مهدی سهیلی

دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری!

دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت: نگران می گذری

خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری

گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری

ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحب نظران می گذری

بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری

ای بسا ماه رخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری

ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری

تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری

...

جدایی, غزل, مهدی سهیلی نظر دهید...

طلوع محمد

زمین و آسمان " مکه " آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنیان باد می پیچید -

امید زندگی در جان موجودات می جوشید -

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبی مرموز و رویایی -

به شهر " مکه " مهد پاکجانان دختر مهتاب می خندید

شبانگه ساحت " ام القری " در خواب می خندید

ز باغ آسمان نیلگون صاف و مهتابی -

دمادم بس ستاره می شکفت و آسمان پولک نشان می شد

صدای حمد و تهلیل شباویزان خوش آهنگ -

به سوی کهکشان میشد.

*****

دل سیاره ها در آسمان حال تپیدن داشت -

و دست باغبان آفرینش در چنان حالت -

سر " گل آفریدن " داشت.

*****

شگفتیخانه ی " ام القری " در انتظار رویدادی بود

شب جهل و ستمکاری -

به امید طلوع بامدادی بود.

سراسر دستگاه آفرینش اضطرابی داشت

و نبض کائنات از انتظاری دم به دم می زد

همه سیاره ها در گوش هم آهسته می گفتند

که: امشب نیمه شب خورشید می تابد

ز شرق آفرینش اختر امید می تابد

*****

در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگی می دید:

به بام خانه اش بس آبشار نور می بارد

و هر دم یک ستاره در سرایش می چکد رنگین و نورانی

و زین قدرت نمایی ها نصیب او -

شگفتی بود و حیرانی

*****

در آن دم مرغکی را دید با پرهای یاقوتی

و منقاری زمردفام

که سویش پر کشید از بام -

و در صحن سرا پر زد

و پرهای پرندین ره به پهلوی زن دردآشنا سائید

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به کوته لحظه ای گرداند سر را " آمنه " با هاله امید

تنش نیرو گرفت و در دلش نور خدا تابید

چو دید آن حاصل کون و مکان و لطف سرمد را -

دو چشمش برق زد تا دید رخشان چهر " احمد " را -

شنید از هر کران عطر دلاویز محمد را

سپس بشنید این گفتار وحی آمیز:

- الا، " ای آمنه " ای مادر پیغمبر خاتم!

سرایت خانه ی توحید ما باد و مشید باد

سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد

*****

بدو بخشیده ایم ای " آمنه " ای مادر تقوا!

صدای دلکش " داوود " و حب " دانیال" و عصمت " یحیی "

به فرزند تو بخشیدیم

کردار" خلیل " و قول " اسماعیل " و حسن چهره ی " یوسف "

شکیب " موسی عمران " و زهد و عفت " عیسی "

بدو دادیم: خلق " آدم " و نیروی " نوح " و طاعت " یونس "

وقار و صولت " الیاس " و صبر بی حد " ایوب "

بود فرزند تو یکتا -

بود دلبند تو محبوب -

سراسر پاک -

سراپا خوب.

*****

دو گوش " آمنه " بر وحی ذات پاک سرمد بود

دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -

که ناگه دید روی دخترانی آسمانی را -

به دست این یکی ابریق سیمین در کف آن‌ دیگری ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوری، پرندی چون گل مهتاب در کف داشت

" محمد " را چو مروارید غلتان شستشو دادند

به نام پاک یزدان بوسه ها بر روی او دادند

سپس از آستین کردند بیرون " دست قدرت " را -

زدند از سوی درگاه خداوندی -

میان شانه های حضرتش " مهر نبوت " را

سپس در پرنیانی نقره گون، آرام پیچیدند

وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " کوچیدند.

همان شب قصه پردازان ایرانی خبر دادند:

که آمد تکسواری در " مدائن " سوی " نوشروان "

و گفت: ای پادشه " آتشکده ی آذرگشسب " ما -

که صدها سال روشن بود -

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به " یثرب " یک " یهودی " بر فراز قلعه ای فریاد را سرداد:

که امشب اختری تابنده پیدا شد

و این نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -

نوین پیغمبر پاک خداوندست

و انسانی کرامندست

*****

یکی مرد عرب اما بیابانگرد و صحرائی

قدم بگذاشت در " ام القری " وین شعر را برخواند:

" که ای یاران مگر دیشب بخواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان ‌" آن ماهتاب پرنیانی را؟

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند -

ز هر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد.

