‌دست ‌افتاده‌ام‌ در‌ پای ‌آن ‌بت
جای‌ من‌ آغوش ‌این ‌سنگینه ‌باشد ‌یا‌ نباشد

...

عاشقانه, غزل, محمدعلی جوشایی نظر دهید...