شعر گرافی سعدی

بوی گل بامداد نوروز

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروخته ست و دستار
بس خانه که سوخته ست و دکان

ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهل است جفای بوستانبان

...

شعر گرافی سعدی, عید نوروز, غزل نظر دهید...

گفتی نظر خطاست، تو دل می‌ بری رواست

سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی کس دل به اختیار به مهرت نمی ‌دهد دامی نهاده‌ای که گرفتار می کنی تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست تاراج عقل مردم هشیار می کنی از دوستی که دارم و غیرت که می‌ برم خشم آیدم که چشم به اغیار می کنی گفتی نظر خطاست، تو دل میبری رواست خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف با دوستان چنین که تو تکرار می کنی دستان به خون تازه بیچارگان خضاب هرگز کس این کند که تو عیار می کنی با دشمنان موافق و با دوستان به خشم یاری نباشد این که تو با یار می کنی تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم ای مدعی نصیحت بی‌کار می کنی گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من صلح است از این طرف که تو پیکار می کنی از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب کز آفتاب روی به دیوار می کنی زنهار سعدی از دل سنگین کافرش کافر چه غم خورد چو تو زنهار می کنی

سرو ایستاده به چو تو رفتار می کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی ‌دهد
دامی نهاده‌ای که گرفتار می کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌ برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می کنی

گفتی نظر خطاست، تو دل میبری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار می کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار می کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار می کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بی‌کار می کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار می کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می کنی

...

شعر گرافی سعدی, عاشقانه, غزل نظر دهید...

برخیز که می‌رود زمستان!

برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهل است جفای بوستانبان

...

شعر گرافی سعدی, عید نوروز, غزل نظر دهید...