پوریا شیرانی

هراسی از زمستان نیست

قفس در چشم مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست
قناری تا نمی داند به دام افتاده نالان نیست!

شبیهم گِرد تو بسیار می گردند و می گریند
فراوان مثل من می بینی و چون من فراوان نیست

به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید
چرا پنهان کنیم از خلق، رازی را که پنهان نیست

فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسندش
درخت ریشه در خون را هراسی از زمستان نیست

از این دشوارتر حرفی نخواهی یافت در عالم
که هرگز عشق آسان نیست، آسان نیست، آسان نیست!

...

پوریا شیرانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

با من کسی به غیر غمت مهربان نبود!

تقدیر بود، پای کسی در میان نبود
آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!

می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی
وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود

یک روز رنجِ بی پر و بالی مرا شکست
یک روز بال بود ولی آسمان نبود

وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت
هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود

از خنده ی ترحم مردم که بگذریم
با من کسی به غیر غمت مهربان نبود

...

پوریا شیرانی, جدایی, غزل نظر دهید...

در خنده ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود!

در خنده ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
دلنازکی و گریه ی من نیز از آن بود

روزی که تو را دیدم از این پنجره ی باز
باد خنکی جانب موهات وزان بود

شیرین سخنی های تو تلخی مرا برد
گویی که رطب جای زبانت به دهان بود

بوسیدن لبهای تو در لحظه ی افطار
تنها هوسم هر شب ماه رمضان بود

بیمار نبودم ولی از شوقِ تو، در من
عادت به خیالات شبیه سرطان بود

آن چیز که دستان تو را داد به دستم
نجوای دلی غمزده هنگام اذان بود.

شهر من و تو قصه ی بی عشق نمی گفت
در شاهرگِ خاطره هایش هیجان بود

از شایعه ی رفتن تو شهر به هم ریخت
چیزی که فقط بی حرکت ماند، زمان بود!

حتا نفسِ زنده ترین رود جهان هم
از ترس خداحافطی ات در نوسان بود

سرهای درختان همگی سمت تو چرخید
پایِ تو که در رفتن از این شهر دوان بود

دیگر نه سرودی و نه رودی و نه بودی
تا بود همین بود که تقدیر، همان بود

در شهر من از آمد و شد غلغله ای بود
تا خنده ی تو جاذبه ی نصف جهان بود

...

پوریا شیرانی نظر دهید...

رحمت به دشنه ای که عیان کرد دشمنم!

آیینه ام، همیشه و هرقدر بشکنم
جای تو زخم ‌می‌خورم و جا نمی زنم

حالا که عشق بال دلم را شکسته است
چاهی به عمق باورِ پرواز می كنم!

من زخمی از قصور زمینم که تیر غیب
از هر کمان رها شده خورده‌ست بر تنم

فردای من تصور دنیای بهتری ‌ست
امروز اگر به دور خودم پیله می‌تنم

باید به دست حادثه‌ای زیر ‌و ‌رو شوم
تقدیر را به‌ پای غرورم بیفکنم

اینجا هزار قله ی بی فتح مانده و
آن فاتحی كه نام از او میبری منم!

وقتی نهان شده به قفا دست دوستی
رحمت به دشنه ای که عیان کرد دشمنم!

...

پوریا شیرانی, غزل نظر دهید...

خوشا به پیرهنت، جامه ‌ای که جای تو بود!

تمام شهر دلم زیر گام های تو بود
که چشمهای تو آغاز ماجرای تو بود

تو رازهای مرا کوچه ‌کوچه میدیدی
وکنجکاوی تو‌‌، راز چشم های تو بود

میان قاب تنم، پشت این نقاب غریب
چه بود؟ عکس عقابی که در هوای تو بود

به فکر صید تو بودن چه جراتی می‌ خواست
برای من که دلم، طعمه ‌ای برای تو بود

همیشه چشم دلم محو دیدنت می شد
همیشه گوش دلم در پی صدای تو بود

خوشا به آینه‌ ها چون ‌که با تو شکل تو اند
خوشا به پیرهنت، جامه ‌ای که جای تو بود

نگو پی ‌ات ندویدم که پا نداد و نشد
که خط فاصله دنبال رد ‌پای تو بود

...

پوریا شیرانی, جدایی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

گم کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را!

گاهی فقط یک ابر می ‌فهمد هوایم را
یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را

یک باغبان در خشکسالی‌های پی ‌در ‌پی
یک گوش کر، فریادهای بی‌صدایم را

دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست
گم کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را

می‌ترسم ازتصویر آیینه که در چشمش
دیوانه ‌ای دیگر بگیرد باز جایم را

مثل خوره این زخم ها بر روحم افتاده
درهم تنیده تار رخوت انزوایم را

من گرم رویای خودم بودم نمی‌دیدم
کابوس‌های منتظر در خوابهایم را

رفتم به سمت آرزوهای مه‌ آلودم
آن قدر که دیگر ندیدم رد‌پایم را

...

پوریا شیرانی, تنهایی, غزل نظر دهید...

تمام اهل جهان مرده اند الا تو !

سکوت میکنم و حرف می زنم با تو
دراین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

من و تو پس زده ی روزگار امروزیم
تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو

شبیه بوته ی خاری اسیر صحرا، من
شبیه قایق دوری غریق دریا، تو

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو

به چشم من که اگر زنده ام بخاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند الا تو

...

پوریا شیرانی, عاشقانه, غزل نظر دهید...