مرتضی قلی زاده

مثلِ معتادِ به تریاک، خمار است دلم!

سوت و کورم تو نباشی شبِ تار است دلم
مثلِ معتادِ به تریاک، خمار است دلم

دلِ من مثل اناری ست که در دستِ شماست
خون آن می خوری و تحتِ فشار است دلم

فصل هر فصل که باشد من از آن بی خبرم
بی تو همواره خزان، با تو بهار است دلم

ماهیِ قرمزِ لب های تو شیطان شده است
گربه ای عاشق و دنبالِ شکار است دلم

تا ببازم همه ی زندگی ام را هستم
شرط بازی تویی و اهلِ قمار است دلم

...

عاشقانه, غزل, مرتضی قلی زاده نظر دهید...

مرگ با فریاد از خاموش مردن بهتر است!

می زنم حرف دلم را گرچه گوش تو کر است
این همه خود خواهی و بی اعتنایی نوبر است

جای من بگذار خود را لحظه ای ای وای من
در نگاهم خیره ای فکر تو جای دیگر است

من همیشه اولم در عاشقی اما چه سود
هر طرف می ایستم آن سو برایت آخر است

عشق پیرم کرده اما اشک هایم تازه است
گوش کن شعر مرا اندیشه ی نو در سر است

میل رفتن داری و حرف دل من ناتمام
صبر کن دیوانه جان این بیت آخر محشر است

یک درخت از ریشه خشکید آن یکی با اره مُرد
مرگ با فریاد از خاموش مردن بهتر است

...

جدایی, غزل, مرتضی قلی زاده نظر دهید...

دلم باز میل خطر کرده است!

دلم باز میل خطر کرده است
هوای غم و درد سر کرده است

گرفته ست بغضی گلوی مرا
سرم را کسی شعله ور کرده است

همانند دریای طوفانی ام
مرا عشق زیرو زبر کرده است

گرفته دل آسمان مثل من
چه کس ابر ها را خبر کرده است؟

نصیحت ندارد اثر عاشقم
نگاهی مرا کورو کر کرده است

اگر رفته در سنگ میخی فرو
به من هم نصیحت اثر کرده است

خدا یا به من رحم کن عاشقم
دلم باز میل خطر کرده است

...

عاشقانه, غزل, مرتضی قلی زاده نظر دهید...

عشق را از تو یاد می گیرم!

عشق یعنی پدر شوی شب ها
آمدی بوی خوب نان بدهی

دخترت از تو ماه میخواهد
تو به او قول آسمان بدهی

عشق یعنی اگر گرسنه شدی
یاد چشم انتظارها باشی

گاه گاهی گذر کنی از خویش
سهم خود را به دیگران بدهی

عشق یعنی همیشه مثل خدا
مهربان باشی و سخاوتمند

هر کسی کار اشتباهی کرد
با محبت به او امان بدهی

عشق یعنی اگر شکست دلت
صبر کن عهد خویش را نشکن

راهش این است مهربان باشی
به عزیز دلت زمان بدهی

ای که چشمت معلم عشق است
عشق را از تو یاد می گیرم

منتظر مانده ام که برگردی
عاشقی را به من نشان بدهی

...

عاشقانه, غزل, مرتضی قلی زاده نظر دهید...

به سرش زد!

دیوانه شدم عشق تو آخر به سرم زد
هر چه به سرم آمده را عشق رقم زد

تن خانه نشین، روحِ من اما سر کوچه
بر پنجره ای خیره شد و مست قدم زد

شاعر شدم آن شاعر دیوانه که بی تو
هرشب جگرش سوخت و تا صبح قلم زد

بی خوابی شب ها همه تقصیر دلم بود
در قهوه ی خود چشم تو را ریخت و هَم زد

آن روز که گفتم به خدا نیستم عاشق
خوردم قسم کذب و خدا بر کمرم زد

در پای تو افتاده ام ای دوست نظر کن
مجنون شده ام عشقِ تو آخر به سرم زد

...

عاشقانه, غزل, مرتضی قلی زاده نظر دهید...