پژمان بختیاری

ضعف همت

من کیستم نمایشی از ضعف همتی

بیچاره مانده در بر هر قهر و صولتی

گردن نهاده بر خط هر ظلم و ظالمی

تسلیم گشته در بر هر جور و شدنی

سرگشته‌تر ز کودک گم‌کرده مادری

برگشته‌تر ز لشکر برگشته رایتی

چون سنگی از فلاختن گیتی رها شده

پیوسته می‌رویم و نداریم نیتی

هر چیز را به عرصهٔ هستی نهایتی است

ضعف من است آنچه ندارد نهایتی

در راه خدمتی که نکردم به نوع خویش

خواهم ز نوع خویش به هر لحظه خدمتی

خدمت به ملک و ملت ننموده‌ام ولی

نازم بدین صفت که نکردم خیانتی

از سنگ هم خیانت و دزدی ندیده‌ام

وان سنگ را نبوده درین راه عزتی

بس راحتا که برده‌ام از رنج همگنان

وز من به همگنان نرسیدست راحتی

بس نعمتا که خورده‌ام از خوان دوستان

وز خوان من نچیده یکی دوست نعمتی

ای بس حمایتا که ز هم‌صحبتان خویش

دیدیم و کس نیافته از ما حمایتی

بس قصه کز شهامت خود خوانده‌ام ولی

من دانم و خدا که ندارم شهامتی

مستوجب ملامت و درخورد ناسزاست

آن را که نیست همت و برجسته همتی

شایستهٔ ستایش و بایستهٔ ثناست

آن را که در بلا جگری هست و جراتی

مرهم گذار خسته‌دلان شو بدین مناز

کز پنجهٔ تو نیست دلی را جراحتی

شایسته آنکه حاجت مردم روا کنی

ور نیست مر ترا به در خلق حاجتی

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

دفتر راز

خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم

نگهت دفتر رازی‌ست که من می‌دانم

قصهٔی را که به من طرهٔ کوتاه تو گفت

رشتهٔ عمر درازی‌ست که من می‌دانم

بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست،ولی

سینه‌اش بحر نیازی‌ست که من می‌دانم

گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع

سایه رو سوز و گدازی‌ست که من می‌دانم

یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند

آن هم ای دوست مجازیست که من می‌دانم

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

سگ من

سگی دارم آرام و آراسته

سراپایش آن‌سان که دل خواسته

دلارا سگی،ناز پرور سگی

به خوبی گرو برده از هر سگی

وفادار و باهوش و نعمت شناس

نه چون آدمیزادگان بی‌سپاس

به نان ریزهٔ خوان من ساخته

دل از هرچه گیتی است پرداخته

نرنجد ز من گر برنجانمش

نگیرد کران گر ز خود رانمش

بشر با همه فرّ و فرهنگ او

که گیتی است یکسر فراچنگ او

هنوزش نباشد چنان مایهٔی

نبیند ز معنی مگر سایهٔی

ولی آن سگ،آن سگ که در روزگار

ندیدست تعلیم آموزگار

ز دانستنی آنچه بایسته است

بداند بدان‌سان که شایسته است

بپرهیزد از آتش و آب ژرف

کران گیرد از معبر سیل و برف

ز داوری امراض خود آگه است

بخاید گیاهی که درمان‌ده است

بجوید همی راز چرخ بلند

کز آنش نه راحت رسد نه گزند

نه جغرافیا خواسته،نه نجوم

دل آسوده از جنگ ایران و روم

بداند همی بوی دشمن ز دوست

بدرد بر اندام بدخواه پوست

چو چشم خدایش به خواب اندر است

دو چشمش نگهبان بام و درست

خدایی که فرّ خداییش نیست

ز دنیای محسوس او بیش نیست

درین راه پر پیچ و خم ای شگفت

سگ از آدمی‌زاد پیشی گرفت

درین دار امید و بیم از قدیم

جهان کدخدا بوده امید و بیم

اگر قول پاداش و کیفر نبود

جهان زیر فرمان داور نبود

شدی نیک مردم بد اندیش ما

ز بیگانه،بیگانه‌تر خویش ما

وفا و حق‌اندیشی و مردمی

نه در دام بینی نه در آدمی

ز غوغای دوزخ،به بوی بهشت

نکویی توان دید از بد سرشت

درین چارپایان دست‌آزمود

نمودی است مهر و وفا را نه بود

به سودای اصطبل و تهدید چوب

تکاور شود زیر ران پای‌کوب

ز ترس چماق و به شوق چمن

شود گاوک شاخ‌زن شخم‌زن

به جز سگ که مهر و وفا خوی اوست

محبت هویدا ز هر موی اوست

گرش لقمهٔی نان دهی،جان دهد

به هرجا که تو پا نهی سر دهد

سگ از آدمی‌زاد پر فن به‌ست

نگویم به از توست،از من به‌ست

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

ازدواج

ای همه عشقم رخ دلجوی تو

قبلهٔ صاحب‌نظران روی تو

خیز که روشنگر دنیا تویی

دختر من مادر فردا تویی

نسل تو از شیر تو باید خورش

شیردلان را تو دهی پرورش

پی فکن اصلح و احسن تویی

مرکز هستی تویی ای زن تویی

عهد خوش بی‌خبری گشت طی

نوبت کارست نگه دار پی

بایدت اکنون ره دیگر زدن

پیرو ناموس طبیعت شدن

از تو و مهد تو گرفتم کنار

دوش که خفتی تو و من مست‌وار

تا چه شود صورت فردای تو

شد سرم آکنده ز سودای تو

بردمت آهسته به ایوان شو

رفتم و با کوکبهٔ آرزو

بستدم از خویش و بدو دادمت

