مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی

زن در ایران

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک

در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند

این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر

خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک

بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان

در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری

با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد

قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند

گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن

زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس

جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس

پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد

وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان

زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج

توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار

ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای

ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید

مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود

...

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی نظر دهید...

یاد یاران

ای جسم سیاه مومیائی

کو آنهمه عجب و خودنمائی

با حال سکوت و بهت، چونی

در عالم انزوا چرائی

آژنگ ز رخ نمیکنی دور

ز ابروی، گره نمیگشائی

معلوم نشد به فکر و پرسش

این راز که شاه یا گدائی

گر گمره و آزمند بودی

امروز چه شد که پارسائی

با ما و نه در میان مائی

وقتی ز غرور و شوق و شادی

پا بر سر چرخ می‌نهادی

بودی چو پرندگان، سبکروح

در گلشن و کوهسار و وادی

آن روز، چه رسم و راه بودت

امروز، نه سفله‌ای، نه رادی

پیکان قضا بسر خلیدت

چون شد که ز پا نیوفتادی

صد قرن گذشته و تو تنها

در گوشهٔ دخمه ایستادی

گوئی که ز سنگ خاره زادی

کردی ز کدام جام می نوش

کاین گونه شدی نژند و مدهوش

بر رهگذر که، دوختی چشم

ایام، ترا چه گفت در گوش

بند تو، که بر گشود از پای

بار تو، که برگرفت از دوش

در عالم نیستی، چه دیدی

کاینسان متحیری و خاموش

دست چه کسی، بدست بودت

از بهر که، باز کردی آغوش

دیری است که گشته‌ای فراموش

شاید که سمند مهر راندی

نانی بگرسنه‌ای رساندی

آفت زدهٔ حوادثی را

از ورطهٔ عجز وارهاندی

از دامن غرقه‌ای گرفتی

تا دامن ساحلش کشاندی

هر قصه که گفتنی است، گفتی

هر نامه که خواندنیست خواندی

پهلوی شکستگان نشستی

از پای فتاده را نشاندی

فرجام، چرا ز کار ماندی

گوئی بتو داده‌اند سوگند

کاین راز، نهان کنی به لبخند

این دست که گشته است پر چین

بودست چو شاخه‌ای برومند

کدرست هزار مشکل آسان

بستست هزار عهد و پیوند

بنموده به گمرهی، ره راست

بگشوده ز پای بنده‌ای، بند

شاید که به بزمگاه فرعون

بگرفته و داده ساغری چند

کو دولت آن جهان خداوند

زان دم که تو خفته‌ای درین غار

گردنده سپهر، گشته بسیار

بس پاک دلان و نیک کاران

آلوده شدند و زشت کردار

بس جنگ، به آشتی بدل شد

بس صلح و صفا که گشت پیکار

بس زنگ که پاک شد به صیقل

بس آینه را گرفت زنگار

بس باز و تذرو را تبه کرد

شاهین عدم، بچنگ و منقار

ای یار، سخن بگوی با یار

ای مرده و کرده زندگانی

ای زندهٔ مرده، هیچ دانی

بس پادشهان و سرافرازان

بردند بخاک، حکمرانی

بس رمز ز دفتر سلیمان

خواندند به دیو، رایگانی

بگذشت چه قرنها، چه ایام

گه باغم و گه بشادمانی

بس کاخ بلند پایه، شد پست

اما تو بجای، همچنانی

بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی

شداد نماند در شماری

با کار قضا نکرد کاری

نمرود و بلند برج بابل

شد خاک و برفت با غباری

مانا که ترا دلی پریشان

در سینه تپیده روزگاری

در راه تو، اوفتاده سنگی

در پای تو، در شکسته خاری

دزدیده، بچهرهٔ سیاهت

غلتیده سرشک انتظاری

در رهگذر عزیز یاری

شاید که ترا بروی زانو

جا داشته کودکی سخنگو

روزیش کشیده‌ای بدامن

گاهیش نشانده‌ای به پهلو

گه گریه و گاه خنده کرده

بوسیده گهت و سر گهی رو

یکبار، نهاده دل به بازی

یک لحظه، ترا گرفته بازو

گامی زده با تو کودکانه

پرسیده ز شهر و برج و بارو

در پای تو، هیچ مانده نیرو

گرد از رخ جان پاک رفتی

وین نکته ز غافلان نهفتی

اندرز گذشتگان شنیدی

حرفی ز گذشته‌ها نگفتی

از فتنه و گیر و دار، طاقی

با عبرت و بمی و بهت، جفتی

داد و ستد زمانه چون بود

ای دوست، چه دادی و گرفتی

اینجا اثری ز رفتگان نیست

چون شد که تو ماندی و نرفتی

چشم تو نگاه کرد و خفتی

...

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی نظر دهید...

