یاسر قنبرلو

یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران!

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است

گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را... گفتی بلا دور است

عطر تو می پیچد، تمام شهر می‌پیچد
می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد

می ترسد از هر کوه، از هر گردنه  هر پیچ
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری
روح منی و روح من در تن نمی‌ماند

امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان

یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران!

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد

آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

تو دوستم داری و من هم بیشتر حتی ...

-

...

چهارپاره, عاشقانه, یاسر قنبرلو نظر دهید...

تو برایم جرقه ای وقتی خانه را بوی گاز می گیرد !

نگرانم!‌ ولی چه باید كرد؟
عشق، دلواپسی نمی فهمد

درد من، خط میخی است عزیز
درد من را كسی نمی فهمد!

بغض كردن میان خندیدن
تكیه دادن به كوه ِ نامرئی

خسته ام از ضوابط عُرفی
خسته ام از روابط شرعی!

هیچ كس،‌ هیچ كس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارم

هیچ فرقی نمی كند دیگر
اینكه با تو چه نسبتی دارم

تف به هر چه اصول، هر چه فروع
تف به هرچه ثواب ، هرچه گناه

توی تاریك خانه ی دنیا
عقل، جنّ است و عشق، بسم الله !

چشم هایت نگاه خیسم را
مثل ِ برق سه فاز میگیرد

تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد !

زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد

مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد …

...

چهارپاره, عاشقانه, یاسر قنبرلو نظر دهید...

زندگی قهوه ای تر از این هاست !

حلق خود را چهار پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد

دستمالی سیاه برداری
چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی
زشت ها را ــ قشنگ ــ بنویسی

پیشگو باشی و بفهمانی
که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم که در این راه
ته خط از شروع معلوم است ...

تلخ، مثل همین که می نوشی
واقعیت برای غمگین هاست

فال من را نگیر، میدانم
زندگی قهوه ای تر از این هاست !

گفتی از غصّه دست بردارم
از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار
با کدامین بهانه بنویسم

در سرم درد ِ شب نخوابی هاست
درد ِ شک می کنم به ... پس هستم !

اِفه ی شاعرانه ی من نیست
دستمالی که بر سرم بستم

دست بردار از سرم لطفا
حرف هایت فقط سیاهی داد

وقتی از «من» سوال می پرسند
«تو» جواب مرا نخواهی داد

شعر تنها جوابگوی من است
نوزده سال و این همه سختی !؟

مثل دالی بدون مدلول است
شعر گفتن بدون بدبختی !

حلق خود را چهار پاره کنی
شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است
ادبیات خانه ات باشد !

...

چهارپاره, یاسر قنبرلو نظر دهید...

کاش روزی برسد هر که رود خانه ی خود

داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد

آخرین مرحله ی اوج، فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد

من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ‌ست

دل نبستم به خود مدرسه حتی! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست

گوسفندان فراوان هوس چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است

شاعر امّا غم تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قلّه ی استعداد است

شاعر این مسئله را خوب به خاطر دارد
که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها

هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها

می روم پشت همه بلکه از این پس دیگر
پشت من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد

می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که رود خانه ی خود

...

چهارپاره, یاسر قنبرلو نظر دهید...

من بلد نیستم خودم باشم !

رفتم از چند مبداءِ معلوم
تا رسیدم به مقصدی مجهول

آخر ِ عمر هم نفهمیدم
زندگی فاعل است یا مفعول !

هرچه من گوسفند تر شده ام
صاحب گله گرگ تر شده است

سال ها رفته است و چهره ی من
با نقابم بزرگ تر شده است

اشک من قطره های خون من است
خون من در رگ قلم جاری ست

قلمِ من به عشق می چرخد
که نخستین دلیلِ بیزاری ست

شعراز گونه هام می‌ریزد
زیر هر چتر، زیر  هر باران

شعر، از دست دادن عشق است
بعدِ از دست دادنِ ایمان

زندگی آنچنان نبود که من
آنچه باید که می‌شدم باشم

تو خودت باش و آنچه باید شو
من بلد نیستم خودم باشم !

من فقط روزنامه ای بودم
بین انبوه دسته بندی ها

مرگ در صفحه ی حوادث بود
زندگی در نیازمندی ها

سادگی کردم و پیاده شدم
که سواران پیاده می خواهند

که تمامی کارفرمایان
کارگر های ساده می خواهند...

...

مثنوی, یاسر قنبرلو نظر دهید...

بیمار بعدی...

تو غارگردی من غارِ بعدی
من آستینم تو مار بعدی

من در نخ تو، تو در نخ او
سیگار بعدی، سیگار بعدی

حتی مجال یک بوسه هم نیست
از یار قبلی تا یار بعدی

عشق آن پزشکِ مشهور شهر است
یک جمله دارد: بیمار بعدی

یک جمله کافی ست تا دل بلرزد
کاری ندارد با کار بعدی

ای عشقِ سابق، ای خوابِ صادق
شاید قیامت، دیدار بعدی ...

...

جدایی, غزل, یاسر قنبرلو نظر دهید...