محمد قهرمان

خضر هم شاید ز عمر جاودانش بگذرد!

چشم آن دارم که نامم بر زبانش بگذرد
یاد من از خاطر نامهربانش بگذرد

آنچنانم محو گفتارش، که آمین می کنم
گر که نفرین در حق من بر زبانش بگذرد

دل مکن زین باغ اگر امروز بی برگ است و خشک
صبر کن یک چند تا فصل خزانش بگذرد

بهر یک پیمانه می، تنها نه من جان می دهم
خضر هم شاید ز عمر جاودانش بگذرد!

نیست سود این جهان بی وفا غیر زیان
پاکبازی کو که ازسود و زیانش بگذرد؟

مردم افتاده را تا فرصتی داری بپرس
ورنه تا جنبیده ای برخود، زمانش بگذرد

کُشتۀ دیروز را، امروز پوشانده ست خاک
وای برخونی که یک شب از میانش بگذرد

طعنه های نوجوانان، تیربارانش کند
پیر ما هر جا که با قد کمانش بگذرد

قصّۀ مجنون نگیرد رنگ و بوی کهنگی
گوش باید کرد هرجا داستانش بگذرد

دوستان رفتند و این دنیا همان باشد که بود
جاده می مانَد بجای و کاروانش بگذرد

نیست خالی ازهوس درعهد پیری خاطرم
برق صدها آرزو از آسمانش بگذرد

...

غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

تو هم ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی!

مرا چون قطره‌ی اشکی ز چشم انداختی رفتی
تو هم ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی!

به چندین آرزو چون سایه در پای تو افتادم
ولی دامن فشاندی قد به ناز افراختی رفتی

مرا عشق تو فارغ کرده بود از دیگران اما
تو سنگین‌دل ز من با دیگران پرداختی رفتی

تمنای نگاهی داشت دل از چشم مست تو
تغافل کردی و کار دلم مرا ساختی رفتی

ندادی آشنایی چون گذشتی از کنار من
تو ای بیگانه‌خو گویی مرا نشناختی رفتی

ز چشمم رفت بی‌او روشنایی وز پی‌اش ای اشک
تو هم زین خانه‌ی تاریک بیرون تاختی رفتی

اگر آرام ننشینی به خاکت افکنم ای دل!
همان گیرم که در پایی سر و جان باختی رفتی

...

جدایی, غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

ابیاتِ برگزیدهٔ ما را کسی ندید!

رنگِ ز رخ پریدهٔ ما را کسی ندید
این مرغِ پرکشیدهٔ مارا کسی ندید

چون دود،درسیاهیِ شب گم شد از نظر
خوابِ زسرپریدهٔ ما را کسی ندید

بسیار صیدِ جَسته که آمد به جایِ خویش
امّا دلِ رمیدهٔ ما را کسی ندید

پنهان ز چشم ِغیرْ به کنجی گریستیم
اشکِ به رخ دویدهٔ ما را کسی ندید

اغیار،محوِ چاکِ گریبانِ او شدند
پیراهنِ دریدهٔ ما را کسی ندید

خاری که رفته بود به پا،زود چاره شد
خارِ به دل خلیدهٔ ما را کسی ندید

گلچین رسید و دست به یغما گشود و رفت
گلهایِ تازه چیدهٔ ما را کسی ندید

مانندِ نخلِ مومْ که بندد ثمر به خود
یک میوهٔ رسیدهٔ ما را کسی ندید

دامانِ تر،به اشکِ ریا،پاکْ شسته شد
کالایِ آبدیدهٔ ما را کسی ندید

دیوانِ عمر را دوسه روزی ورق زدیم
ابیاتِ برگزیدهٔ ما را کسی ندید

...

غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

پنداشته ای طاقت بیداد ندارم!

یک مو به تن ازعشق تو آزاد ندارم
ازخویش، گرفتارتری یاد ندارم

گربند ز پایم بگشایی، ندهد سود
سودای رهایی ز توصیّاد، ندارم

درعشق، تفاوت نکند شادی و اندوه
هرگز نخورم غم، که دل ِشاد ندارم

چندی ست که ازجور، نگه داشته ای دست
پنداشته ای طاقت بیداد ندارم

دردیده ی پُر نم بنشین، یا دل ِخونین
معذورم اگرخانه ی آباد ندارم

گفتم که فتد زلفِ تویک روز به چنگم
افسوس که در دست بجز باد ندارم

با کوهِ غم ِعشق،چه تدبیرتوان کرد
فـرهاد نیَم، تیشه ی فولاد ندارم

شد جور و جفایت ز دلم پاک فراموش
جز مهر و محبّت ز تو در یاد ندارم

...