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود و من، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان، رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالی عجب دیدند

به آهنگ عرب این شعر را خواندند و رقصیدند:

که ای یاران مگر دیشب به خواب مرگ پیوستید؟

چه کس دید از شما آن روشنان آسمانی را؟

که دید از " مکیان " آن ماهتاب پرنیانی را؟

بیابان بود و تنهایی و من دیدم -

که از هر سو ستاره در زمین ما فرود آمد

به چشم خویش دیدم ماه را از جای خود کندند -

زهر سو در بیابان عطر مشگ و بوی عود آمد

بیابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائی!

بیابان بود ومن، اما چه اخترهای زیبائی!

بیابان رازها دارد

ولی در شهر، آن اسرار، پیدا نیست

بیابان، نقش ها دارد که در شهر آشکارا نیست

کجا بودید ای یاران؟!

که دیشب آسمانیها زمین " مکه " را کردند گلباران

ولی گل نه، ستاره بود جای گل

زمین و آسمان " مکه " دیشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

کجایی ای عرب ای ساربان پیر صحرایی؟!

کجایی ای بیابانگرد روشن رای بطحایی؟!

که اینک بر فراز چرخ، یابی نام " احمد " را

و در هر موج بینی اوج گلبانگ " محمد " را

" محمد " زنده و جاوید خواهد ماند

" محمد " تا ابد تابنده چون خورشید خواهد ماند

جهانی نیک می داند -

که نامی همچو نام پاک " پیغمبر " موید نیست

و مردی زیر این آسمان همتای " احمد " نیست

زمین ویرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پیر -

اگر بینیم روزی در جهان نام " محمد " نیست.

بیست و چهارم مهر ۱۳۴۸

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

موی سپید

دیشب آئینه رو به رویم گفت:

کای جوان ! فصل پیری تو رسید

از دل موی های شبرنگت ـــ

تارهایی به رنگ صبح ، دمید

از درخت ، جلوه ی زمان شباب ـــ

همچو مرغی ز دام جسته، پرید

روی پیشانی تو دست زمان

خط پیری سه چار بار کشید

بی خبر! جلوه شبابت کو؟

چهره همچو آفتابت کو؟

وای ، آمد خزان زندگی

وز کف من، گل جوانی رفت.

کام نابرده ، کام نادیده

خوشترین دوره کامرانی رفت

زرد روئی بماند و از کف من

چهره گلگون ارغوانی رفت

رفت عمرم چو تندباد، ولی ـــ

همه با رنج و سخت جانی رفت

روزگار جوانی ام طی شد

وین ندانم، کی آمد و کی شد؟

آه ، این زندگی که من دیدم ـــ

حسرتی ، محنتی ، عذابی بود

بهره ی من ز جان ساقی عمر

خون دل بود، اگر شرابی بود

خشک هر طرف دویدم لیک ـــ

چشمه زندگی ، سرابی بود

خانه ای را که ساختم ز امید ـــ

چون حبابی بر روی آبی بود

زندگانی، چو تند باد گذشت

زندگانی نبود، خرابی بود!

گر که با زندگی، جوانی نیست

نقش زیبای زندگانی چیست؟

آشنانیان عمر من بودند:

رنجها ، دردها، جدائیها

غیر بیگانگی نبردم سود ـــ

ز آشنایان و آشنائیها

هر گلندام و گلرخی دیدم ـــ

داشت بوئی ز بی وفائیها

دل چو آئینه با صفا کردم ـــ

شد عیان نقش بی صفائیها

با جفا پیشگان وفا کردم

دل به بیگانه، آشنا کردم

یاد باد آن زمان که روز و شبان ـــ

داشتم گوشه ی فراموشی

شام من بود، در سر زلفی

صبح من بود در بنا گوشی

مست بودم ، ز نرگس مستی

گرم بود، ز گرم آغوشی

خوشه چین بودم ، از رخ ماهی

بوسه چین بودم، از لب نوشی

بر دلم نور عشق می دادند ـــ

چشم گویان ، لبان خاموشی

از گلستان من بهار، گذشت

شادی و رنج روزگار گذشت.

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

علی را چه بنامم

علی را چه بنامم ؟

علی را چه بخوانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

علی دست خدا بود

علی مست خدا بود .

علی را چه بنامم ؟

علی را چه بخوانم ؟

ندانم ندانم

ثنایش نتوانم نتوانم

خدا خواست که خود را بنماید .

