مرتضی درویشی

بوسه هایت داستانی غیر گندم زار نیست !

این وصیت نامه چیزی غیر یک اقرار نیست
دوستت دارم ولی در عاشقی اجبار نیست

یوسفی هستم که در بازار تنها مانده ام
مصر در خواب ست، پوتیفار در بازار نیست

توبه کردم خواستم آدم شوم حوا شدی
بوسه هایت داستانی غیر گندم زار نیست

هرچه در عمرم سرودم از نگاهت بوده است
باز می گویی که چشمت اهل استعمار نیست

بر نمی آید کسی از عهده ی چشمان تو
هیچ کس مانند من دلتنگ و خود آزار نیست

گرچه می کوشم بخندم آبروداری کنم
طعم لبخندم به جز در قهوه ی قاجار نیست

روح من آمد به دنبالت همان جا مانده است
بی تو بر برگشتنش بر جسم من اصرار نیست

شاعری در حال رفتن سمت دوزخ تازه دید
وای دیگر فرصت ابراز استغفار نیست

...

جدایی, عاشقانه, غزل, مرتضی درویشی نظر دهید...