عاشقانه, غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

از لب لعل تو دورم که مکیدن دارد !

وصف روی تو شنیدیم و شنیدن دارد
پرده ازچهره برانداز که دیدن دارد

نگزم گر لب افسوس به دندان، چه کنم
از لب لعل تو دورم که مکیدن دارد

چهرۀ ساقی مجلس شده ازمی گلگون
گل از این باغ بچینید که چیدن دارد

پای مانده ست به گل ، دانۀ سرما زده را
از جنون است که سودای دمیدن دارد

جای رحم است برآن میوه که ازخامی ِطبع
آرزو پخته و امید رسیدن دارد

چون سبو، دست به سر می زند از بیم شکست
هرکه اینجا هوس باده کشـیدن دارد

خواب از دیده گرفتند و به پایم دادند
از چنین پای، دلم چشم ِدویدن دارد

می کند ارّه به افکندن او دندان تیز
نخل چون بی ثمرافتاد، بریدن دارد

خشک ماندم به زمینی که ز شادابی آن
دانۀ سوخته امّید دمیدن دارد

نتوان برد به ره، پای گرانخوابِ مرا
عجب این جاست که سودای دویدن دارد

از شکایت بگذر، دردِ سرخق مده
که دگر حوصلۀ شکوه شنیدن دارد؟

نیست باکی که قدت خم شده درکسبِ کمال
شاخ پربار، چه پروای خمیدن دارد؟

...

عاشقانه, غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

گر که شفا نمی دهی، مرگ مرا نظاره کن!

بی تو به جان رسیده ام ، حال مرا نظاره کن
کار ز دست می رود، نبض مرا شماره کن

ای تومسیح خستگان! راحتِ روح وجان جان
گر که شفا نمی دهی، مرگ مرا نظاره کن

زهرفراق خورده را ، شربتِ وصل هم بده
چون شده ای طبیب من، درد ببین و چاره کن

پلک به هم نمی زند، چشم امیدواری ام
منتظر عنایتم ، جانب من اشاره کن

ای توسپیده ی سحر، سینه ی شام را بدر
خیمه ی سبز چرخ را، قتلگه ستاره کن

آبِ حیاتِ من تویی، کشته و مرده ی توام
چون به رهت فداشوم، جان به تنم دوباره کن

ناله ی سینه سوزِ من، هیچ اثر نمی کند
از دَم گرم همّـتی همرهِ این شراره کن

چشم خمارکن ، ولی جام نگاه پُربده
عاشق سربه راه را،رندِ شرابخواره کن

من نه به اختیار خود، پای زجمع می کشم
غیرتِ عشق گویدم کزهمه کس کناره کن

ای که زتربیت کنی لعل وعقیق،سنگ را
اشک چوگوهرمرا ، لایق گوشواره کن

چون رهِ عشق می روی، یکدله بایدت شدن
راه اگردهد دلت، پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن، ای دل ناصبورمن؟
دوست ز راه می رسد، جامه زشوق پاره کن

محمد قهرمان

...

عاشقانه, غزل, محمد قهرمان نظر دهید...

ز دادرس کنون ستم به دادخواه می رسد!

چو رنگِ روز می پرد، چو شب ز راه می رسد
چه ناله ها که از زمین، به گوش ماه می رسد

ز نوشخندِ صبحدم، فریبِ روز خوش مخور
که چشم تا به هم زنی، شبِ سیاه می رسد

سرت به سنگ چون خورَد، ز خوابِ جهل می جهی
رهِ درست، پیش پا ز اشتباه می رسد

گذشت آنکه داشتم ز چرخ چشم مرحمت
ز دادرس کنون ستم به دادخواه می رسد

پرنده ای که آشیان به خود رهش نمی دهد
چگونه زیر آسمان به سرپناه می رسد

ز بـاغ می روم برون به دست و دامن تهی
به دیگران وصال گل، به ما نگاه می رسد

به سفره خانه ی کرم، حدیثِ نیک و بد مکن
که آب، پیشتر ز گل، به صد گیاه می رسد

ز راه و چاه آگهم، فغان ز بختِ گمرهم
که پا به راه می نهم، ولی به چاه می رسد

...

غزل, محمد قهرمان نظر دهید...