جان منی،لیک به شو دادمت

لازم و ملزوم هم‌اند ای عزیز

مرد نکوخو،زن صاحب تمیز

بختور آن کس که کشد موی تو

دولتی آن کس که شود شوی تو

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

بگویید او را

بگویید آن غایت آرزو را

که دیدیم بر آرزوی تو او را

ز آشفتگی‌های من داستان‌ها

بگویید آن یار آشفته مو را

ز نومیدی من حکایات شیرین

بگویید آن چشمهٔ آرزو را

حدیثی بگویید تا رحمت آید

به حال من آن یار بیداد خو را

درازست طومار اندوه و ترسم

که آن فتنه کوته کند گفتگو را

ز بی‌تابیم آنچه در گفته آید

بگویید او را،بگویید او را

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

دیر و زود

جز خیال و خوابی از عشرت ندید

آدمی گر دیر ماند ار زود مرد

آنکه اندک زیست کمتر کام یافت

وانکه افزون ماند افزون رنج برد

آنکه مسکین بود عمری خون گریست

آنکه ثروت داشت عمری زر شمرد

مستی جاویدشان از یک خم است

جام هستی،خواه صاف و خواه درد

سرنوشت ما نه اندر دست ماست

نقش تقدیر است و نتوانی سترد

بار هستی گر گران آمد به دوش

بفکنش باری چو نتوانیش برد

ورنه،باید شوکران رنج را

اندک‌اندک خورد و کم‌کم جان سپرد

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

کمتر

اگر رفتم ز دنیای شما،دیوانهٔی کمتر

ور این کاشانه ویرانه گشت،حسرت‌خانهٔی کمتر

اگر مستی نبخشد ساغر هستی برافشانش

وگر مستی دهد ای سرخوشان پیمانهٔی کمتر

زیان و سود عالم چیست از بود و نبود ما

به دریا قطرهٔی افزون،ز خرمن دانهٔی کمتر

تو شمع محفل‌افروزی و من پروانهٔی مسکین

تو روشن باش گر من سوختم پروانهٔی کمتر

اگر پیمانه‌ام پر شد زیانی نیست یاران

به بزم باده نوشان،گریهٔ مستانهٔی کمتر

حقیقت در نوای توست و در مینای می ساقی

حدیث واعظان گر نشنوی افسانهٔی کمتر

چو کاری غیر بت‌سازی ز زاهد برنمی‌آید

عبادت‌خانهٔی گر بسته شد،بت‌خانهٔی کمتر

جزای خیر بادت در علاج من تغافل کن

درین ویرانه،عقل‌آشنا دیوانهٔی کمتر

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

بی دلبر

این منم،کِم نه یاری،نه دلی نه دلبری‌ست

ورنه هرکس را که بینی،با دلارامی سری‌ست

می‌توان اینجا به روی دلبران،نوشید می

در کنار من نباشد،در کتار دیگری‌ست

دست یزدان،دست شیطان،دست انسان،دست طبع

سهم این اقلیم کرد،آنچ از دو عالم،خوشتری‌ست

هرچه می‌بینی جمیل و هرچه می‌خواهی جمال

با سعادت جایگاهی،با سلامت کشوری‌ست

از چه بدبخت است هرجا نابسامان مسلمی‌ست

از چه خوش‌بخت است هرجا،نامسلمان کافری‌ست

با هوس‎های طبیعت،کار ما آسان شدی

گر نه عالم را خدایی،گر نه ما را داوری‌ست

لیک دنیا را خدایی عادل و بخشنده هست

هست و ما را پای در بندی و سر در چنبری‌ست

این چه جود است،این چه داد است،این چه حکم است،این چه کار

بس کن ای شاعر که این افسانه بیش از دفتری‌ست

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

زود مرو

ناز من،عشق من،از چشم ترم زود مرو

سر و جانم به فدایت ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمده‌ای بر سر من

لااقل دیر چو آیی به‌سرم زود مرو

چشم پر حسرت من سیر ندیده‌ست ترا

بنشین یک دم و از چشم ترم زود مرو

ترسم ای گل که نبینم دگرت دیر میا

باشد ای جان که نیابی دگرم زود مرو

آفتاب لب بامیم و به یک گردش چشم

بر در و بام نماند اثرم زود مرو

صبرکن تا به خود آیم که ز شوق رخ تو

نه ز خود کز دو جهان بی‌خبرم زود مرو

این تویی یا که خیال بتی آراسته است

گر تویی بهر خدا از نظرم زود مرو

...

پژمان بختیاری نظر دهید...

نمی آید بدست

در جهان ما دلی روشن نمی‌آید به‌دست

یک گل خندان درین گلشن نمی‌آید به‌دست

در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق

گوهر اندر چشمهٔ روشن نمی‌آید به‌دست

دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست

می‌رود این دست و آن دامن نمی‌آید به‌دست

خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی

رزق موری هم درین خرمن نمی‌آید به‌دست

انتظار مردمی از خصم آهن‌دل خطاست

نرمی از پیکان رویین‌تن نمی‌آید به‌دست

این طبیعت چیزها با بی‌زبانی گفته لیک

قصهٔی روشن ازین الکن نمی‌آید به‌دست

روزن اندیشه تنگ و چهرهٔ آفاق،تار

پرتوی از راه این روزن نمی‌آید به‌دست

مرگ پاینده‌ست و ما فانی و سامان حیات

در ره این سیل بنیان‌کن نمی‌آید به‌دست

...

پژمان بختیاری نظر دهید...