آغوش وا کن تا که غرق شعر باشد
آغوش وا کن تا که غرق شعر باشد
این زن که دنیایش پراز دیوانگی بود
این دختر تنها که از بدو تولد
هم بازی او گربه های خانگی بود
این دختر دیوانه را وقتی که نامش
روی لبت آمد شبیه گرد پاشید
چون اسپری های شب خوشبو کننده
روی تمام زخم هایش درد پاشید
این زن زنی که دوست دارد تا که بوی
عطر تو در این جالباسی دار باشد
می ترسد از انکه زمانی جای عکسش
در جیب تو خاکستر سیگار باشد
میترسم و دارم میان تار های
یک عنکبوت زرد می بافم لبم را
الاکلنگ روزگار لعنتی، کاش
بالای صد پرتاب میکردی تبم را!
می ترسم و مانند آغوش عروسک
که پنبه پر کرده فضای خالی اش را
یا مثل ترس دختری که زیر تختش
گم کرده داروهای زود انزالی اش را
پیراهن پیر و چروک صورت من
دلتنگی ام را با لباس شب تکاندم
دیوان شعری لابه لای صورتم بود
هر بار که با عطسه ای من لب تکاندم
اصلا نمیدانم چگونه یا چرا؟ کی؟!
سیگارهایم رفته رفته پاکتی شد
تو در منی انقدر که حتی نفس هم
با رفتن تو در تن من ساعتی شد
با اینکه از من دور هستی ساعتم را
در راس دلتنگی کنارت کوک کردم
ممنونم از اینکه مرا بخشیده ای باز
با اینکه چشمان تو را مشکوک کردم...