محمد سلمانی

دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد!

بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرد
دوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کرد

جای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروب
آسمانی ابر با بغضی سترون گریه کرد

با هزاران آرزو یک مرد مردی پر غرور
مثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرد

این خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شد
نسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کرد

وسعت تنهایی ام را در شبستان غزل
شاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کرد

گریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشق
بارها این درد را در چاه بیژن گریه کرد

یک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریست
مثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کرد

...

جدایی, غزل, محمد سلمانی نظر دهید...

حس می کنم برای دلم، یک خدا کم است!

این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است

اینجا کنار پنجره تنها نشسته ام
در کوچه ای که عابر درد آشنا کم است

من دفتری پر از غزلم، ناب ناب ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است

باز آ ببین که بی تو در این شهر پر ملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است

اقرار می کنم که در اینجا بدون تو
حتی برای آه کشیدن هوا کم است

دل در جواب زمزمه های بمان من
می گفت می روم که در این سینه جا کم است

غیر از خدا که را بپرستم؟ تو را، تو را
حس می کنم برای دلم، یک خدا کم است

...

جدایی, غزل, محمد سلمانی نظر دهید...

این شاعر دیوانه کجا رفت؟!

در گیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سر زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه ی قبله نما رفت!

در بین غزل نام تو را داد زدم، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟!

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟

میخواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت

...

عاشقانه, غزل, محمد سلمانی نظر دهید...

خدانگهدار!

اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است
ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

برآن سریم کزین قصه دست برداریم
مگر عزیز من ! این عشق دست بردار است

کسی به جز خودم ای خوب من چه می داند
که از تو  از تو بریدن چقدر دشوار است

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم
نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است

تـو از سلاله ی سوداگران کشمیری
که شال ناز تورا شاعری خریدار است

در آستانه رفتن در امتداد غروب
دعای من به تو تنها خدا نگهدار است

کسی پس از تو خودش را به دار خواهد زد
که در گزینش این انتخاب ناچار است

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد
برای خاطره هایی که زیرآوار است

...

جدایی, غزل, محمد سلمانی نظر دهید...