محمدعلی رضازاده

سطل زباله ایست زمین بی حضور عشق!

در دست باد، مثل غباری به هر جهت
ما زنده ایم، زنده ی باری به هر جهت

این هشت و چار پرت و پلا را بگو چقدر
باید به روی خویش نیاری ؟! به هرجهت

بر موج پر تلاطم این رود ناگزیر
حالم شبیه حال اناری به هر جهت

چون دانه های سنگی تسبیح پاره ایم
در خیزش خیال فراری به هر جهت

گیسو بلند کرده نشاندی به دوش باد
هر تار موت تازه سواری به هر جهت

هم من به روزگار سگی خو گرفته ام
هم تو محل سگ نگذاری به هر جهت

سطل زباله ای ست زمین بی حضور عشق
افتاده در مسیر مداری به هر جهت

امیدوار و منتظرم تا که بگذرد
این چند روزه ی سرکاری به هرجهت

...

غزل, محمدعلی رضازاده نظر دهید...

تو را پيكر تراشيدند معماران يونانی !

خميرت را به خونِ ماه ورزانيد و در آنی
تو را پيكر تراشيدند معماران يونانی !

تو را پيكر تراشيدند و از تن خستگی ها را
در آوردند با نوش دو فنجان چای سيلانی!

حنا بستند گيسوی تو از خون عميق شب
كشيده چشم و ابروی تو را "محمود" ايرانی

برای رنگ چشمت جوهر دريا و جنگل را
چه زيبا ريخت در بوم نگاهت حضرت مانی

خميرت تا بخشكد داغ لب بود و تن خيست
از آن دم باز شد بازار گرم بوسه پنهانی!

تو را عرفان و عشق آموخت خواجه حافظ شيراز
سخن آموختی در محضر سعدی و خاقانی!

كشيده از ازل دور دهانت نقش بوسيدن
نبات سرخ تحتانی! نبات سرخ فوقانی!

تو شاگرد اول هر چه دروس دلبری هستی
تو استاد همه معشوقِ از عاشق گريزانی !

بريد و دوخت با باد صبا پيراهنی از عشق
نشانده حسن بلقيس تو بر تخت سليمانی

زليخا دلبری گر از تو می آموخت ميدانم
به عشقش جامه از تن می دريد آن ماه كنعانی!

به محض ديدنت از جای برخيزند بيماران
بنا شد باتماشای تو، طبِ "ديده درمانی" !

چنين شوريدگی از نشئه ی سرشار چشم تو
كشانده عقل را تا خانه ی خواب زمستانی

...

اروتیک, عاشقانه, غزل, محمدعلی رضازاده نظر دهید...

دیوانه ای درون سرم راه می رود!

تو: عقربی که در قمرم راه می رود
تو: دشنه ای که در جگرم راه می رود

گیسو رها نکن به سراغم نیا بد است
دیوانه ای درون سرم راه می رود

این روزها زمین و زمان خانه های شهر
من ایستاده، دور و برم راه می رود

می بینمت به خواب و عجیب است در پی ات
هر شب دو پای در به درم راه می رود

می خواستم که گل بخرم دیدمت به راه
اصلا گلی که من بخرم راه می رود

این فکر پیر توی سرم هی عصا زنان
«شاید که از تو دل ببرم» راه می رود

من بمب خنده عقب افتاده ها شدم
دیوانه ای درون سرم راه می رود!

...

غزل, محمدعلی رضازاده نظر دهید...

گریه ی من از سر تظاهر نیست!

به نای نی لبکم درد مبهمی دارم
دلم خوش است نفس میکشم غمی دارم

شبان ساده ی ایلم، مرا میازاری
تو را عزیزتر از چشم خویش می دارم

عروس وسوسه های بزرگ، کاری کن
غمی به قدمت تاریخ آدمی دارم

اگر چه دست دلم را کسی حنا نگرفت
کنار چشم تو، امید مرهمی دارم

عزیز، گریه ی من از سر تظاهر نیست
هنوز گوشه ی این دل، محرمی دارم

نگو که شکوه به عیسای عشق خواهم برد
که من برای خود ای دوست، مریمی دارم

بپرس از رمه هایم بپرس با یادت
به سوز نی لبک خود چه عالمی دارم

...

عاشقانه, غزل, محمدعلی رضازاده نظر دهید...