شمارۀ ۷
سکوت
یعنی صعود
از پلکان واژگانی که گوش می بیند
و چشم می شنود
از زخم روز خون نمی چکد
پروانه پرده ها را کنار زد
پشت پرواز پریشان کلام
نشانی و خانه به گفتگو می نشینند
آنکه باید نمی بارد
سفره صدا نمی کند
سکوت
یعنی صعود
از پلکان واژگانی که گوش می بیند
و چشم می شنود
از زخم روز خون نمی چکد
پروانه پرده ها را کنار زد
پشت پرواز پریشان کلام
نشانی و خانه به گفتگو می نشینند
آنکه باید نمی بارد
سفره صدا نمی کند
آسمان
بی کاغذ هم می نویسد
شب
بی سفال هم می بارد
کسی در من نیست
عمر مدادم به یک روز هم نکشید
پس چرا
مرا
نانوشته به خانه می برند
خواهرانم را به باغ عدن یافتم
انگشت در انگشت هم
با گیسوان پیچیده درهم
چه میگفتند با آن دیدگان باکره به هم؟
مریم ایستاده است
و مادر با دامنی تمشک سویم می آید
از پی لبخندش زنجبیل است که فرو میریزد
عطر خون از دامنش بر می خیزد
همه میگویند:
ما هم که بمانیم تو تنهایی
عشق
نگاه شرماگین یهوداست
آنگاه که نومید و خسته
سر بر شانه های باران نهاد
***
سکوت
کلام خداست
و تنهایی
میراث انسان است
***
پسر
پنجره را میگشاید
وماه
بر گردۀ مردگان
میگرید
و کودکان
به نور دیدهشان
روح جهان را
تعمید میدهند
***
در شام واپسین
خورشید و آسمان
انسان را سجده میکنند.
خفته بودیم
در آغاز کدامین کلمه بود
که چشم گشودیم
و کودکان را
تکه ای از تن ماه دیدیم
کدام سپیده دم بود
که طفلان
ترانۀ جاودانگی شنیدند
و ناباورانه لب به شادی گشودند
در کجا به او برخوردیم
که هنوز در خاطرمان
باران می بارد
کوچه ها از دلم کوچ می کنند
پرستو ها از پیراهنم
طنین فاصله ها را در آغوش میکشم
تا تنها نمانم
مردمکانم دریچه نبودند
حصار بگردم کشیدند
تا در اندوه و یاس گلها بمانم
و باغ را در اعماق با خویشتن به خاک سپارم
صبحانه در آغوش صبح به خانه می آید
میز در تکرار کلماتی که ابر ها بر زبان می رانند رنگ میبازد
پنجره کنار ستونهای هوا ایستاده است
از عرض پلکان پسری عبور میکند
تمام کودکی مرا در چشمهایش با خود می برد
شیشه های شفاف تمنا بی گفتگو به روی دریا گشوده می شوند
اکنون از اینجا اندام نسیم را بهتر احساس میکنم
بی آشیانه
بی پرنده
درختی برای تدفین تبر از پله ها بالا می آید
که مرا به ابتدای راه میرساند
تنها نمی مانند
ماهی و مادر و ماه
اینهمه تصویر را بر دیوار های تنم میاویزم
و اتاق را ترک میکنم
مادر
هوایی است که در آن نفس میکشم
فاصله ها
سبزه هایی که به زیر دندانهای هوا خرد می شوند
حرف در سکوت میان ما بقا می یابد
در کلیسای تنم دیگر کسی نمانده است
دریچه های خسته چشم فرو می بندند
گلدانها بی گفتگو نگاه میکنند
و سنگ فرشها به صدای ناقوسها در پیراهنم گوش می سپارند
در لحظه هایی که از من می گریزند
در خیابانی خلوت
تنها قدم میزنم
در انتظار اسب صبحم
تا رهسپار شوم
شب میان پرده های گاه و بیگاه لبخند ورق خورد
نور در کجاوه ای خسته از کنار صدا عبور کرد
حافظه
تکیده
پشت شیشه ها قطره قطره قطره پیر شد
دریا هزار خط و یک نقطه بود
صورتها سطر های ناتمام ند
و مداد های رنگارنگ کوتاه و بلند
کنار ریلهای سپید هوا منتظرند
جملاتی بریده بریده که در هیچ بن بستی به انتها نمیرسند
اتاق یعنی انزوای ذهن
در تار و پود اشکالی که از خطوط خود گریزانند
به تکه ای از آسمان در حاشیه ی ناودان دست میکشم
همیشه کسی با چتر و بارانی از کنار نیمکتها میگذرد
انعکاسی که در انحنای شاخه ها با فضا تنها می ماند
اوقات
با ساعات مرگ برگ مدارا ندارند
پله های نگاه هیچگاه به آفاق پنجره ها نمی رسند
و در غیاب من
تکرار عکس تنی با کلاه و پیراهن که پشت سپیدار ها دور میشود