میثم داوودی

چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است؟

راهی شدی به سمت رسیدن به اصل خویش
دور از نگاه شهر که فکر ظواهر است

دل های شستشو شده و پاک بی ‌شمار
چشمی که تر نگشته در این جاده نادر است

سیر است گرچه چشم و دلت از کرامتش
در این مسیر سفرۀ افطار حاضر است

وقتی که در نگاه تو مقصد حرم شود
پاگیر جاده می ‌شود آن  دل که عابر است

با آب وتاب سینه‌ زنان گرم قل‌ قل است
کتری آب جوش که در اصل شاعر است

فنجان لب طلا پروخالی که می‌ شود
هر بار گفته‌ام نکند چای آخر است

...

اشعار عاشورایی, عمومی, غزل, میثم داوودی نظر دهید...

آنقَدَر ها هم که می گویند مومن نیستم!

رک بگویم ، پیش چشمت اهل مِن مِن نیستم
ظاهرت را دوست دارم، فکر باطن نیستم

هرچه می آیم به سمتت دورتر می ایستی
پاره کن تسبیح بسم الله را ، جن نیستم

روسری را پیش من بالا و پایین کم ببر
آنقَدَر ها هم که می گویند مومن نیستم!

سختم ، اما ساده می افتم به لطف بوسه ات
اتفاقم، گرچه از دید تو ممکن نیستم

باد وقتی می وزد از لای موی درهمت
ابر سرگردانم و در خویش ساکن نیستم

رک بگویم ، دوستت دارم ، بدون پیش و پس
پیش خط چشمهایت اهل مِن مِن نیستم...

...

عاشقانه, غزل, میثم داوودی نظر دهید...