همنشین ناهموار

آب نالید، وقت جوشیدن

کاوخ از رنج دیگ و جور شرار

نه کسی میکند مرا یاری

نه رهی دارم از برای فرار

نه توان بود بردبار و صبور

نه فکندن توان ز پشت، این بار

خواری کس نخواستم هرگز

از چه رو، کرد آسمانم خوار

من کجا و بلای محبس دیگ

من کجا و چنین مهیب حصار

نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش

نتوانم دمی گرفت قرار

از چه شد بختم، این چنین وارون

از چه شد کارم، این چنین دشوار

از چه در راه من فتاد این سنگ

از چه در پای من شکست این خار

راز گفتم ولی کسی نشنید

سوختم زار و ناله کردم زار

هر چه بر قدر خلق افزودم

خود شدم در نتیجه بیمقدار

از من اندوخت طرف باغ، صفا

رونق از من گرفت فصل بهار

یاد باد آن دمی که میشستم

چهرهٔ گل بدامن گلزار

یاد باد آنکه مرغزار، ز من

لاله‌اش پود و سبزه بودش تار

رستنیها تمام طفل منند

از گل و خار سرو و بید و چنار

وقتی از کار من شماری بود

از چه بیرونم این زمان ز شمار

چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ

دهر، کار مرا نمود انکار

من، بیک جا، دمی نمی ماندم

ماندم اکنون چو نقش بر دیوار

من که بودم پزشک بیماران

آخر کار، خود شدم بیمار

من که هر رنگ شستم، از چه گرفت

روشن آئینهٔ دلم زنگار

نه صفائیم ماند در خاطر

نه فروغیم ماند بر رخسار

آتشم همنشین و دود ندیم

شعله‌ام همدم و شرارم یار

زین چنین روز، داشت باید ننگ

زین چنین کار داشت باید عار

هیچ دیدی ز کار درماند

کاردانی چو من، در آخر کار

باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش

بسکه بر خاطرم نشست غبار

سوز ما را، کسی نگفت که چیست

رنج ما را، نخورد کس تیمار

با چنین پاکی و فروزانی

این چنینم کساد شد بازار

آخر، این آتشم بخار کند

بهوای عدم، روم ناچار

گفت آتش، از آنکه دشمن تست

طمع دوستی و لطف مدار

همنشین کسی که مست هوی ست

نشد، ای دوست، مردم هشیار

هر که در شوره‌زار، کشت کند

نبود از کار خویش، برخوردار

خام بودی تو خفته، زان آتش

کرد هنگام پختنت بیدار

در کنار من، از چه کردی جای

که ز دودت شود سیاه کنار

هر کجا آتش است، سوختن است

این نصیحت، بگوش جان بسپار

دهر ازین راهها زند بیحد

چرخ ازین کارها کند بسیار

نقش کار تو، چون نهان ماند

تا بود روزگار آینه‌دار

پردهٔ غیب را کسی نگشود

نکته‌ای کس نخواند زین اسرار

گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است

منشین با رفیق ناهموار

عاقلان از دکان مهره‌فروش

نخریدند لؤلؤ شهوار

کس ز خنجر ندید، جز خستن

کس ز پیکان نخواست، جز پیکار

سالکان را چه کار با دیوان

طوطیان را چه کار با مردار

چند دعوی کنی، بکار گرای

هیچگه نیست گفته چون کردار

...

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی نظر دهید...

هرچه باداباد

گفت با خاک، صبحگاهی باد

چون تو، کس تیره‌روزگار مباد

تو، پریشان ما و ما ایمن

تو، گرفتار ما و ما آزاد

همگی کودکان مهد منند

تیر و اسفند و بهمن و مراد

گه روم، آسیا بگردانم

گه بخرمن و زم، زمان حصاد

پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق

کوتوال سپهر نفرستاد

برگها را ز چهره شویم گرد

غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد

من فرستم بباغ، در نوروز

مژده شادی و نوید مراد

گاه باشد که بیخ و بن بکنم

از چنار و صنوبر و شمشاد

شد ز نیروی من غبار و برفت

خاک جمشید و استخوان قباد

گه بباغم، گهی بدامن راغ

گاه در بلخ و گاه در بغداد

تو بدینگونه بد سرشت و زبون

من چنین سرفراز و نیک نهاد

گفت، افتادگی است خصلت من

اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد

اندر آنجا که تیرزن گیتی است

ای خوش آنکس که تا رسید افتاد

همه، سیاح وادی عدمیم

منعم و بینوا و سفله و راد

سیل سخت است و پرتگاه مخوف

پایه سست است و خانه بی بنیاد

هر چه شاگردی زمانه کنی

نشوی آخر، ای حکیم استاد

رهروی را که دیو راهنماست

اندر انبان، چه توشه ماند و زاد

چند دل خوش کنی به هفته و ماه

چند گوئی ز آذر و خورداد

که، درین بحر فتنه غرق نگشت

که، درین چاه ژرف پا ننهاد

این معما، بفکر گفته نشد

قفل این راز را، کسی نگشاد

من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است

تو و ما را هر آنچه داد، او داد

هر چه معمار معرفت کوشید

نشد آباد، این خراب آباد

چون سپید و سیه، تبه شدنی است

چه تفاوت میان اصل و نژاد

چه توان خواست از مکاید دهر

چه توان کرد، هر چه باداباد

پتک ایام، نرم سازدمان

من اگر آهنم، تو گر پولاد

نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ

پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد

...

مثنویات، تمثیلات و مقطعات پروین اعتصامی نظر دهید...