در جنت خود را برخ ما بگشاید .

علی ره بهمه خلق نشان داد .

علی رهبر مردان صفا بود

علی آینه ی پاک خدا بود .

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

***

علی گر چه خدا نیست

ولیکن ز خدا نیز جدا نیست

برو سوی علی تا که وفا را بشناسی

ببر نام علی تا که صفا را بشناسی .

اگر آینه خواهی که به بینی رخ حق را

علی را بنگر تا که خدا را بشناسی .

چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم

ندانم که سخن را به چه وادی بکشانم ؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

علی مرد حقیقت

عل شاه طریقت

عی مرهم دلهای خراب است

ره کوی علی راه صواب است

علی را چه بنامم؟

علی را چه بخوانم؟

ندانم، ندانم

ثنایش نتوانم، نتوانم

« پنجم شهریور ۱۳۵۰ »

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

نیایش

خدایا ، بنده ای درد آ شنایم

بسر افتاده ای بی دست وپایم

ز غمها سینه ام دریاست، دریا

گواهم گریه های هایهایم

به در گاه تو می نالم به زاری

مرا بگذار با این ناله هایم

مرا در آتش عشقت بسوزان

مکن زین شعله ی سرکش رهایم

از این آتش، دلم را شعله ور کن

بسوزان، سوز دل را بیشترکن

به آه در گلو بشکسته، سو گند

بسوز سینه های خسته سوگند

به غم پرورده ی محنت نصیبی

که در خون جگر بنشسته، سوگند

به اشک مادری کز داغ فرزند ـــ

فرو ریزد برخ پیوسته سوگند

به بیماری که در هنگامه ی مرگ ـــ

برآید ناله اش آهسته ، سوگند

به آن برگشته ایام نگون بخت

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

عید

عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد

نو شد جهان وباز غم کهنه جان گرفت

عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید

امادل من از ستم عید غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

همراه هر نسیم بهاری که میوزد-

توفان رنج خسته دلان میرسد ز راه

باهر جوانه یی که زند خنده بر درخت-

غم میزند جوانه به دلهای بی پناه

***

آن روزها که چشم یتیمان خردسال-

در خون نشسته است-

هرگز بچشم مرد خردمند عید نیست

سالی که جای پای سعادت در آن نبود-

در دیدگاه مردم دانا سعید نیست.

***

آن عید چیست کز پی آن بیوه یی فقیر-

هستی بباد داده ومحنت خریده است؟

***

آخر چگونه عید کنم من؟ که عیدها-

دیدم بروی بیوه زنان رنگ بیم را

آن عید نیست روز غم و دهشت منست-

روزی که پیش چشم-

بینم برهنه پایی طفل یتیم را

***

من شادمان چگونه زیم در سرای عید؟-

کز هر سرا نوای غم آگین شنیده ام

دل را چگونه پر کنم از شادی بهار؟-

کز هر کرانه ام-

بس پیر بینوای تهیدست دیده ام.

***

هان،ای یتیم خرد!

ای کودک غریب!

لبخند عید بر من غمگین حرام باد-

گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.

هان، ای کهنه جامگان!

عریان تنان شهر!

عیشم شکسته باد اگر باچنین غمی-

لبخند عید بر لب من نقش بسته است.

***

ای مرد بینوا که به هر عید خانه سوز-

شرمنده در برابر فرزند بینمت!

ای مرغک شکسته پر ای بینوا یتیم!

رویم سیاه باد!

دستم تهیمت،گوهد اشکم نثار تو

نوروز، چون زراه رسد همره بهار-

گریم به حال و روز تو و روزگار تو.

***

عید آمد و درخت غم من شکوفه کرد.

نوشد جهان و باز غم کهنه جان گرفت

عید آمد و بهار به هر باغ سر کشید-

اما دل من از ستم عید غم نهاد-

رنگ خزان گرفت.

