عبدالحمید ضیایی

گناهی مستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت!

گناهی مستحب تر نیست از دیدار ِ پنهانت
اگر بگذارد این زیبایی ِ کافر/ مسلمانت

من از سجاده ها و جاده ها، بسیار می ترسم
بخوان یک سوره از گمراهی ِ گیسوی ِ حیرانت

ببین! کاهن شدم، کولی وَش و آواره، تا خطّی
بخوانم، یا مگر خطّی شوم در وهم ِ فنجانت

دوباره بیرق ِ سرخ ِ دلم در باد می رقصد
دوباره هق هقی گُم، در فراموشای تهرانت

رهایی، قصّه بود، ای ماهی تُنگِ بلورِ شب!
مبادا در فریبِ تُنگِ دریا گم شود جانت

...

عاشقانه, غزل ‏ - نظر دهید...

می گریم امشب زیر باران های بی تو !

دلتنگ و ویران در خیابان های بی تو
می گریم امشب زیر باران های بی تو

وقتی نباشی، دهلی و تهران و لندن
فرقی ندارد نام زندان های بی تو !

من این همه آواره ام، آخر چگونه
این قدر خوشبختند انسان های بی تو ؟!

من امتداد زوزه ی گرگی غریبم
در بُرده جان از آن زمستان های بی تو

...

باران, جدایی, غزل ‏ - نظر دهید...

شك می كنم گاهی به این كه دوستت دارم!

هرچند بی تو هیچِ محض و با تو بسیارم
شك می كنم گاهی به این كه دوستت دارم!

پیچیده امشب در مشامم عطرِ یوسف باز
شاید كه من دیوانه ای از وَهم سرشارم

باران گرفته، وه! چه رقصِ گریه آمیزی!
باران هم امشب بی تو می كوشد به آزارم

همسفره ام با دشمنانِ خونی ام، با عشق
با زندگی که می بَرد تا مرگِ ناچارم

دستم می اندازند بی تو این خیابان ها
نه قصدی و نه مقصدی، دلگیر و بیزارم

این روزها حتی خودم را هم نمی بینم
این روزها، این روزها خیلی گرفتارم ...

...

رابطه, غزل ‏ - نظر دهید...