آریا صلاحی

سمتت نمی آیم، خداحافظ...

هربار می رفتی، کسی می باخت
هربار می رفتی، کسی می مُرد

می خواست با دنیا بسازد، حیف
حالش از این عالَم، بهم می خورد

اینجا کسی در سردی دنیاش
تحلیل رفته، منقبض می شد

یک گونه ی نادر که بی علّت
هربار رفتی، منقرض می شد

خود را درون من، تماشا کن
آیینه ام، هرچند لک دارم

دنیای بعد از تو که چیزی نیست
دیگر خودم را نیز شک دارم

آنجا که باید مغزِ من می بود
آغوش دلگیرِ جنونم بود

چیزی که در این سینه می جنبید
بیگانه با پمپاژِ خونم بود

یک عمر، سربارِ خودم بودم
بار اضافی، روی دوش عشق

«دیگر نمیخواهم!» نشد امّا
حالی کنم این را به گوشِ عشق

بی همسفر، راه خودش را رفت
هرچند در بیراه، دیدی نیست

عادت به این بیهودگی دارم
تنهائی ام، چیز جدیدی نیست

تنهائی اش، شیرین تر از این هاست
وقتی «مگس» دورش فراوان است

می خواهد آن باشد که می خواهد
حوّاست او، حوّا هم «انسان» است

دنیای او در ساحل و دریا
دنیای من در دفتر و خودکار

دنیای من یعنی که شب تا صبح؛
تکرارِ یک تکرار در تکرار

گُل های نیلوفر، درونم مُرد
مفهومی از مرداب می گیرم

یک عکس بی حرکت، کنار طاق
دارم خودم را قاب می گیرم

گفتم برایم مُرده ای دیگر
گفتم، ولی باور نمی کردم

از پای خود افتاده ام، امّا
از روی حرفم بر نمی گردم

از روی حرفم بر نمی گردم
مفهومِ دنیایم، خداحافظ

با خاطری آسوده ترکم کن
سمتت نمی آیم، خداحافظ...

...

آریا صلاحی, چهارپاره, رابطه نظر دهید...

شاعران، رسواترین دیوانگان عالمند!

خسته ام از بس خودم را در خودم سر رفته ام
سال ها، از زیر بار کارها، در رفته ام

بحث های جدی منطق، جهان بینم نکرد
هم نشینی با مگس ها نیز، شیرینم نکرد

حاصل تنهایی ام، از جمع ها بیرون شده
عنکبوتی مُرده ام، در تار خودِ مدفون شده

دل به چوپان داده و... خون خودم را خورده ام
آبروی گرگ های گلّه ام را بُرده ام

سال ها خوابیده ام در پیله ی تنها شدن
غنچه ی پژمرده ای، در انتظار وا شدن

پیله ی پروانگی هایم، خیالی خام بود
عمر زیبا بودن گُل، از سحر تا شام بود

وای از بیهودگی، از خستگی از جا زدن
وای از یک عمر را درماندگی، درجا زدن

سال ها نوشیدن بیهوده ی خون ِجگر
وای از روزی که می بینی نمی بینی دگر

در پیِ یک لحظه آرامش، وَ خوابی راحتی
خسته ای از خواندن این شعرهای لعنتی

واژه ها یا هرزه، یا بی محتوا، یا پُر غم اند
شاعران، رسواترین دیوانگان عالمند

پشت هر در، روبرویت، یک جهان دیوارتر
روز بعد از این، از امروز خودت، تکرار تر

می کُشی با یک «مسکن» دردهای حاد را
می کِشی سر با دو لیوان، یک جهان «فریاد» را

می نشینی مشکلت را با خدایت حل کنی
سال ها با هر کتاب و مذهبی، کل کل کنی

تا بیفتد عاقبت جایی درونت، انفصال؛
ظاهری که بیست سال و... باطنی که شصت سال

تا به جای آری خلوص کار را در «بندگی»
چاره ای داری مگر؟ جز مُردگی در زندگی

رو به کوهستان، اگر چه می توان فریاد زد
حرف هایی هست که... باید فقط در باد زد...

...

آریا صلاحی, تنهایی, مثنوی نظر دهید...

گفته بودم بگذری از مرز، خود را می کُشم!

حال و روز آنکه را امّید دادی دیده ای؟
دیده ای دنیای بعد از تو، چه با من کرده است

آخر همراهی حزب تو، حبسِ خانگی ست
هرکه در دام تو افتاده ست، عمری بَرده است

من که اهل این سیاست ها نبودم قبل تو
آمدی تا اغتشاش روزگار من شوی

سرنوشتم بوده کودک باشم و مَردی کنم
سرنوشتت بوده بی مهری کنی تا «زن» شوی

خالق انگیزه ی پرواز های پیش از این
ترک کردی تا بدون بال و پر حرکت کنم؟

بسته ام خود را به تختی که در آن باید تو را...
بسته ام خود را به تختی تا مگر ترکت کنم

آنچه بعد از تو برایم ماند، عمری بی کسی ست
هیبتی آشفته، جسمی خسته، چشمانی کبود

گاه گاهی هم نگاهی کن به این روح خمار
اعتیاد من به چشمان تو تفریحی نبود

با تمام ناسپاسی های عشقت ساختم
با تمام دلخوشی های دروغت، دلخوشم

مثل تهدیدی که باید مادران، فرزند را
گفته بودم بگذری از مرز، خود را می کُشم!

