آرین ایرانی

وحی مُنزل!

کلامت وحی مُنزَل قامتت برپا تر از تخت سلیمانی
خدا را این ونوس پیکرت را از کجا آورده ای بانو ؟

هلال ماه ابروی تو را عمری است در مهتاب می بینم
خمار سر کجِ رامشگرت را از کجا آورده ای بانو ؟

نمی دانم تو با گل می شوی زیبا و یا گل با تو زیباتر
به روی سر گل نیلوفرت را از کجا آورده ای بانو ؟

به تاراج نگاهم می بری وقتی نگاهم می کنی گاهی
نگاه خیره ی غم پرورت را از کجا آورده ای بانو ؟

خدا خواباند با یک دست، دست کُلِّ جراحان بینی را
و اِلّا بینی خوش منظرت را از کجا آورده ای بانو ؟

کجا خوشرنگ تر از شاه توت باغ گچساران لبی باشد ؟
بگو لبهای اعجاب آورت را از کجا آورده ای بانو ؟

چه دلهایی که صید چاله روی گونه های سرخ فامت شد
سراب گونه های محشرت را از کجا آورده ای بانو

فقط ابریشم کشمیر باید دستمال گردنت باشد
گلوی خوش تراشِ مرمرت را از کجا آورده ای بانو ؟

شِکَرخندان آتش پاره یا بیرون نیا از کوچه باغت یا
بفرما صورت پیغمبرت را از کجا آورده ای بانو ؟

...

آرین ایرانی, قطعه نظر دهید...

آنقَدَر درد نشاندی به کلامم که نگو!

تک درختی سر یک تپه ی غمگینم و سرد
آنقَدَر خسته ام از خلوت بامم که نگو

مثل یک بچه ی آهو که جدا مانده ز کوچ
آنقَدَر دورتر از چشم عوامم که نگو

هیچ کس گوشه ی چشمی به من زار نکرد
آنقَدَر بی کسی آزرده مدامم که نگو

ای که گفتی چو شود ماه تمامم بِرسی
آنقَدَر بی تو شد این ماه تمامم که نگو

از همان روز که دادی تو مرا مژده ی وصل
آنقَدَر در تب و در تاب سلامم که نگو

آمدی عاقبت اما ننشستی نفسی
آنقَدَر تلخ شد از دست تو کامم که نگو

خواستم شِکوه کنم چشم پُر آبم نگذاشت
آنقَدَر درد نشاندی به کلامم که نگو

شربت جام لبت قسمت این سینه نبود
آنقَدَر تشنه ی آن شربت و جامم که نگو

خسته از هر چه حلالم به خداوند ولی
آنقَدَر عاشق آن آب حرامم که نگو

رفتی و سهم من آخر شد از این عشق فراق
آنقَدَر دلخوش این برگ سهامم که نگو

گودی ردّ قدمهای تو شد معبد عشق
آنقَدَر خادم این گودی گامم که نگو

بی تو طوفان زده بر قامتم ای نایب نوح
آنقَدَر سستم و خشکیده قوامم که نگو

همه ی محنت و اندوه جهان مال من است
آنقَدَر غصه و غم گشته به نامم که نگو

مثل یک مرد جذامی شده ام زنده به گور
آنقَدَر جان به لب از درد جذامم که نگو

نفسم می رود و آمدنش کار خدا است
آنقَدَر داده ام از دست دوامم که نگو

روزهایم همه رفتند و سفر نزدیک است
آنقَدَر بوی شب آید به مشامم که نگو

تو که امروز به دیوانگی ام می خندی
آنقَدَر گریه کنی بر سر شامم که نگو

...

آرین ایرانی, جدایی, قطعه نظر دهید...

خداحافظ رفیق !

خوب می دانم که برگشتی ندارد رفتنت
در پناه قلب ویرانم خداحافظ رفیق

پشت پایت آب می ریزم نمی آیی ولی
باز هم بر عهد و پیمانم خداحافظ رفیق

خوش به حالت می روی حتی نمی فهمی که مرگ
می کند بعد از تو مهمانم خداحافظ رفیق

کاش در یادت نماند لحظه ی تلخ وداع
گریه های توی ایوانم خداحافظ رفیق

خوبتر بودی تو از آنی که از آنم شوی
عشق شورانگیز و شیطانم خداحافظ رفیق

اولش هم گفته بودی عاشقی کار تو نیست
راستگوی نامسلمانم خداحافظ رفیق

عاشقی تقصیر من بود و گناهم بی کسی
بی تو مردن گشت تاوانم خداحافظ رفیق

خواستم مال تو باشم این جسارت را ببخش
لایق تبعید و زندانم خداحافظ رفیق

فکر می کردم محبت خار را گل می کند
ساده بودم خوب می دانم خداحافظ رفیق

مثل یک مهتاب در شبهای دلگیر آمدی
تا بتابی در خیابانم خداحافظ رفیق

لحظه ای تابیدی و رفتی شبیه بادها ..
آه ، آهوی گریزانم خداحافظ رفیق ..

بعد از آن چایی که خوردی جای لبهای تو ماند
مثل آتش روی فنجانم خداحافظ رفیق

بوسه ای بر جای لبهایت زدم آتش گرفت
اشکهای مثل بارانم خداحافظ رفیق

می روم شاید که آرامم کند تابوت سرد
بی تو از بودن پشیمانم خداحافظ رفیق

خواب دیدم آمدی با ابن سیرین گفتمش
گفت شمعی رو به پایانم خداحافظ رفیق

تشنه لب از چشمه برگرداندی ام ای روزگار
من در این دنیا نمی مانم خداحافظ رفیق

...

آرین ایرانی, جدایی نظر دهید...