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

نگاهی در سکوت

خداوندا! به دلهای شکسته

به تنهایان در غربت نشسته

به آن عشقی که از نام تو خیزد

بدان خونی که در راه تو ریزد

به مسکینان از هستی رمیده

به غمگینان خواب از سر پریده

به مردانی که در سختی خموشند

برای زندگی جان می فروشند

همه کاشانه شان خالی از قوت است

سخنهاشان نگاهی در سکوت است

به طفلانی که نان آور ندارند ـ

سر حسرت ببالین میگذارند

به آن « درمانده زن » کز فقر جانکاه ـ

نهد فرزند خود را بر سر راه

بآن کودک که ناکام است کامش

ز پا میافکند بوی طعامش

به آن جمعی که از سرما بجانند

ز « آه » جمع، « گرمی » میستانند

به آن بیکس که با جان در نبرد است

غذایش اشک گرم و آه سرد است

به آن بی مادر از ضعف خفته ـ

سخن از مهر مادر ناشنفته

به آن دختر که نادیدی گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش

به آن چشمی که از غم گریه خیز است

به بیماری که با جان در ستیز است

به دامانی که از هر عیب پاک است

به هر کس از گناهان شرمناک است ـ

دلم را از گناهان ایمنی بخش

به نور معرفت ها روشنی بخش

(( بیست و نهم اسفند ۱۳۵۰ ))

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

غربت

روزگاری رفت و من در هر زمان ـ

آزمودم رنج « غربت » را بسی

درد « غربت » میگدازد روح را

جز « غریب » این را نمیداند کسی

***

هست غربت گونه گون در روزگار

محنت غربت بسی مرگ آور است

از هزاران غربت اندوه خیز

غربت « بی همزبانی » بدتر است .

(( پنجم تیر ماه ۱۳۵۱ ))

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

نامرد

به نامردمان مهر کردم بسی

نچیدم گل مردمی از کسی

بسا کس که از پا در افتاده بود

سراسر توان را زکف داده بود

نه نیروش در تن، نه در مغز، رای

دو دستش گرفتم که خیزد بپای

چو کم کم به نیروی من پا گرفت

مرا در گذرگاه، تنها گرفت ـ

بحیلت گری خنجری از پشت زد

بخونم ز نامردی انگشت زد

شکستند پشتم نمکخوار گان

دورویان بیشرم و پتیارگان

گره زد بکارم سر انگشتشان

تبسم بلب، تیغ در مشتشان

ندارم هراسی ز نیروی مشت

مرا ناجوانمردی خلق، کشت

محبت به نامرد، کردم بسی

محبت نشاید به هر ناکسی

تهی دستی و بیکسی درد نیست

که دردی چو دیدار نامرد نیست

(( دی ماه ۱۳۵۰ ))

...

مهدی سهیلی نظر دهید...

فریاد بدرود

این روزها، این روزهای استخوانسوز

پایان عمر عشق و آغاز جدائیست

این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند

آخر نفسهای چراغ آشنائیست

چشمت پر از حرف است و لبهای تو خاموش

سر میکشد از جان تو فریاد بدرورد

من بر تو حیران،بر تو گریان،برتو مشتاق

پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود

در دیده ی مات تو آهنگ وداع است

ایوای من،در این سفر باز آمدن نیست

ای جان من! در چشم بیتابم نگه کن

تو میروی اما مرا جانی بتن نیست

تو میروی، تو میروی غمناک غمناک

اما تو میخواهی که من گریان نباشم

تو میروی،تو میروی ای گرمی جان

اما زمن خواهی تن بیجان نباشم

درماندگی از دیده ی من میتراود

جغد غریبی بر سر بامم نشسته است

مست از تو بودم،ساقی بزمم تو بودی

بی روی تو می ریخته، جامم شکسته است

تو ریشه بودی من درخت سبز بودم

با دوریت هر شاخه ام بی بارو برگست

اکنون که میبینم ترا در چنگ پائیز

در گوش من، در جان من ، فریاد مرگست

میبوسمت میبوسمت ای تک مسافر

میبینمت بهر سفر پا در رکابی

جانا درنگی، تاسپند اشک ریزم

بر آتش دل-از چه اینسان در شتابی؟

من باتو عمری همسفر بودم در این راه

در پیش پای ما بسی صحرا و دشت است

اما تو راهت را چدا کردی زراهم

خواندم ز چشمت کاین سفر بی باز گشت است

رفتی؟ برو،دست خدا همراهت ایدوست

چون فرصت دیدار، بیش از یک نفس نیست

تو میروی اما من آن مرغ خموشم

کاین باغ در چشم غمینم جز قفس نیست

این روزها این روزهای استخوانسوز

پایان عمر عشق وآغاز جدائیست

این لحظه ها، این لحظه های مرگ پیوند

آخرنفسهای چراغ آشنائیست

...

مهدی سهیلی نظر دهید...