روز و شب، این تختخواب آرامگاهم می شود
در پتو می پیچد و... یک گوشه چالَم می کُند

خواهشاً خاموش کن اخبار دنیا را، مگر
حال عالم بعد از این، فرقی به حالم می کند؟

کاش می کردم فقط پیش از همین آشفتگی
طعم لب های تو را یک بار دیگر امتحان

تا ابد آزار خواهد داد روحم را همین
ای تمام قول های "تا ابد با من بمان"

عشق تو، بعد از خودت در من هیولا می شود
هرچه با «بم» کرد روزی زلزله، آن می کُند

ظاهراً بی مشکلم، امّا دروناً مُرده ام
عشق یک شاعر، شبیه «ایدز» داغان می کند

یک طرف بی اعتنایی، یک طرف درماندگی
سهم من از رابطه با سهم تو یکسان نبود

پس کشیدی پای خود را هرکجا سختی رسید
عشق تو از ابتدا هم مرد این میدان نبود

من پس از یک عمر دل بستن به تو فهمیده ام
عشق، ترکیب حماقت در هوس با سادگیست

تو به راه خود برو، من هم به بیراه خودم
انحراف از راه، تنها هدیه ی دلداگی ست...

...

آریا صلاحی, جدایی, چهارپاره, رابطه نظر دهید...

در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند!

در خودم گم شده ام، دست و دلم نیست به کار
تو نباشی، من و دست و دل و کارم به چه کار؟

مثل من، لک زده لب های تو را فنجانم
دست برداشته انگیزه و شور از جانم

همه دلواپس حالم شده و بی خوابند
در خودم گم شده ام، در تو مرا می یابند

تو همانی که همه عمر، مرا «غم» بودی
هر زمان خواستمت، از بغلم کم بودی

نیستی، حالِ خوشم نیست، دلم غمگین است
صد و یک سال دگر هم برود، باز این است

گل نیلوفر دنیای منِ مردابی
دور از این برکه ی دیوانه کجا می خوابی؟

تا نشستم کمی از حال خودم بنویسم
دیدم از اشک و عرق، تا سر و پا را خیسم

کاغذِ خسته به من بودنِ روحم شک کرد
جای هر «من» که زبان گفت، قلم «تو» حک کرد!

...

آریا صلاحی, جدایی, مثنوی نظر دهید...

از خودم، از تو بدم می آید!

چه بلایی به سرم آمده است؟
از سرم، بوی عدم می آید

نیستی، نیستی ام نزدیک است
از خودم، از تو بدم می آید!

آخ، انگار همین دیروز است
خاطرِ خواستنم، خواستنت

لحظه ی داشتنت در آغوش
بوسه ی عاشقی و... عطرِ تنت

تا ابد ماندن تو واجب بود
رفتی و بر تو حرامَم کردی

وای بر من، که تمامم بودی
وای بر تو که تمامم کردی

در صفِ دیدن تو، تا بودی
سر ایمان خودم، تا بودم

به تو و معجزه ی چشمانت
من مسلمان تر از اینها بودم

کاش میشد کمی عاقل باشم
دست از کودکی ام بردارم

خبر داغِ محافل شده ای
سوژه ی مردم لاکردارم

آنکه دیروز نظر داشت به تو
خبرش هست که دلخور شده است

همه از بوسه یمان می دانند
شهر از خاله زنک پر شده است

"این فلانی شده با او بوده"
"آن فلانی شده هم ناکار است"

چشم ها، مُرده ی این اغراق اند
گوش ها تشنه ی این اخبار است

جانِ من را به لبم آوردی
خرج کن کمتر از اینها از لب

حال، «او» من شده و «من» بعدی
دور باطل زده ای لامذهب!

چه بلایی به سرم آوردی
چه بلایی به سرم آوردم

چه بلایی به سرم آوردند
دوست دارم به خودم برگردم...

...

آریا صلاحی, رابطه نظر دهید...

فرقم رو با سایه ت نمی فهمی!

خیلی شرایط رو عوض کردم
امّا تو مثل قبل بی رحمی

از بس همیشه پشت تو بودم
فرقم رو با سایه ت نمی فهمی

هربار از من بی خبر بودی
یه لحظه یاد من نیفتادی

من منتظر بودم بیای و تو
جوابمم به زور می دادی

من ساده ام، به دل نمی شینم
تو بد شدی، به دل نمی شینی

حس میکنم عادت شدم واست
از بس منُ هر روز می بینی

اگه یه ذرّه عاشقم بودی
با هر بهونه دل نمی کندی

حس میکنم اجباری اینجایی
به شوخیام به زور می خندی

چون روز اوّل اشتبا کردم
آخر یه روزی میدمت از دَس

خیلی بهت بیخود بها دادم
بدعادتت کردم، همین و بس

...

آریا صلاحی, ترانه, جدایی نظر دهید...